ترجمه مقاله

احمد

لغت‌نامه دهخدا

احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) حرب . شیخ فریدالدین عطار نیشابوری در تذکرةالاولیاء (چ طهران ج 1 ص 202) آرد که : آن متین مقام مکنت آن امین و امام سنت آن زاهد زهاد و آن قبله ٔ عباد و آن قدوه ٔ شرق و غرب پیر خراسان احمد حرب رحمةاﷲ علیه فضیلت او بسیار است و در ورع همتا نداشت و در عبادت بی مثل بود و معتقد فیه بود تا به حدی که یحیی معاذ رازی رحمةاﷲعلیه ، وصیت کرده بود که سر من بر پای او نهید و در تقوی تا بحدی بود که در ابتدا مادرش مرغی بریان کرده بود گفت : بخورکه در خانه ٔ خود پرورده ام و در او هیچ شبهت نیست احمد گفت : روزی ببام همسایه برشد و از آن بام دانه ای چند بخورد و آن همسایه لشکری بود حلق مرا نشاید. و گفته اند که دو احمد بوده اند در نیشابور یکی همه در دین و یکی همه در دنیا یکی را احمد حرب گفته اند و یکی را احمد بازرگان . این احمد بصفتی بوده است که چندان ذکر بر وی غالب بود که مزین میخواست که موی لب او راست کند او لب میجنبانید گفتش : چندان توقف کن که این مویت راست کنم . گفت : تو بشغل خویش مشغول باش تا هرباری چند جای از لب او بریده شدی . وقتی کسی نامه ای نوشت به او، مدتی دراز میخواست که جواب نامه بازنویسد وقت نمی یافت تا یک روز مؤذن بانگ نماز میگفت در میان اقامت یکی را گفت : جواب نامه ٔ دوست بازنویس و بگوی تا بیش نامه ننویسد که ما را فراغت جواب نیست . بنویس که بخدای مشغول باش والسلام . و احمد بازرگان چندان حب ّ دنیا بر وی غالب بود که از کنیزک خود طعامی خواست کنیزک طعامی ساخت و بنزدیک وی آورد و بنهاد و او حسابی میکرد تا بحدی رسید که شبانگاه شد و خوابش ببرد تا بامداد بیدار شد پرسید که : ای کنیزک آن طعام نساختی ؟ گفت : ساختم تو بحساب مشغول بودی . بار دیگر بساخت و بنزدیک او آورد هم فراغت نیافت که بخوردی . بار سوم بساخت هم اتفاق نیافت کنیزک برفت وی را خفته یافت پاره ای طعام بر لب وی مالید بیدار شد. گفت : طشت بیار.پنداشت طعام خورده است . نقل است که احمد حرب فرزندی را بر توکل راست میکرد گفت : هرگاه که طعامت باید یاچیزی دیگر بدین روزن رو و بگو بار خدایا مرا نان می باید پس هرگاه که کودک بدان موضع رفتی چنان ساخته بودند که آنچه او خواستی در آن روزن افکندی یک روز همه از خانه غایب بودند کودک را گرسنگی غالب شد بر عادت خود بزیر روزن آمد و گفت : ای بار خدای نانم می باید و فلان چیز. در حال در آن روزن به او رسانیدند اهل خانه بیامدند وی را دیدند نشسته و چیزی میخورد. گفتند:این از کجا آوردی ؟ گفت : از آنکس که هر روز میداد. بدانستند که این طریق او را مسلم شد. نقل است که یکی از بزرگان گفت که : بمجلس احمد حرب بگذشتم مسئله ای برزبان رفت و دل من روشن شد چون آفتاب چهل سال است تادر آن ذوق مانده ام و از دل من محو نمیشود. و احمد مرید یحیی بن یحیی بود و او باغی داشت یک روز اندکی انگور بخورد. احمد گفت که : چرا میخوری ؟ گفت : این باغ ملک من است . گفت : در این دیه یک شبانه روز آب وقف است و مردمان این را گوش نمیدارند یحیی بن یحیی توبه کردکه بیش از آن باغ انگور نخورم . نقل است که صومعه ای داشت که هر وقت در آنجا رفتی بعبادت تا خالی تر بودی شبی بعبادت آنجا رفته بود که بارانی عظیم می آمد مگراندکی دلش بخانه رفت که نباید که آب در خانه راه برد و کتب تر شود آوازی شنود که ای احمد خیز بخانه رو که آنچه از تو بکار می آید بخانه فرستادیم تو اینجا چه میکنی و هماندم بدل توبه کرد. نقل است که روزی سادات نیشابور بسلام آمده بودند پسری داشت میخواره و رباب میزد از در درآمد و بر ایشان بگذشت و از این جماعت نیندیشید، جمله متغیر شدند. احمد آن حال بدید ایشان را گفت : معذور دارید که ما را شبی از خانه ٔ همسایه چیزی آوردند بخوردیم شب ما را صحبت افتاد وی در وجودآمد تفحص کردم و مادرش بعروسی رفته بود بخانه ٔ سلطان و از آنجا چیزی آورد. نقل است که احمد همسایه ای گبر داشت بهرام نام ، مگر شریکی بتجارت فرستاده بود در راه آن مال را دزدان ببردند خبر چون بشیخ رسید مریدان را گفت : برخیزید که همسایه ٔ ما را چنین چیزی افتاده است تا غمخوارگی کنیم اگر چه گبر است همسایه است . چون بدر سرای او رسیدند بهرام آتش گبری میسوخت پیش بازدوید آستین او را بوسه داد. بهرام را در خاطر آمد که مگر گرسنه اند و نان تنگ است تا سفره ای بنهم . شیخ گفت : خاطر نگاهدار که ما بدان آمده ایم تا غمخوارگی کنیم که شنیده ام که مال شما دزد برده است . گبر گفت : آری چنان است اما سه شکر واجب است که خدای را بکنم یکی آنکه از من بردند نه من از دیگری . دوم آنکه نیمه ای بردند و نیمه ای نه . سوم آنکه دین من با منست دنیا خود آید و رود. احمد را این سخن خوش آمد گفت : این را بنویسید که از این سه سخن بوی مسلمانی می آید پس شیخ روی ببهرام کرد گفت : این آتش را چرا میپرستی ؟ گفت : تا مرا نسوزد. دیگر آنکه امروز چندین هیزم بدو دادم فردا بیوفائی نکند. تا مرا بخدای رساند. شیخ گفت : عظیم غلطی کرده ای آتش ضعیف است و جاهل و بیوفا هر حساب که از او برگرفته ای باطل است که اگر طفلی پاره ای آب بدو ریزد بمیرد. کسی که چنین ضعیف بود ترا بچنان قوی کی تواند رسانید؟ کسی که قوت آن ندارد که پاره ای خاک از خود دفع کند ترا بحق چگونه تواند رسانید؟ دیگر آنکه جاهل است اگر مشک و نجاست در وی اندازی بسوزد ونداند که یکی بهتر است و از اینجاست که از نجاست و عود فرق نکند. دیگر تو هفتاد سال است تا او را می پرستی و هرگز من نپرستیده ام بیا تا هر دو دست در آتش کنیم تا مشاهده کنی که هر دو را بسوزد و وفای تو نگاه ندارد. گبر را این سخن در دل افتاد. گفت : چهار مسئله بپرسم اگر جواب دهی ایمان آورم . بگوی که حق تعالی چرا خلق آفرید چون آفرید چرا رزق داد و چرا میرانید وچون میرانید چرا برانگیزد؟ گفت : بیافرید تا او را بنده باشد و رزق داد تا او را برزاقی بشناسد و بمیراند تا او را بقهاری بشناسد و زنده گردانید تا او را بقادری و عالمی بشناسد. بهرام چون این بشنید گفت : اشهد ان لا اله الاّ اﷲ و اشهد ان محمداً رسول اﷲ چون وی مسلمان گشت شیخ نعره ای بزد و بیهوش شد ساعتی بود بهوش بازآمد. گفتند: یا شیخ سبب این چه بود. گفت : در این ساعت که انگشت شهادت بگشادی در سرم ندا کردند که احمد بهرام هفتاد سال در گبری بود ایمان آورد تو هفتادسال در مسلمانی گذاشته ای تا عاقبت چه خواهی آورد. نقل است که احمد در عمر خود شبی نخفته بود گفتند: آخرلحظه ای بیاسای . گفت : کسی را که بهشت از بالا میارایند و دوزخ در نشیب او می تابند و او نداند که از اهل کدام است این جایگاه چگونه خواب آیدش . و سخن اوست که :کاشکی که بدانمی که مرا دشمنی میدارد و که غیبت میکند و که بد میگوید تا من او را سیم و زر فرستادمی و با آخر کار که چون کار من میکند از مال من خرج کند. و گفت : از خدای بترسید چندانکه بتوانید طاعتش بداریدچندانکه بتوانید و گوش دارید تا دنیا شما را فریفته نکند تا چنانکه گذشتگان ببلا مبتلا شدند شما نشوید.
ترجمه مقاله