ترجمه مقاله

احمد

لغت‌نامه دهخدا

احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ینالتگین . وی از سالاران دوره ٔ غزنوی است . نخست خازن سلطان محمود و در همه سفرهای این پادشاه با او بود و خدمتهای نیکو کرد سپس در زمان سلطان مسعود در دوم شعبان سنه ٔ 422 هَ . ق . خلعت سالاری هندوستان پوشید و خواجه احمد حسن میمندی با این احمد ینالتگین دشمنانگی میورزید و او را اغوا کرد و بمخالفت بوالحسن علی قاضی شیراز واداشت و عاقبت این مرد با ترکمانان بساخت و سر بطغیان برداشت و فتنه ها برپا کرد و بالاخره تلک هندو مأمور سرکوبی او شد و بدست تلک کشته گردید و سرش را نزد سلطان فرستادند. در تاریخ بیهقی درباره ٔ احمد ینالتگین چنین آمده است : و پس از این بروزی چند امیر خواجه را گفت : هندوستان بی سالاری راست نیاید، کدام کس را باید فرستاد؟ گفت : خداوند بندگان را شناسد، و اندیشیده باشد بنده ای که این شغل را بشاید، و شغل سخت بزرگ و با نام است ، چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاده ، کسی باید در پایه ٔ او، هرچند کارها بحشمت خداوند پیش رود، آخر سالاری کاردان باید، مردی شاگردی کرده . امیر گفت : دلم بر احمد ینالتگین قرار گرفته است هرچند که شاگردی سالاران نکرده است خازن پدر ما بوده است در همه سفرها خدمت کرده و احوال و عادات امیر ماضی را بدیده و بدانسته . خواجه زمانی اندیشیدو بد شده بود با این احمد بدان سبب که از وی قصدها رفت بدان وقت که خواجه مرافعه میداد و نیز کالای وی میخرید بارزان تر بها و خواجه را بازداشتند و بمکافاتی نرسید تا در این روزگار فرمود تا شمار احمد ینالتگین بکردند و شطط جست و مناقشتها رفت تا مالی از وی بستدند. خواست که جراحت دلش را مرهمی کند چون امیر او را پسندید، و دیگر که خواجه با قاضی شیراز بوالحسن علی سخت بد بود بحکم آنکه چندبار امیر محمود گفته بودچنانکه عادت وی بود که : تا کی این ناز احمد؟ نه چنان است که کسان دیگر نداریم که وزارت ما کنند، اینک یکی قاضی شیراز است ، و این قاضی ده یک این محتشم بزرگ نبود... در این مجلس خواجه روا داشت که چون احمد ینالتگین گردنی بزرگ را در قاضی شیراز انداخته آید تا آبش ببرد، گفت : زندگانی خداوند دراز باد، سخت نیکو اندیشیده است و جز احمد نشاید و لکن با احمد احکامها باید بسوگند و پسر را باید که به گروگان اینجا یله کند. امیر گفت : همچنین است ، تا خواجه او را بخواند و آنچه واجب است در این باب بگوید و بکند. خواجه بدیوان وزارت آمد و احمد را بخواندند، سخت بترسید از تبعتی دیگر که بدو بازخورد، و بیامد و خواجه وی را بنشاند و گفت : دانسته ای که با تو حساب چندین ساله بود و مرا در این سوگند گران است که در کارهای سلطانی استقصا کنم و نباید که ترا صورت بندد که از تو آزاری دارم و یا قصدی میکنم ، تا دل بد نداری ، که آنجا که یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چیزباقی نماند از نصیحت و شفقت . احمد زمین را بوسه دادو گفت : بنده را بهیچ حال صورتهای چنین محال نبندد، که نه خداوند را امروز می بیند، و سالها بدیده است ، صلاح بندگان در آن است که خداوند سلطان میفرماید و خداوند خواجه ٔ بزرگ صواب بیند. وزیرگفت : سلطان امروز خلوتی کرد و در هر بابی سخن رفت و مهم تر از آن حدیث هندوستان که گفت : آنجا مردی دراعه پوش است چون قاضی شیراز و از وی سالاری نیاید، سالاری باید با نام و حشمت که آنجا رود و غزو کند و خراجها بستاند چنانکه قاضی تیمار عملها و مالها میکشد و آن سالار بوقت خود بغزو میرود و خراج و پیل می ستاند و بر تارک هندوان عاصی می زند و چون پرسیدم که خداوند همه ٔ بندگان را شناسد که را میفرماید؟ گفت : دلم بر احمد ینالتگین قرار میگیرد. و در باب تو سخت نیکو رای دیدم خداوند را و من نیز آنچه دانستم از شهامت و بکار آمدگی تو باز نمودم وفرمود مرا تا ترا بخوانم و از مجلس عالی دل ترا گرم کنم و کار تو بسازم تا بروی ، چه گوئی ؟ احمد زمین بوسه داد و برپای خاست و گفت : من بنده را زبان شکر این نعمت نیست و خویشتن را مستحق این درجه نشناسم و بنده و فرمان بردارم خدمتی که فرموده آید آنچه جهد است بجای آرم چنانکه مقرر گردد که از شفقت و نصیحت چیزی باقی نماند. خواجه وی را دل گرم کرد و نیکویی گفت و بازگردانید و مظفر حاکم ندیم را بخواند و آنچه رفته بود با وی باز راند و گفت : امیر را بگوی که بباید فرمود تا خلعت وی راست کنند زیادت از آنکه اریاق را که سالار هندوستان بود ساختند، و بونصر مشکان منشورش بنویسد و بتوقیع آراسته گردد که چون خلعت بپوشید آنچه واجب است از احکام بجای آورده آید تا بزودی برود و بسرکار رسد و بوقت بغزو شتابد. و مظفر برفت و پیغام بداد، امیر فرمود تا خلعت احمد راست کردند طبل و علم وکوس و آنچه با آن رود که سالاران را دهند و روز یکشنبه دوم شعبان این سال امیر فرمود تا احمد ینالتگین را بجامه خانه بردند و خلعت پوشانیدند خلعتی سخت فاخر و پیش آمد کمر زر هزار گانی بسته و با کلاه دو شاخ و ساختش هم هزارگانی بود و رسم خدمت بجای آورد و امیر بنواختش و بازگشت با کرامتی نیکو بخانه رفت و سخت بسزا حقش گذاردند، و دیگر روز بدرگاه آمد و امیر با خواجه ٔ بزرگ و خواجه بونصر صاحب دیوان رسالت خالی کرد و احمد را بخواندند و مثالها از لفظ عالی بشنود و ازآنجا بطارم آمدند و این سه تن خالی بنشستند و منشورو مواضعه [ و ] جوابها نبشته و هر دو بتوقیع مؤکد شده با احمد ببردند و نسخت سوگندنامه پیش آوردند و وی سوگند بخورد چنانکه رسم است و خط خود بر آن نبشت وبر امیر عرضه کردند و بدوات دار سپردند و خواجه وی را گفت : آن مردک شیرازی بناگوش آکنده چنان خواهد که سالاران بر فرمان او باشند و با عاجزی چون عبداﷲ قراتگین سر و کار داشت چون نام اریارق بشنید و دانست که مردی با دندان آمد بخواست تا آنجا عامل و مشرف فرستد بوالفتح دامغانی را بفرستاد و بوالفرج کرمانی را و هم با اریارق برنیامدند. و اریارق را آنچه افتاد از آن افتاد که برای خود کار می راند. ترا که سالاری ، باید که بحکم مواضعه و جواب کار میکنی و البته در اعمال واموال سخن نگوئی تا بر تو سخن کس نشنوند اما شرط سالاری را بتمامی بجای آری چنانکه آن مردک دست بر رگ توننهد و ترا زبون نگیرد. و بوالقاسم بوالحکم که صاحب برید و معتمد است آنچه رود خود بوقت خویش اِنها میکند و مثالهای سلطانی و دیوانی میرسد و نباید که شما دو تن مجلس عالی را هیچ دردسر آرید آنچه نبشتنی است سوی من فراخ تر میباید نبشت تا جوابهای جزم می رسد. و رای عالی چنان اقتضا میکند که چند تن را از اعیان دیلمان چون بونصر طیفور و جز وی با تو فرستاده آید تا از درگاه دورتر باشند که مردمانی بیگانه اند و چند تن را نیز که از ایشان تعصب میباشد بناحیت شان چون بونصر بامیانی و برادر زعیم بلخ و پسرعم رئیس ، و تنی چند از گردنکشان غلامان سرائی که از ایشان خیانتها رفته است و بر ایشان پدید کرده آزاد خواهند کرد و صلت داد و چنان نمود که خیل توانَد، ایشان را با خود باید برد و سخت عزیز و نیکو داشت اما البته نباید که یک تن از ایشان بی فرمان سلطان از آب چند راهه بگذرد بی علم و جواز تو، و چون به غزوی روید این قوم را با خویشتن باید برد و نیک احتیاط باید کرد تا میان لشکر لاهور آمیختگی نشود و شراب خوردن و چوگان زدن نباشد و برایشان جاسوسان و مشرفان داری که این از آن مهمات است که البته تأخیر برندارد. و بوالقاسم بوالحکم در این باب آیتی است . سوی او نبشته آید تا دست با تو یکی کند و آنچه واجب است در این تمامی آن بجای آرد. و در بابهای دیگر آنچه فرمان عالی بود و منشور و جواب مواضعه آماده است و اینچه شنیدی پوشیده ترا فرمان خداوند است و پوشیده باید داشت و چون بسرکار رسیدی حالهای دیگر که تازه میشود می باز نمائید هرکسی را آنچه درباره ٔ وی باشد، تا فرمانها که رسد برآن کار میکند. احمد ینالتگین گفت : همه بنده را مقرر گشت و جهد کرده آید تا خلل نیفتد و بازگشت . خواجه بر اثر وی پیغام فرستاد بر زبان حسن حاجب خود که فرمان عالی چنان است که فرزند تو پسرت اینجا ماند و شک نیست که تو عیال و فرزندان سرپوشیده را با خویشتن بری ، کار این پسر بساز تا با مؤدبی و وکیلی بسرای تو باشد که خویشتن را آنجا فراخ تر تواند داشت ، که خداوند نگاهداشت دل ترا نخواست که آن پسر بسرای غلامان خاص باشد و مرا شرم آمد این با تو گفتن و نه از تو رهینه می باید و هرچندسلطان در این باب فرمانی نداده است از شرط و رسم درنتوان گذشت و مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح ملک اندک و بسیار و هم در مصالح تو و ماننده ٔ تو. احمد جواب داد که : فرمان بردارم و صلاح من امروز و فردا درآن است که خواجه ٔ بزرگ بیند و فرماید. و حاجب را حقی نیکو گزارد و بازگردانید و کار پسر بواجبی بساخت ، و دیگر شغلهای سالاری از تجمل و آلت و غلام و جز آن همه راست کرد چنانکه دیده بود و آموخته که در چنین ابواب آیتی بود. چون کارها بتمامی راست کرد دستوری خواست تا برود و دستوری یافت و روز شنبه پنج روز مانده از شعبان امیر برنشست و بدشت شابهار آمد با بسیار مردم و در مهد پیل بود و بر آن دکان بایستاد و احمد ینالتگین پیش آمد قبای لعل پوشیده و خدمت کرد و موکبی سخت نیکو با بسیار مردم آراسته با سلاح تمام بگذشت سرهنگان و دیلمان و دیگر اصناف که با وی نامزد بودند و بر اثر ایشان صد و سی غلام سلطانی بیشتر خط آورده که امیر آزاد کرده بود و بدو سپرده بگذشتند با سه سرهنگ سرای و سه علامت شیر و طراده ها برسم غلامان سرای و بر اثر ایشان کوس و علامت احمد دیبای سرخ و منجوق و هفتاد و پنج غلام و بسیار جنیبت و جمازه . امیر احمد را گفت : بشادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت را بشناس و شخص ما را پیش چشم دارو خدمت پسندیده نمای تا مستحق زیادت نواخت گردی . جواب داد که آنچه واجب است از بندگی بجای آرد و خدمت کرد و اسب سالار هندوستان بخواستند و برنشست و برفت و کان آخرالعهد بلقائه که مرد را تباه کردند تا از راه راست بگشت و راه کژ گرفت چنانکه پس از این آورده آید بجای خود. و باز بیهقی در موضع دیگر گوید: و هم دراین تابستان حالی دیگر رفت از حدیث احمد ینالتگین سالار هندوستان و بستم مردی را عاصی کردند که سبب فتنه ٔ خراسان و قوت گرفتن ترکمانان و سلجوقیان بعد قضأاﷲ عز ذکره آن بود و هر کاری را سببی است . خواجه ٔ بزرگ احمد حسن بد بود با این احمد بدان سبب که پیش از این بازنموده ام که وی قصدها کرد در معنی کالای وی بدان وقت که آن مرافعه افتاد با وی و مصادره ، و با قاضی شیراز هم بد بود از آنچه باری چند امیرمحمود گفته بود که قاضی وزارت را شاید. احمد حسن بوقت گسیل کردن احمد ینالتگین سالار هندوستان در وی دمیده بود که از قاضی شیراز نباید اندیشید که تو سالار هندوستانی بفرمان سلطان و وی را بر تو فرمانی نیست تا چنان نباشد که افسونی بر تو خواند و ترا بر فرمان خویش آرد. و احمد ینالتگین بر اغرا و زهره برفت و دو حبه از قاضی نیندیشید و در معنی سالاری این احمد مردی شهم بود و او را عطسه ٔ امیرمحمود گفتندی و بدو نیک بمانستی و در حدیث مادر و ولادت وی و امیرمحمود سخنان گفتندی ، و بوده بود میان آن پادشاه و مادرش حالی بدوستی ، حقیقت خدای عزوجل داند. و این مرد احوال و عادت امیرمحمود نیک دریافته بود در نشستن و سخن گفتن ، چون بهندوستان رسید غلامی چند گردن کش مردانه داشت و سازی و تجملی نیکو، میان وی و قاضی شیراز لجاج رفت در معنی سالاری ، قاضی گفت : سالاری عبداﷲ قراتگین را باید داد و در فرمان او بود. احمد گفت : بهیچ حال نباشم ، سلطان این شغل مرا فرموده است و از عبداﷲ بهمه روزگار وجیه تر و محتشم تر بوده ام و وی را و دیگران را زیر علامت من باید رفت ، و آن حدیث دراز کشید، و حشم لوهور و غازیان احمدرا خواستند و او بر مغایظه ٔ قاضی برفت با غازیان و قصد جای دوردست کرد و قاضی بشکایت از وی قاصدان فرستاد و قاصدان ببست رسیدند و ما بسوی هرات و نشابور خواستیم رفت امیرمسعود خواجه ٔ بزرگ احمد حسن را گفت : صواب چیست در این باب ؟ گفت : احمد ینالتگین سالاری را از همگان به شاید جواب قاضی بازباید نبشت که تو کدخدای مالی ترا با سالاری و لشکر چه کار است ، احمد خود آنچه باید کرد کند و مالهای تکران بستاند از خراج و مواضعت و پس بغزا رود و مالی بزرگ بخزانه رسد و مابین الباب و الدار نزاع بنشود. امیر را این خوش آمد و جواب بر این جمله نبشتند و احمد ینالتگین سخت قوی دل شدکه خواجه بدو نامه فرموده بود که قاضی شیراز چنین وچنان نبشت و جواب چنین و چنان رفت و با غازیان و لشکر لوهور رفت و خراجها از تکران بتمامی بستد و درکشید و از آب گنگ گذاره شد و برچپ رفت و ناگاه بر شهری زد که آنرا بنارس گویند از ولایت گنگ بود و لشکر اسلام بهیچ روزگار آنجا نرسیده بود شهری دو فرسنگ در دو فرسنگ و آبهای بسیار و لشکر از بامداد تا نماز دیگر بیش مقام نتوانست کرد که خطر بود و بازار بزازان و عطاران و گوهرفروشان از این سه بازار ممکن نشد بیش غارت کردن ، لشکر توانگر شد چنانکه همه زر و سیم و عطر وجواهر یافتند و بمراد بازگشتند، و قاضی از برآمدن این غزو بزرگ خواست دیوانه شود. قاصدان مسرع فرستاد بنشابور بما رسیدند و بازنمودند که احمد ینالتگین مالی عظیم که از مواضعت بود از تکران و خراج گزاران بستد و مالی که حاصل شد بیشتر پنهان کرد و اندک مایه چیزی بدرگاه عالی فرستاد معتمدان من با وی بوده اند پوشیده ، چنانکه وی ندانست و از آن مشرف و صاحب برید نیزبودند و هرچه بستد نسخت کردند و فرستاده آمد تا رای عالی برآن وقوف گیرد تا این مرد خائن تلبیس نداند کرد، و بترکستان پوشیده فرستاده بوده است بر راه پنجهیر تا وی را غلامهای ترک آرند و تا این غایت هفتاد و اند غلام آوردند و دیگر دمادم است ، و ترکمانان را که اینجا اند همه را با خویشتن یار کرده و از راه ببرده و بر حالهای او کس واقف نیست که گوید: من پسر محمودم . بندگان بحکم شفقت آگاه کردند. رای عالی برتر است .این نامه ها بر دل امیر کار کرد و بزرگ اثری کرد و مثال داد استادم را بونصر تا آنرا پوشیده دارد چنانکه کس برآن واقف نگردد. و دمادم این مبشران رسیدند و نامه های سالار هندوستان احمد ینالتگین و صاحب برید لشکر آوردند بخبر فتح بنارس که کاری سخت بزرگ برآمد و لشکر توانگر شد و مالی عظیم از وی و خراجها که از تکران بستده بوده است و چند پیل حاصل گشت ، و بندگان نامه ها از اندر دربندی نبشتند و روی بلوهور نهادند و خوش خوش می آمدند و آنچه رفته بود باز نموده بودند...
و در این میانها نامه ها پیوسته میرسید که احمد ینالتگین بلوهور بازآمد با ترکمانان ، و بسیار مفسدان لوهور و از هر جنس مردم بر وی گرد آمد و اگر شغل او را بزودی گرفته نیاید کار دراز گردد که هر روزی شوکت و عزت وی زیادت است . امیر در این وقت بباغ صد هزاره بود خلوتی کرد با سپاه سالار و اعیان و حشم و رای خواست تا چه باید کرد در نشاندن فتنه ٔ این خارجی وعاصی چنانکه دل بتمامی از کار وی فارغ گردد. سپاه سالار گفت : احمد را چون از پیش وی بگریخته بود نمانده بود بس شوکتی و هر سالار که نامزد کرده آید تا پذیره ٔ او رود بآسانی شغل او کفایت شود که بلوهور لشکر بسیار است و اگر خداوند بنده را فرماید رفتن برود در هفته ای ، هرچند هوا سخت گرم است . امیر گفت : بدین مقدار شغل زشت و محال باشد ترا رفتن که بخراسان فتنه است ازچند گونه و به ختلان و تخارستان هم فتنه افتاده است هرچند وزیر رفته و وی آنرا کفایت کند ما را چون مهرگان بگذشت فریضه است به بست یا به بلخ رفتن و ترا با رایت ما باید رفت سالاری فرستیم بسنده باشد، سپاه سالار گفت : فرمان خداوند راست و سالاران و گروهی اینجا حاضرند در مجلس عالی و دیگر بر درگاهند، کدام بنده را فرماید رفتن ؟ تلک هندو گفت : زندگانی خداوند درازباد،من بروم و این خدمت بکنم تا شکر نواخت و نعمت گزارده باشم و دیگر که من از هندوستانم و وقت گرم است و در آن زمین من راه بهتر برم اگر رای عالی بیند این خدمت از بنده دریغ نیاید. امیر وی را بنواخت و بستود بدین مسابقت که نمود و حاضران را گفت : چه گوئید؟ گفتند: مردی نام گرفته است و شاید هر خدمت را که تیغ و مردم و آلت دارد و چون بفرمان عالی زیادت نواخت یافت این کار بسر تواند برد. امیر گفت : بازگردید تا در این بیندیشم . قوم بازگشتند و امیر با خاصگان خویش فرودسرای گفته بود که هیچکس از این اعیان دل پیش این کار نداشت و بحقیقت رغبت صادق ننمود تا تلک را مگر شرم آمد و پای پیش نهاد و عراقی دبیر را پوشیده نزدیک تلک فرستاد و وی را به پیغام بسیار بنواخت و گفت : برما پوشیده نیست از این چه تو امروز گفتی و خواهی کرد و هیچ خوش نیامد سخن تو آن قوم را که پیش ما بودند اکنون تو ایشان را باز مالیدی ناچار ما ترا راست گوی گردانیم و فردا بدین شغل نامزد کنیم و هرچه ممکن است در این باب بجای آریم و مال بسیار و مردم بیشمار و عدة تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود و مخالفت برافتد بی ناز و سپاس ایشان و تو وجیه تر گردی که این قوم را هیچ خوش می نیاید که ما مردی را برکشیم تا همیشه نیازمند ایشان باشیم و ایشان هیچ کار نکنند و در برکشیدن تو اضطراب کنند اکنون تو پای افشار بدین حدیث که گفتی تا بروی و این خطا که رفته است بگفتار و تضریب ایشان بوده است و گذشته باز نتوان آورد. تلک زمین بوسه داد و گفت : اگر بنده بیرون شدِ این کار بندیدی پیش خداوند در مجمعی بدان بزرگی چنین دلیری نکردی اکنون آنچه درخواست است در این کار در خواهم و نسختی کنم تا بر رای عالی عرضه کنند و بزودی بروم تا آن مخذول را برانداخته آید. عراقی بیامد و این حال بازگفت . امیر گفت : سخت صواب آمد بباید نبشت و عراقی در این کار جان برمیان بست و نسختی که تلک مفصل درباب خواهش خود نبشته بود بر رای سلطان عرض داد و امیر دست تلک گشاده گردانید که چون از پژ پژان بگذرد هرچه خواهد کند از اثبات کردن هندوان و صاحب دیوان رسالت را پیغام داد بر زبان عراقی که منشور و نامه های تلک بباید نبشت ، و بونصر را عادتی بود در چنین ابواب که مبالغتی سخت تمام کردی در هر چه خداوندان تخت فرمودندی تا حوالتی سوی وی متوجه نگشتی هرچه نبشتنی بود نبشته آمد و اعیان درگاه را این حدیث سخیف می نمود و لیکن رمیة من غیر رام افتاد و کشته شدن احمد ینالتگین را سبب این مرد بود چنانکه بیارم بجای خود.
و نیز در بزرگ شمردن کار این احمد و ترقی تلک بمقامات بلند در تاریخ بیهقی چنین آمده است :... تا کارش بدان پایه رسید که در میان اعیان می نشست در خلوت و تدبیرها تا بچنین شغل که بازنمودم از آن احمد ینالتگین دست پیش کرد که تمام کند و بخت و دولتش آن کار براند و برآمد، و لکل امر سبب ... و نیز آمده :... و نیمه ٔ این ماه نامه ها رسید از لهور که احمد ینالتگین با بسیارمردم آنجا آمد و قاضی شیراز و جمله مصلحان در قلعه ٔمندککور رفتند و پیوسته جنگ است و نواحی خراب میکنند و پیوسته فساد است . امیر سخت اندیشمند شد که دل مشغول بود از سه جانب بسبب ترکمانان عراقی و خوارزم و لهور... و نیز آمده : و روز سه شنبه عید کردند و امیر رضی اﷲ عنه فرمود تا تکلفی عظیم کردند و پس از آن خوان بنهادند... و ملطفه ها رسید از لهور سخت مهم که احمد ینالتگین قلعه بستدی اما خبر شد که تلک هندو لشکری قوی بساخت از هر دستی و روی به این جانب دارد این مخذول را دل بشکست و دو گروهی افتاد میان لشکر او، امیر هم در شراب خوردن این ملطفه ها که بخواند نامه فرمود به تلک هندو و این ملطفه ها فرمود تا در درج آن نهادند و مثال داد تا بزودی قصد احمد کرده آید و نامه را امیر توقیع کرد و بخط خویش فصلی زیر نامه نبشت نیکو و سخت قوی چنانکه او نبشتی ملکانه ، و مخاطبه ٔ تلک در این وقت از دیوان ، المعتمد بود، و بتعجیل این نامه را بفرستادند. و در ذکر خروج مسعود از غزنه بجانب بست و خراسان و جرجان آمده است :... و نامه ها فرمود به تلک تا شغل احمد ینالتگین را که بجد پیش گرفته است و وی را از لهور برمانیده و قاضی و حشم از قلعت فرود آمده بجدتر پیش گیرد چنانکه دل یکبارگی از کار وی فارغ گردد، و روز چهارشنبه سلخ این ماه از بست برفت و در راه مبشران رسیدند و نامه ٔ تلک آوردند بکشته شدن احمد ینالتگین عاصی مغرور و گرفتار شدن پسرش و بطاعت آمدن ترکمانان که با وی میبودند. امیر بدین خبر سخت شاد شد که شغل دلی از پس پشت برخاست ، و فرمود تا دهل و بوق زدند و مبشران را خلعت و صلت دادند و در لشکرگاه بگردانیدند و بسیار مال یافتند. و نامه های تلک و قاضی شیراز و منهیان برآن جمله بود که تلک بلهور رسید و چند تن را از مسلمانان که با احمد یار شده بودند بگرفتند مثال داد تا دست راست ببریدند و مردم که با وی جمع شده بودند از این سیاست و حشمت که ظاهر شد بترسیدند و امان خواستند و از وی جدا شدند و کار اعمال و اموال مستقیم گشت و تلک ساخته و مستظهر با مردم بسیار اغلب هندو دم احمد گرفت و در راه جنگهاو دست آویزها میبود و احمد خذلان ایزدی میدید و تلک مردم او را میفریبانید و می آمدند و جنگی قوی تر ببود که احمد ثباتی کرد و بزدند او را و بهزیمت برفت و ترکمانان از وی بجمله جدا شدند و امان خواستند و تلک امان داد و احمد با خاصگان خود و تنی چند که گناهکارتر بودند سواری سیصد بگریختند و تلک از دم او بازنشد و نامه ها نبشته بود بهندوان عاصی جتان تا راه این مخذول فرو گیرند و نیک احتیاط کنند که هرکه وی را یا سرش را نزدیک من آرد وی را پانصد هزار درم دهم و جهان بدین سبب بر احمد تنگ شده بود و مردم از وی بازشد وآخر کارش آن آمد که جتان و هرگونه کفار دم وی گرفتند و یک روز بآبی رسیدند و احمد بر پیل بود خواست که بگذرد جتان مردی دو سه هزار سوار و پیاده بر وی خوردند و با وی کم از دویست سوار مانده بود خود را در آب انداخت و جتان دو سه رویه درآمدند و بیشتر طمع آن کالا و نعمت را که با وی بود چون بدو نزدیک شدند خواست که پسر خویش را بکشد بدست خویش جتان نگذاشتند پسرش بر پیلی بود بربودند و تیر و شل و تبر و شمشیر در وی نهادند و وی بسیار کوشید آخرش بکشتند و سرش ببریدندو مردم که با وی بودند نیز بکشتند یا اسیر کردند و مالی سخت عظیم بدست آن جتان افتاد و خدمتی بزرگ بود که سلطان را کردند و مهترشان در وقت کسان فرستاد نزدیک تلک و دور نبود و این مژده بداد. تلک سخت شاد شد و کسان درمیان آمدند و سخن گفتند تا پسر احمد و سرش فرستاده آید، حدیث پانصد هزار درم میرفت . تلک گفت : مالی عظیم از آن این مرد بدست شما افتاده است و خدمتی که سلطان را کرده اید ثمر آن بشما رسید مسامحت باید کرد، دوبار رسول شد و آمد تا بر صدهزار درم قرار گرفت و تلک بفرستاد و سر و پسر احمد را بنزدیک او آوردند و بر مراد سوی لهور بازگشت تا بقیت کارها را نظام دهد پس بدرگاه عالی شتابد هرچه زودتر باذن اﷲ عزوجل .امیر جوابهای نیکو فرمود و تلک را و دیگران را بنواخت و احماد کرد و مبشران را بازگردانیده آمد و تلک را فرمود تا قصد درگاه کند با سر احمد ینالتگین و با پسرش ... و نیز آمده : چون بار بگسست و من ایستاده بودم حدیث احمد ینالتگین خاست و هرکسی چیزی میگفت . حدیث هارون و خوارزم نیز گفتن گرفتند. حاجب بوالنصر گفت :کار هارون همچون کار احمد باید دانست و ساعت تا ساعت خبر رسد. گفت : الفال حق انشأاﷲ تعالی که چنین باشد... و نیز درباره ٔ شوریده بودن هندوستان در تاریخ بیهقی آمده است : خواجه گفت : هرچند احمد ینالتگین برافتاد هندوستان شوریده است ... و نیز آمده : و سالار تلک بمرو الرود پیش آمد و خدمت کرد از جنگ احمد ینالتگین عاصی مغرور با ظفر و نصرت بازگشته و با وی لشکری بود سخت آراسته و بسیار مقدمان با علامت و چتر و تمک هندوی با تلک همراه بود و تلکی دیگر بود امیر وی را بنواخت و نیکوییها گفت و امیدها کرد و همچنان پیشروان هندوان را و بر بالائی بایستاد تا لشکر هندو سوار و پیاده بر وی بگذشت آهسته و نیکو لشکری بود و پیلان را نیز بگذرانیدند پنجاه و پنج که بخراج ستده بودند از مکران امیر را سخت خوش آمد این لشکر... تلک بواسطه ٔ از میان بردن احمد ینالتگین نزد امیر مسعود منزلت یافت و نیکوئیها دید چنانکه در تاریخ بیهقی آمده : و دیگر روز تلک را خلعت دادند بسالاری هندوان خلعتی سخت نیکو چون پیش امیر آمد و خدمت کرد امیر خزینه دار را گفت : طوقی بیار مرصع بجواهر که ساخته بودند بیاوردند امیر بستد و تلک را پیش خواند و آن طوق را بدست عالی خویش در گردن وی افکند و نیکوئیها گفت بزبان بخدمتی که نموده بود در کار احمد ینالتگین و بازگشت . رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض صص 267-271، 400 - 402 و 404 و407 و 423 و 432 - 434 و 437 و 438 و 445 و 494 و 497 شود.
ترجمه مقاله