ترجمه مقاله

احمد

لغت‌نامه دهخدا

احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن ابی دؤاد فرج بن جریربن ملک بن عبداﷲبن عبادبن سلام بن عبدهندبن لخم بن مالک بن قیض بن منعةبن برجان بن دوس بن الدّئل بن امیّةبن حذیفةبن زهربن ایادبن نزاربن معدبن عدنان الأیادی القاضی . او بمروّت و عصبیت معروف و وی را با معتصم عباسی در این دو خصیصه اخبار مأثوره است . ابوعبیداﷲ مرزبانی در کتاب المرشد فی اخبار المتکلمین ذکر او آورده است و گوید اصل ابن ابی دؤاد از قریه ای به قنّسرین است و پدر وی بدانجا بازرگانی داشت و آنگاه که کودک بود پدر وی را با خود بشام برد ودر آنجا احمد بطلب علم و خاصه فقه و کلام گرائید و از پای ننشست تا رسید بدانجایگاه که رسید. وی مصاحبت هیّاج بن العلاء السلمی می کرد و از اصحاب واصل بن عطا بود ازینرو مذهب اعتزال گرفت . ابوالعیناء گوید هرگز رئیسی فصیح تر و نیکوبیانتر از وی ندیدم . او نخستین کس است که در مجلس خلفا جرأت به افتتاح کلام کرد چه تا آنوقت هیچکس را آن دلیری نبود که پیش از خلیفه سخن آغازد. و باز ابوالعیناء آرد که ابن ابی دؤاد شاعری نیکوشعر و فصیح و بلیغ است . مرزبانی گوید که دعبل بن علی الخزاعی در کتابی که نام های شعرا در آن گرد کرده است ذکر او آورده و ابیاتی دلکش از گفته های او روایت کرده است . ابن ابی دؤاد میگفت مرد باید سه طایفه را تبجیل و تقدیر کند، علماء و ولات و دوستان . چه آنکه علما را استخفاف کند دین خود تباه سازد و آنکه ولات را تخفیف کند دنیای خویش ضایع گذارد و آنکه دوستان را خوار دارد مروت را باطل کرده باشد. ابراهیم بن حسن گوید در خدمت مأمون بودیم و از بایعین عقبه و انساب آنان سخن میرفت و هریک بنوعی دیگر می گفتند در اینوقت ابن ابی دؤاد درآمد وچون سخنان ما بشنید نام یک یک بیعت کنندگان و کنای آنان و انساب هر یک بشمرد و مأمون گفت همنشین ، مرد فاضلی چون احمد باید. احمد گفت اگر عالمی مجالست خلیفه ای کند خلیفه چون امیرالمؤمنین باید که نه تنها سخن آن عالم فهم کند بلکه بیش از آن عالم داند. ابوالعیناء گوید افشین بر عربیت و شجاعت ابودلف قاسم بن عیسی العجلی رشک میبرد و حیلت ها ساخت تا بجنایت و قتلی بربودلف گواهی دادند و افشین وی را بگرفت و پیش خواندو سیّاف بکشتن وی حاضر آمد و خبر به ابن ابی دؤاد رسید علی الحال با عده ای از حاضرین عدول خویش برنشست وبر افشین درآمد و دراینوقت ابودلف را بکشتن آورده بودند و بایستاد و گفت من رسول امیرالمؤمنین بسوی توباشم امیرالمؤمنین امر می کند که بر قاسم بن عیسی زیانی نیاری تا آنگاه که وی را تسلیم او کنی سپس روی بعدول کرد و گفت گواه باشید که من پیام خلیفه به افشین رسانیدم و باز گواه باشید که اکنون قاسم زنده و تندرست است و ایشان گفتند ما بر این جمله گواهیم . و بیرون شد و بفور نزد معتصم شد و گفت ای امیرمؤمنان ازتو پیامی گزارده ام که مرا نفرموده بودی و نیکوتر ازاین عمل عملی نباشد و من در آن برای خلیفه رجاء بهشت دارم و خبر بازگفت و امیرالمؤمنین رأی او بپسندید و کس فرستاد و قاسم را بیاوردند و آزاد کرد و مالی بوی بخشید و افشین را بر این قصد ملامت کرد. و باز گویند وقتی معتصم بر محمدبن جهم برمکی سخط کرد و فرمان کرد تا وی را گردن زنند چون ابن ابی دؤاد این بدید و وی را چاره ای بنمانده بود چه دراینوقت سر محمد بسته و بر نطع نشانده بودند کشتن را، گفت یا امیرالمؤمنین مال وی پس از کشتن چگونه تصرف کنی خلیفه گفت چه مرا از تصرف مال وی بازمیدارد گفت خدا و رسول او وعدل امیرالمؤمنین چه مال وارث راست تا تو بر آن بینة اقامت کنی . لکن تا وی در حیات است اگر خود او را به اقرار دارند کار سهل تر باشد خلیفه گفت او را به زندان فرستند تا در کار او نگرند و قتل وی تأخیر شد و مالی بر عهده گرفت و از کشتن رهائی یافت و جاحظ گوید معتصم بر مردی از اهل جزیره ٔ فراتیه غضب کرد و شمشیر و نطع حاضرآوردند و معتصم گناهان وی بر وی میشمرد و در آخر فرمان کرد تا گردن او بزنند ابن ابی دؤادگفت یا امیرالمؤمنین سبق السیف العذل در امر وی اندکی تأنّی فرمای چه او مظلوم است و خلیفه کمی آرام یافت ابن ابی دؤاد گوید درینوقت مرا بول تنگ گرفته بود چنانکه خودداری نمیتوانستم کردن و میدانستم که برخاستن من همان و کشته شدن مرد همان است جامه های خویش در زیر گردکردم و بر آن بشاشیدم تا آنگاه که مرد راخلاص دادم و سپس برخاستم معتصم در من نظر افکند و گفت ای اباعبداﷲ آیا به زیر تو آبی بود گفتم نه ای امیرمؤمنان و لکن چنین و چنین شد و معتصم بخندید و مرادعا کرد و گفت احسنت خدای تعالی ترا برکت دهاد و مرا خلعت داد و صدهزار درم فرمود. احمد بن عبدالرحمان کلبی می گفت ابن ابی دؤاد از تارک تا قدم همگی روح است . و لازون بن اسماعیل گوید هیچ کس را نسبت به کسی چنان فرمانبردار ندیدم که معتصم ابن ابی دؤاد را چنانکه از معتصم چیزی اندک در خواست می کردند و وی امتناع میکرد و سپس ابن ابی دؤاد بمجلس درمی آمد و درباره ٔ کسان خلیفه و مردم ثغور و اهل حرمین و ساکنین اقاصی مشرق و مغرب سخن میگفت و مال می طلبید و خلیفه بجملگی اجابت میکرد. روزی از معتصم هزارهزار درهم برای حفر نهری در اقاصی خراسان درخواست و خلیفه گفت مرا با این نهر بجائی بدان دوری چه کار است ابن ابی دؤاد گفت ای امیرمؤمنان خداوند متعال را از دورترین رعایا از تو همان پرسش خواهد بود که از نزدیکترین آنان و آنقدر رفق و ملاطفت بکار کرد تا خلیفه به اطلاق تمام آن مال فرمان داد. حسین بن الضحاک شاعر مشهور به یکی از اهل کلام گفت : ابن ابی دؤاد نزد ما لغت نداند و نزد شمااز کلام کم بهره باشد ونزد فقهاء از فقه اندک نصیب است اما نزد معتصم دانای لغت و کلام و فقه است و مقصودحسین از آن گفته این بود که معتصم را درباره ٔ او اعتقادی بیش از حدّ وی است . ابن ابی دؤاد در ابتداء اتصال خود بمأمون گوید: ما بمجلس قاضی یحیی بن اکثم بادیگر فقها حاضر می آمدیم و در یکی از روزها که نزد قاضی بودیم رسولی از مأمون بیامد و بقاضی گفت امیرالمؤمنین فرماید تا با جمع کسان و اصحاب بخدمت او شتابی و قاضی دوست نمی داشت که من با وی نزد خلیفه شوم لکن صریح نیز نتوانست مرا از ملازمت خویش منع کردن و همگی با قاضی بمجلس خلیفه رفتیم و در حضرت مأمون هریک بنوبت خویش ببحث درآمدیم و چون من بسخن آغاز کردم خلیفه متوجه من شد و گفته های من نیکو درک کرد و بپسندید و از نام من پرسید من نام و نسب خویش بگفتم ، گفت تا غایت چه چیز ترا از رسیدن بخدمت ما بازداشت و من نخواستم بگویم یحیی این نخواست گفتم مانع زمان مقدرو وقت بنوشته بود مأمون گفت سپس میباید ترا تا در همه مجالس ما حاضر آئی گفتم فرمانبردارم . و بعد از آن در هر مجلس خلیفه حاضر میشدم و بازگویند آنگاه که یحیی بن اکثم را از خراسان به قضاء بصره فرستادند و هنوز بیش از بیست واند سال نداشت وی جماعتی از اهل علم را بصحبت خویش برگزید که یکی از آنان ابن ابی دؤاد بود و به سال دویست وچهار که مأمون به بغداد درآمد یحیی بن اکثم را گفت جمعی از اصحاب خویش بگزین تا مجالس من باشند و نزد من تردد کنند و او چهل تن از اصحاب خود برگزید که یکی از آنان ابن ابی دؤاد بود لکن چون آمد شد چهل تن بر خلیفه گران می آمد گفت تا ده تن از چهل تن اختیار کند و در این کرت یحیی ، ابن ابی دؤاد را در آن ده تن قرار داد و باز خلیفه گفت از ده تن پنج کس انتخاب کنند و در این نوبت نیز یحیی ابن اکثم او را در شمار آن پنج تن آورد. و مأمون گاه مرگ بمعتصم وصیت کرد که پس از من ترا وزیری نباید تنها درهمه امور خویش از ابوعبداﷲ احمدبن ابی دؤاد استشارت کن چه فقط او اهل و مرد این کار است . و معتصم یحیی بن اکثم را از قضا عزل کرد و قاضی القضاتی احمد را داد واو را بخود نزدیک کرد تابدانجا که هیچ کار آشکار یا نهان جز به رای احمد نکرد. وابن ابی دؤاد امام احمدبن حنبل را در قول بخلق قرآن مغلوب ساخت واو را ببازگشت از آن عقیدت داشت و این بماه رمضان سال 220 بود پس از مرگ معتصم بزمان واثق کار و حال احمد رونقی تمام گرفت و بعد از وفات واثق در اول خلافت متوکل احمد را بیماری فالج افتاد ونیم ِ تن ِ او از کار بشد و متوکل بجای او شغل قضا، پسرش محمدبن احمد را داد و سپس بسال 236 هَ . ق . محمدرا عزل کرد و قضا به یحیی بن اکثم محول داشت . و واثق امر کرده بود که هر کس محمدبن عبدالملک الزیات وزیر را در هر جای بیند به احترام او برپای ایستد و ابن ابی دؤاد آنگاه که ابن زیات درمی آمد برمیخاست و روی بقبله بنماز می ایستاد و ابن الزیات در این باب گوید:
صلی الضّحی لمّا استفاد عداوتی
و اراه ینسک بعدها و یصوم
لاتعدمن َّ عداوة مسمومة
ترکتک تقعد تارة و تقوم .
و ابن ابی دؤاد را جماعتی از شعرای عصر مدح گفته اند و رازی گوید ابوتمام طائی را نزد ابن ابی دؤاد دیدم ، مردی با وی ، که قصیده ای از ابوتمام را در مدح احمد انشاد می کرد تا بدین بیت رسید:
لقد اَبَست مساوی کل ّ دهر
محاسن احمدبن ابی دؤاد
و ماسافرت فی الاَّفاق الاّ
و من جدواک راحلتی و زادی .
و ابن ابی دؤاد ابوتمام را گفت در این معنی ابتکارتراست یا از دیگر شاعران گرفته باشی ؟ ابوتمام گفت معنی مراست لکن در آن نزدیک شده ام به این بیت ابونواس که گوید:
و ان جرت الألفاظ منّا بمدحة
لغیرک انساناً فانت الّذی نعنی .
و روزی ابوتمام بر ابن ابی دؤاد درآمد و چند روزبود که او را دربانان به ابن ابی دؤاد راه نداده بودند و ابن ابی دؤاد بر کسان خود در این معنی تشدد کرد و به ابوتمام گفت مانا بر ما خشم آورده ای گفت خشم بریک کس توان آورد و تو همه کس باشی و بر همه کس خشم آوردن محال بود ابن ابی دؤاد گفت یا اباتمام آیا این گفته از کسی فرا گرفته ای گفت آری از گفته ٔ حاذق اخذ کرده ام [ و مراد از حاذق ابونواس بود ] که در حق فضل بن ربیع گوید:
و لیس ﷲ بمستنکر
ان یجمع العالم فی واحدِ.
و زمانیکه ابن ابی دؤاد تولیت مظالم داشت ابوتمام او را قصیده ای کرد و در آن تظلم نمود و ازجمله ٔ آن قصیده است :
اذا انت ضیّعت القریض و اهله
فلا عجب ان ضَیّعته الأعاجم
فقد هزّ عطفیه القریض تَرَفﱡعاً
بعدلک مذ صارت الیک المظالم
ولولا خلال سنّها الشعر مادری
بغاة العلی من أین تؤتی المکارم .
و نیز ابوتمام راست در مدح او:
ارأیت ای ّ سوالف و خدود
عنّت لنا بین اللّوی فزرود...
واذا اراداﷲ نشر فضیلة
طویت اتاح لها لسان حسود.
و در مدح ابن ابی دؤاد، مروان بن ابی المحبوب گوید:
لقد حازت نزار کل ّ مجد
و مکرمة علی رغم الأعادی
فقل للفاخرین علی نزار
و منهم خندف و بنوایاد
رسول اﷲ و الخلفاء منّا
و منّا احمدبن ابی دؤاد
و لیس کمثلهم فی غیر قومی
بموجود الی یوم التناد
نبی ّ مرسل و ولاة عهد
و مهدی ّ الی الخیرات هادی .
و ابن ابی دؤاد غالب وقتها این قطعه میخواند، و نگفت که قطعه خود او راست یا از دیگریست :
ما انت بالسّبب الضعیف و انّما
نجح الأمور بقوّة الأسباب
فالیوم حاجتنا الیک و انّما
یدعی الطبیب لشدّة الأوصاب .
و هم غیر مرزبانی از ابوالعیناء روایت کند که وقتی معتصم بر خالدبن یزیدبن مزید الشیبانی بعلت عجز از اداء مالی سخط کرد و وی را از محل ولایت او بازخواند و بعقوبت وی بنشست . و از پیش یزید به ابن ابی دؤاد التجا کرده بود و او با معتصم در باب او شفاعت کرده و معتصم بعقوبت یزید بنشست ابن ابی دؤاد بمجلس خلیفه درآمد و زیرتر از جائیکه او را مقرر بود جای گرفت و معتصم او را گفت یا اباعبداﷲ چرا بجای خود ننشینی گفت جای من هم اینجاست که اکنون نشسته ام خلیفه پرسید از چه روی گفت از آن روی که مردمان گمان می بردند که جای من بدانجایست که توانم در کار مردی شفاعت کردن خلیفه گفت برخیز و بجای مقرر خود نشین . گفت با حق شفاعت یا بی آن ؟ خلیفه فرمود هم با حق شفاعت و او بر جای معهود خود قرار گرفت و سپس گفت اگر خلیفه یزید را خلعتی عطا نکند مردمان ندانند که امیرالمؤمنین از او خوشنود است خلیفه امر کرد تا یزید را خلعتی بدادند و باز ابن ابی دؤادگفت یزید و کسان او را شش ماهه اجری نداده اند اگر درینوقت امر به اداء آن شود چون صلتی نیز بحساب آید ومعتصم بگذاشتن آن مال نیز فرمان داد و یزید با خِلَع و مال از مجلس خلیفه بازگشت و مردمان در معابر بر نظاره ٔ عقوبت او گردآمده بودند و چون او بدانحال مراجعت کرد مردی از میان فریاد کرد که شکر خدای را بر رهائی تو ای سیّد عرب و یزید گفت خاموش ! واﷲ که سیّد عرب ابن ابی دؤاد باشد. و میان او و وزیر ابن الزیات منافسات و شحناء بود و حتی وقتی ابن زیات مردی را که در خدمت ابن ابی دؤاد بود و بقضاء حوائج او می پرداخت از رفتن نزد وی منع کرد و چون این خبر به احمد رسیدنزد وزیر شد و گفت خدایرا گواه میگیرم که آمدن من نزد تو نه از برای تکثیر قِلتّی یا تبدیل ذلتی بعزتی است لیکن امیرالمؤمنین بتو رتبتی داده است که گاه بدیدار تو ضرورت افتد و از اینروی آنگاه که بدیدار توآئیم برای امیرالمؤمنین است و آنگاه که در آمدن تأخیر کنیم برای تست . این بگفت و برخاست . و ابن ابی دؤاد را آن حدّ از مکارم و محامد است که بوصف درنگنجدو یکی از شعرا وقتی ابن الزیات وزیر را هفتاد بیت هجائی گفت و چون ابن ابی دؤاد بر آن آگاه شد گفت :
احسن من سبعین بیتاً هجا
جمعک معناهن فی بیت
ما احوج الملک الی مطرة
یغسل عنک وَضَرَ الزّیت .
و چون این دو بیت بسمع وزیر رسید قطعه ٔ زیرین در جواب بگفت . و در آن اشاره است به آنکه یکی از اجداد ابن ابی دؤاد قیرفروشی داشته است :
یا ذاالذی یطمعفی هجونا
عرضت بی نفسک للموت
الزیت لایزری بأحسابنا
احسابنا معروفة البیت
قیّرتم الملک فلم تنقه
حتّی غسلنا القار بالزیت .
ودر ششم جمادی الاَّخره سال 233 هَ . ق . [ پس از مرگ رقیب خود، وزیر ابن الزیات بصدواند روز یا پنجاه روز یا چهل وهفت روز ] او را بیماری فالج افتاد و شغل قضاء به پسر وی ابوالولید محمدبن احمد دادند و این پسر را طریقه ٔ مرضیه ٔ پدر نبود و بدگویان وی بسیار شدند و سپاسداران وی کمی گرفتند تا آنجا که ابراهیم بن عباس صولی در حق وی گفت :
عفت مسا و تبدّت منک واضحةً
علی محاسِن َ ابقاها ابوک لکا
فقد تقدمت ابناء الکرام به
کما تقدم آباء اللئام بکا.
و ابن خلکان گوید حق این است که صولی در هر دو جانب مدح و ذم راه افراط و مبالغه رفته است . و ابوالولید بر مظالم عسکر و قضاء تا سال 237 هَ . ق . ببود و سپس متوکل بر قاضی احمد و پسر او محمد سخط کرد و در پنج روز مانده از صفر سال مذکوراو را از مظالم عزل کرد و بروز پنج شنبه پنج روز از ربیعالاول همان سال گذشته ، از قضا نیز معزول داشت و بر اموال ابوالولید کسان گماشت و صدوبیست هزار دینار وگوهری به چهل هزار دینار از وی بستدند و از سرمن رای به بغداد نفی کردند و خلیفه قضاء به یحیی بن اکثم صیفی بازداد. و در آنمجلس که خلقی کثیر از گواهان گردآمده بودند تا بر ضیاع ماخوذه از ابن ابی دؤاد باقرار او گواهی آرند یکی از شهود که قاضی را با او سابقه ٔ نیکو نبود برخاست و گفت آیا ما گواهی توانیم داد بر آنچه که در این قباله است قاضی گفت نی نی ترا این پایگاه نیست و سپس روی بدیگر گواهان کرد و گفت شمایان شهادت دهید که بر نوشته های این نامه من معترفم و مرد شرمسار و کله خورده بر جای بنشست و مردمان را این دلیری قاضی در چنان وقت عجب آمد. و قاضی احمد به بیماری فالج خویش در محرم سال 240 هَ . ق . درگذشت و از او روایت کنند که گفته است مولد من به بصره به سال 160 هَ . ق . بود وباز گفته اند که او از قاضی یحیی بن اکثم به بیست سال بزاد برآمده تر بود و ابن خلکان گوید و این مخالف چیزیست که من در ترجمه ٔ یحیی آورده ام لکن چون یافتم نوشتم و خدای تعالی داناتر است . و پسر او محمد پیش از پدر به بیست روز در ذی حجه ٔ همان سال درگذشت رحمةاﷲعلیهما. و مرزبانی در کتاب خود اختلاف بسیاری در تاریخ وفات احمد و پسرش محمد ذکر کرده است و گوید متوکل محمد ابوالولید پسر ابن ابی دؤاد را بجای پدر قضا و مظالم عسکر داد سپس او را به روز چهارشنبه ٔبیستم صفر سال 240 هَ . ق . عزل کرد و بر بضاعت و ضیاع پدر و پسر عیون گماشت و پس از آن بر هزارهزار درهم صلح افتاد و ابوالولید محمدبن احمد در ذیقعده ٔ سال 240 هَ . ق . به بغداد وفات کرد و پدر او احمد بعد از او به بیست روز بمرد و صولی گوید سخط متوکل بر ابن ابی دؤاد237 هَ . ق . بود. سپس مرزبانی بعد از این آرد که : قاضی احمد در محرم سال 240 هَ . ق . فوت کرد و پسرش بیست روز پیش از اوبمرد و بعضی گفته اند پسر او در آخر سال 239 هَ . ق .در گذشت و موت هر دو به بغداد بود. و برخی گویند پسر در ذی حجه ٔ 239 هَ . ق . و پدر بروز شنبه هفت روز ازمحرم مانده سال 240 هَ . ق . درگذشته اند و میان مرگ آندو ماهی بوده است . ابوبکربن درید گوید: ابن ابی دؤاد دوستار ارباب ادب بود از هر شهر که بودند و جماعتی از آنان را نیز مؤونت و کفاف از او بود و به روز وفات وی جماعتی از آنان به در خانه ٔ او گردآمدند و گفتند کسی را که بر ساقه ٔ کرم و تاریخ ادب بود بخاک میسپارند و کس رثای او نمی کند و این وهن و تقصیری بزرگ است و چون تخت ابودؤاد برداشتند سه تن از آن جماعت بر پای ایستادند و یکی از آن سه گفت :
الیوم مات لسان الملک و السنن
و مات من کان یستعدی علی الزمن
و اظلمت سبل الاَّداب اذ حجبت
شمس المکارم فی غیم من الکفن
و دومی گفت :
ترک المنابر والسریر تواضعاً
و له منابر لویشاء و سریر
و لغیره یجبی الخراج و انّما
یجبی الیه محامدُ واجور.
و سومی گفت :
و لیس فتیق المسک ریح حنوطه
و لکنه ذاک الثناء المخلف
و لیس صریر النعش ما تسمعونه
و لکنه اصلاب قوم تقصف .
و ابوبکر جرجانی از ابوالعیناء ضریر آرد که می گفت هیچ کس را در دنیا مؤدب تر از ابن ابی دؤاد ندیدم هیچوقت من از نزد وی بیرون نشدم که او بغلام گوید ای غلام دست وی بگیر بلکه همیشه میگفت ای غلام با وی بیرون شو و این تعبیر را در امر خود از غیر او نشنیدم . رجوع به ابن خلکان چ طهران صص 22 تا 27 و مروج الذهب و تاریخ ابوالفضل بیهقی و نامه ٔ دانشوران شود. و بیهقی در تاریخ خود آورده است که : اسماعیل بن شهاب گوید از احمدبن ابی دؤاد شنیدم - و این احمد مردی بود که با قاضی القضاتی وزارت داشت و از وزیران روزگار محتشم تر بود و سه خلیفت را خدمت کرد احمد گفت یک شب در روزگار معتصم نیم شب بیدار شدم و هر چند حیلت کردم خوابم نیامد و غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست یافت که آن را هیچ سبب ندانستم ، با خویشتن گفتم چه خواهد بود! آواز دادم غلامی را که بمن نزدیک او بودی به هر وقت ، نام وی سلام ، گفتم بگوی تا اسپ زین کنند. گفت ای خداوند نیم شب است و فردانوبت تو نیست که خلیفه گفته است ترا که بفلان شغل مشغول خواهد شد و بار نخواهد داد، اگر قصد دیدار دیگر کس است باری وقت برنشستن نیست خاموش شدم که دانستم راست میگوید اما قرارنمی یافتم و دلم گواهی میداد که گفتی کاری افتاده است برخاستم و آوازدادم بخدمتگاران تا شمع برافروختند و بگرمابه رفتم و دست و روی بشستم و قرار نبود، تا در وقت بیامدم و جامه درپوشیدم و خری زین کرده بودند برنشستم و براندم و البته که ندانستم که کجا میروم آخر با خود گفتم که بدرگاه رفتن صوابتر هر چند پگاه است اگر بار یابمی خود بها و نعم و اگر نه باز گردم مگر این وسوسه از دل من دور شود و براندم تا درگاه ، چون آنجا رسیدم حاجب نوبتی را آگاه کردم در ساعت نزدیک من آمد گفت سبب آمدن چیست بدین وقت و تو را مقرر است که از دی باز امیرالمؤمنین بنشاط مشغول است و جای تو نیست گفتم همچنین است که تو گوئی تو خداوند را از آمدن من آگاه کن اگر راه باشد بفرماید تا پیش روم و اگر نه باز گردم گفت سپاس دارم ودروقت برفت و درساعت بازآمد و گفت بسم اﷲ بار است درآی ! در رفتم . معتصم را دیدم سخت اندیشمند و تنها و بهیچ شغل مشغول نه . سلام کردم جواب داد و گفت یا اباعبداﷲ چرا دیر آمدی که دیری است که ترا چشم میداشتم چون این بشنیدم متحیر شدم گفتم یا امیرالمؤمنین من سخت پگاه آمده ام و پنداشتم که خداوند بفراغتی مشغول است و بگمان بودم از باررفتن و نایافتن گفت خبرنداری که چه افتاده است گفتم ندارم گفت اناﷲ و انا الیه راجعون . بنشین تا بشنوی بنشستم گفت اینک این سگ ناخویشتن شناس نیم کافر بوالحسن افشین بحکم آنکه خدمتی پسندیده کرد و بابک خرم دین را برانداخت و روزگار دراز جنگ پیوست تا او را بگرفت و ما او را بدین سبب از حد اندازه افزون بنواختیم و درجه سخت بزرگ بنهادیم و همیشه وی را از ما حاجت این بود که دست او را بر بودلف قاسم بن عیسی الکرخی العجلی گشاده کنیم تا نعمت و ولایتش بستاند و او را بکشد که دانی که عداوت و عصبیت میان ایشان تا کدام جایگاه است و من او را هیچ اجابت نمیکردم از شایستگی و کارآمدگی بودلف و حق خدمت قدیم که دارد و دیگر دوستی که میان شما دوتن است و دوش سهوی افتاد که از بس افشین بگفت و چند بار ردکردم و بازنشد اجابت کردم و پس ازین اندیشمندم که هیچ شک نیست که او را چون روز شود بگیرند و مسکین خبر ندارد و نزدیک این مستحل برند و چندان است که بقبض وی درآید درساعت هلاک کندش گفتم اﷲ اﷲ یا امیرالمؤمنین که این خونیست که ایزد عزذکره نپسندد و آیات و اخبار خواندن گرفتم پس گفتم بودلف بنده ٔ خداوند است و سوار عرب است و مقرر است که وی در ولایت جبال چه کرد و چند اثر نمود وجانی در خطر نهاد تا قرار گرفت و اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وی خاموش نباشند و درجوشندوبسیار فتنه برپای شود گفت یا اباعبداﷲ همچنین است که تو میگوئی و بر من این پوشیده نیست اما کار از دست من بشده است که افشین دوش دست من بگرفته است و عهدکرده ام بسوگندان مغلظه که او را از دست افشین نستانم و نفرمایم که او را بستانند گفتم یا امیرالمؤمنین این کار را درمان چیست گفت جز آن نشناسم که تو هم اکنون نزدیک افشین روی و اگر بارندهد خویشتن را اندرافکنی و بخواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی چنانکه البته بقلیل و کثیر از من هیچ پیغام ندهی و هیچ سخن نگوئی تا مگر حرمت ترا نگاه دارد که حال و محل توداند و دست از بودلف بردارد و وی را تباه نکند و بتو سپارد و پس اگر شفاعت تو رد کند قضا کار خود بکرد و هیچ درمان نیست احمد گفت من چون از خلیفه این بشنودم عقل از من زایل شد و بازگشتم و برنشستم و روی کردم بمحلت وزیری و تنی چند از کسان من که رسیده بودند با خویشتن بردم و دوسه سوار تاخته فرستادم بخانه ٔ ابودلف و من اسب تاختن گرفتم چنان که ندانستم که بر زمینم یا در آسمان طیلسان از من جداشده و من آگاه نه ، چه روز نزدیک بود اندیشیدم که نباید که من دیرتر رسم و بودلف را آورده باشند و کشته و کار از دست بشده چون بدهلیز در سرای افشین رسیدم حجّاب و مرتبه داران وی بجمله پیش من دویدند بر عادت گذشته ندانستند که مرابعذری باز باید گردانید که افشین را سخت ناخوش و هول آید در چنان وقت آمدن من نزدیک وی ، و مرا بسرای فرود آوردند و پرده برداشتند و من قوم خویش را مثال دادم تا بدهلیز بنشینند و گوش به آواز من دارند چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشه ٔ صدر نشسته ونطعی پیش وی فرود صفّه بازکشیده و بودلف بشلواری و چشم ببسته آنجا بنشانده و سیّاف شمشیر برهنه بدست ایستاده و افشین با بودلف در مناظره و سیّاف منتظر آنکه بگوید دِه ! تا سرش بیندازد و چون چشم افشین بر من افتاد سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست و عادت من با وی چنان بود که چون نزدیک وی شدمی برابر آمدی و سر فرودکردی چنانکه سرش بسینه ٔ من رسیدی این روز از جای نجنبید واستخفافی بزرگ کرد من خود از آن نیندیشیدم و باک نداشتم که بشغلی بزرگ رفته بودم و بوسه بر روی وی دادم و بنشستم خود در من ننگریست و من بر آن صبر کردم و حدیثی پیوستم او را بدان مشغول کنم از پی آنکه نباید که سیّاف را گوید شمشیر بران و البته هیچ سوی من ننگریست فرا ایستادم و از طرزی دیگر سخن پیوستم ستودن عجم را که این مردک از ایشان بود و از زمین اسروشنه بود و عجم را شرف بر عرب نهادم هرچند که دانستم که اندر آن بزه بزرگست و لیکن از بهر بودلف ، تا خون وی ریخته نشود و سخن نشنید گفتم یا امیر خدا مرا فدای تو کناد من از بهر قاسم عیسی را آمدم تا بارخدائی کنی و وی را بمن بخشی در این ترا چند مزد باشد. بخشم و استخفاف گفت : «نبخشیدم و نبخشم که وی را امیرالمؤمنین بمن داده است و دوش سوگند خورده که در باب وی سخن نگوید تا هرچه خواهم کنم که روزگار دراز است تا من اندرین آرزو بودم » من با خویشتن گفتم یا احمد سخن و توقیع تو در شرق و غرب روانست و تو از چنین سگی چنین استخفاف کشی باز دل خوش کردم که هر خواری که پیش آید بباید کشید از بهر بودلف را برخاستم و سرش را ببوسیدم و بیقراری کردم سود نداشت و بار دگر کتفش بوسه دادم اجابت نکرد وباز بدستش آمدم وبوسه دادم و بدید که آهنگ زانو دارم که تا ببوسم و از آن پس بخشم مرا گفت تا کی از این خواهد بود بخدای اگر هزار بار زمین را ببوسی هیچ سود ندارد و اجابت نیابی . خشمی و دلتنگی سوی من شتافت چنانکه خوی از من بشد و با خود گفتم اینچنین مرداری و نیم کافری بر من چنان استخفاف میکند و چنین گزاف ، مرا چرا باید کشید. از بهراین آزادمرد بودلف را خطری بکنم هر چه باداباد و روا دارم که این بکرده باشم که بمن هر بلائی رسد رسد پس بگفتم ای امیر مرا از آزادمردی آنچه آمد گفتم و کردم و تو حرمت من نگاه نداشتی و دانی که خلیفه و همه بزرگان حضرت وی چه آنان که ازتو بزرگترند و چه از تو خردترند مرا حرمت دارند و بمشرق و مغرب سخن من روانست و سپاس خدایرا عزوجل که ترا از این منت در گردن من حاصل نشد و حدیث من گذشت پیغام امیرالمؤمنین بشنو! میفرماید که قاسم عجلی را مکش و تعرض مکن و هم اکنون بخانه باز فرست که دست تواز وی کوتاه است و اگر او را بکشی ترا بدل وی قصاص کنم چون افشین این سخن بشنید لرزه براندام او افتاد و بدست و پای بمرد گفت این پیغام خداوند بحقیقت میگزاری گفتم آری هرگز شنوده ای که فرمانهای او را برگردانیده ام و آواز دادم قوم خویش را که در آئید. مردی سی چهل اندر آمدند مُزَکّی و معدل از هر دستی ، ایشانراگفتم گواه باشید که من پیغام امیرالمؤمنین متعصم میگزارم بر این امیرابوالحسن افشین که میگوید بودلف قاسم را مکش و تعرض مکن و بخانه بازفرست که اگر وی رابکشی تو را بدل وی بکشند پس گفتم ای قاسم گفت لبیک گفتم تن درست هستی گفت هستم گفتم هیچ جراحت داری گفت ندارم کس های خود را نیز گفتم گواه باشید تن درست است و سلامتست گفتند گواهیم و من بخشم بازگشتم و اسب در تک افکندم چون مدهوشی و دلشده ای و همه راه با خود میگفتم کشتن او را محکم تر کردم که هم اکنون افشین بر اثر من دررسد و امیرالمؤمنین گوید من این پیغام ندادم بازگردد و قاسم را بکشد چون بخادم رسیدم بحالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده مرا بازخواست و دررفتم بنشستم امیرالمؤمنین چون مرا بدید بر آن حال به بزرگی خویش فرمود خادمی را که عرق از روی من پاک میکرد و بتلطف گفت یا اباعبداﷲ ترا چه رسید گفتم زندگانی امیرالمؤمنین دراز باد امروز آنچه بر روی من رسید در عمر خویش یاد ندارم دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها باید کشید. گفت قصه گوی . آغازکردم و آنچه رفته بود بشرح بازگفتم چون آنجا رسیدم که بوسه بر سر افشین دادم آنگاه بر کتف آنگاه بر دو دست و آنگاه سوی پای شدم و افشین گفت اگر هزار بار زمین بوسه دهی سود ندارد قاسم را بخواهم کشت افشین رادیدم که از در درآمد با کمر و کلاه و من بفسردم و سخن را ببریدم و با خود گفتم این اتفاق بد بین که با امیرالمؤمنین تمام نگفتم از تو پیغامی که نداده بودی بگزاردم که قاسم را نکشد هم اکنون افشین حدیث پیغام کند و خلیفه گوید که من این پیغام نداده ام و رسوا شوم و قاسم کشته آید اندیشه ٔ من این بود ایزد عزذکره دیگر خواست که خلیفه را سخت درد کرده بود از بوسه دادن من بر سر و کتف و دو دست و آهنگ پای بوس کردن و گفتن او که اگر هزار بار بوسه دهی بر زمین سودی ندارد چون افشین بنشست بخشم ، امیرالمؤمنین را گفت خداوند دوش دست من بر قاسم گشاده کرد امروز این پیغام درست هست که احمد آورد که او را نباید کشت ؟ معتصم گفت پیغام من است و کی تاکی شنیده بودی که بوعبداﷲ از ما و پدران ما پیغامی گزارد بکسی و نه راست باشد اگر ما دوش پس از الحاح که کردی ترا اجابت کردیم در باب قاسم بباید دانست که آن مرد چاکرزاده ٔ خاندان ماست خرد آن بودی که او را بخواندی و بجان بر وی منت نهادی و او را بخوبی و با خلعت باز خانه فرستادی و آنگاه آزرده کردن ابوعبداﷲ از همه زشت تر بود ولیکن هر کسی آن کند که از اصل و گوهر وی سزد و عجم عرب را چون دوست دارد با آنچه بدیشان رسیده است از شمشیر و نیزه ٔ ایشان ؟ بازگرد و پس ازین هشیارتر و خویشتن دارتر باش . افشین برخاست شکسته و بدست و پای مرده و برفت چون بازگشت معتصم گفت یا اباعبداﷲ چون روا داشتی پیغام ناداده گزاردن ؟ گفتم یا امیرالمؤمنین خون مسلمانی ریختن نپسندیدم و مرا مزد باشد و ایزد تعالی بدین دروغم نگیرد و چند آیت قرآن و اخبار پیغامبر بیاوردم . بخندید و گفت راست همین بایست کردن که کردی ، و بخدای عزوجل سوگند خورم که افشین جان از من نبرد که او مسلمان نیست من بسیار دعا کردم و شادی کردم که قاسم جان بازیافت و بگریستم معتصم گفت حاجبی را بخوانید بخواندند بیامد. بگفت بخانه ٔ افشین رو با مرکب خاص ما و بودلف قاسم عیسی عجلی را برنشان و بسرای ابوعبداﷲ بازبر عزیزاً و مکرماً. حاجب برفت و من نیز بازگشتم و در راه درنگ میکردم تا دانستم که قاسم و حاجب بخانه ٔ من رسیده باشند پس بخانه با رفتم یافتم قاسم را در دهلیز نشسته چون مرا بدید در دست و پای من افتاد من او را در کنار گرفتم و ببوسیدم و در سرای بردم و نیکو بنشاندم و وی میگریست و مرا شکر میکرد گفتم مرا شکر مکن بلکه خدای عزّوجل و امیرالمؤمنین را شکر کن بجان نوکه بازیافتی و حاجب معتصم وی را بسوی خانه برد با کرامت بسیار.
در نامه ٔ دانشوران آمده است که : مسعودی در مروج الذهب آورده که بامدادی معتصم جوسق را خلوتگاه گزیده بود تا در جمع حریفان از شرب صبوحی بعشرت گذراند و ندیمانرا مقرر داشت تا هر کدام طعامی ترتیب داده با خویش حاضر کنند هر یک هر غذا را لذیذ پنداشتی با سعی کامل طبخ نموده در آن خلوتگاه حاضر نمودند آن محفل دلفریب را از اغذیه ٔ رنگارنگ و اطعمه ٔ گوناگون بیاراستند در آن نشاط مهنّا و بساط مهیّا ناگاه چشم خلیفه بر سلامه که غلام ابن ابی دؤاد بود بیفتاد گفت چنان دانم که اینک قاضی القضاة درآید و صفای مجلس اُنس را بکدورت شفاعات و عرض حاجات آمیخته کند و همی از پریشانی فلان هاشمی و نیازمندی فلان قرشی و گرفتاری فلان انصاری بمسامع ما برساند اکنون شما را گواه میگیرم که من امروز هیچ توسط از وی نپذیرم و هیچ حاجتش روانکنم در آن اثنا اتناخ حاجب وارد شد ابن ابی دؤاد را رخصت حضور طلب کرد معتصم با حضار گفت چگونه یافتید حدس مرا گفتند خوشتر آنکه بارندهی و رخصت انصرافش بخشی گفت وای بر شما اگر یکسال پیکر من به التهاب تب گرفتار بود بر من از ارتکاب آن کردار ناهنجار آسان تر باشد پس ابن ابی دؤاد درآمد و سلام کرده در جای خود بنشست و آغاز سخن کرد و حکایات نغز در میان آورد و بشیرین زبانی و طرفه رانی و نکته جوئی و بذله گوئی بزم را خرم و حریفان را سرخوش کرد و با ناخن مطایبات عقده ٔ کراهت و ملال از جبین خلیفه برگرفت آنگاه معتصم با حالت خوش و چهره ٔ گشاده روی به وی آورده گفت ایها القاضی هر یک از این مردم حسب الامر طعامی ترتیب داده اند تا کدامین در نزد من پسند افتد ولی بدان گونه که رای ترا در قضایا مسلم دانم ذوقت را نیز در غذاها مقدم دارم اکنون لذت هر یک بر ذائقه ٔ خویش بسپار و صنعت هر استاد عرضه کن پس احمد دیگی نزدیک کشید آستین برزد بتاراج دست گشاد چندان تناول کردکه اگر یک نفر صرف کردی سیر شدی خلیفه گفت ایها القاضی طریق تمیز نه این است و رسم آزمایش نه چنین شکم را از آن یک دیگ چنان پر کردی که الوان دیگر را در آن فضا راهی نتواند بود بناچار درباره ٔ دیگ نخستین سجل تحسین خواهی نوشت گفت یا امیرالمؤمنین باک مدار که من از هر دیگ همان مقدار خواهم خورد که اینک خوردم معتصم تبسم نموده گفت با کار خود باش چون قاضی از مأکولات دهان بست بتوصیف طباخان لب گشوده گفت طباخ این دیگ استاد قابلی بوده زیرا که زیره را کاسته و بر فلفلش بیفزوده است و آن دیگ دیگر سرکه را چنان زیاد وزیت را چندان اندک گرفته که گوئی حقیقت اعتدال در این دیگ موجود است پس جمله آن اطعمه را یکان یکان بطوری وصف کرد و طباخش را بستود که جمیع حاضرین خشنود شدند چون خلیفه و ندیمان بغذا مشغول شدند او نیز گاهی همراهی کرد و گاه از اخبار اکولان و نوادر پرخوارگان قصه آورد مانند معاویةبن ابی سفیان و عبیداﷲبن زیاد و حجاج بن یوسف و سلیمان بن عبدالملک و حاتم کیال و اسحاق حمامی چون مائده برداشتند و آن بساط برچیدند معتصم گفت ای قاضی القضاة اگر تو را حاجتی است در میان
ترجمه مقاله