ترجمه مقاله

احمد

لغت‌نامه دهخدا

احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن المفلح الطرابلسی الشامی ، مکنی به ابن منیر. در سنه ٔ 473 هَ .ق . در طرابلس که از بلاد شام است تولد یافته و بنام جدش که احمدبن مفلح بوده است نامیده شده و در همان بلد نشو و نما یافته و بتأییدات یزدانی بسعادت تحصیل علوم و تکمیل فنون فایز گشته تمام کلام اﷲ را فروغ حافظه و ضیاء سینه ٔ خویش کرد، در اصناف علوم ادبیه و فن لغت محسود اقران شد با طبعی سرشار و قریحتی نیکو از درج خاطر گوهرهای آبدار برآورد و بسلامت الفاظ و لطافت معانی بر فحول شعرا و عموم بلغا فایق گردید، در صناعات شعریه بدان پایه شهره ٔ شهر شد که آن هنر بر سایر کمالات علمیه اش برتری جست ، محض اکتساب معالی و انتشار هنر و تحصیل معاش از طرابلس که مولد و موطنش بود مسافرت جسته در دمشق رحل اقامت انداخت و چون خامه ٔ دوزبانش بمناقب اهل البیت و مطاعن خلفاء گویا بود لاجرم مردم آن سرزمین که از جان و دل دوستدار خلفاء بودند تاب استماع نیاورده بعداوتش کمر بستند و در نزد حکمران دمشق بوری بن طغتکین از او سعایت و شکایت بردند، پس بوری باحضارش حکم داد و چون بمقر حکومت حاضر شد باقتضای مصالح ملکی بحبس و قید او فرمان داد و بر قطع لسانش عزیمت گماشت پس دوستان ابن منیر و حاضران مجلس بشفاعت قطع لسانش برخاستند محض عفو و اغماض بر وی ببخشید،بفرمود تا در دمشق نماند، سر خود گیرد بدیگر جای رود چنان دانم که از دمشق بجبل عامل وارد گشته و در آنجا که مجمع شیعیان و معدن تولا و تبرا بود یک چند اقامت گزیده باشد و همانا از آن روی شیخ حرّ عاملی او را در کتاب امل الاَّمل در شمار علمای جبل عالم معدود داشته پس برحسب عادت دیرینه در هیچ جا و هیچ وقت از مدیحت سرائی و هجاگوئی خاموش نمی نشست بدان جهة اهل سنت و جماعت در کتب تواریخ و سیَر در شرح حالات ابن منیر طریقه ٔ بیغرضی که از سیرت مورخین است از دست داده سخنان زشت و گفتار ناهنجار در ذکر احوالش رقم میکنند، چنانکه یافعی گوید: ابن منیر شاعری مشهور و خداوند دیوان است خود رافضی بوده و اسلوب هجاگوئی داشته است . وهم قاضی ابن خلکان گوید: پدرش منیر در بازار طرابلس بانشاد اشعار و سرود و تغزّل و تغنی اقوال روزگار معیشت میگذرانید و خود رافضی و کثیرالهجا و خبیث اللسان بوده است . بالجمله ابن منیر را با نقیب الاشراف شریف موسوی طریق دوستی در میان و ابواب مراسلات و مفاوضات مفتوح بود چه شریف موسوی بر سلسله ٔ امامیه منصب نقابت و مهتری داشت و ابن منیر در میان شیعیان بسمت خلوص و برتری موصوف بود، گاهی شریف را ارمغانی میفرستادو گاهی شریف بن منیر را بتحفه و هدیه یاد میکرد. ابن منیر را غلامی بود سیاه فام و زشت اندام کریه الوجه قبیح المنظر پس هدیه ٔ ناقابلی بصحابت آن غلام بجانب نقیب الاشراف روانه کرد شریف را از مشاهده ٔ آن خلقت منکر و ارمغان مختصر خاطر پژمرده شد مکتوبی با خوبترین اسلوب بدین عبارات مختصر نزد ابن منیر ارسال داشت ، اما بعد: فلو عَلمْت عَدَداً اَقل َّ من الواحِد و لَوناً شَرّاً من السّواد لبعثت به الَینا؛ حاصل معنی آنکه اگر میدانستی عددی کمتر از واحد و رنگی بدتر از سیاهی بود هرآینه میفرستادی . ابن منیر از آن مکتوب زیاده در خجلت شد قضای مافات جبران مامضی را مهیا گشت با سوگندهای مؤکده بر خود متحتم نمود که نقیب الاشراف را ارمغانی نفرستم جز بصحابت آنکس که مرا از جان عزیزتر باشد پس هدایای نفیسه و تحفه های گرانبها فراهم کرد. وی را غلامی بود تترنام که ترکان تتاری بغلامیش معترف بودند و زبان فصاحت از بیان صباحتش عاجز بود، گویند ابن منیر را برحسب بشریت و اقتضای طبع موزون با حسن بشره ٔ آن غلام میلی بود چنانچه هر وقت سپاه غم و لشکرمحنت بر وی حمله ور میشد بیک تیر نگاهش همه را منهزم میساخت محبت او چنان در جان و دلش جای گرفته بود که طاقت جدائی نداشت آن تحف و هدایا را بصحابت آن غلام بجانب شریف فرستاد چون چشم نقیب بر آن غلام افتاد بدیدارش خرسند گردید آن جوان صبیح المنظر را نیز از جمله ٔ تحف و هدایا پنداشته رخصت انصراف و مراجعت نداد و چون زمان مهاجرت و مفارقت بطول انجامید دیده ٔ انتظارابن منیر بر در مانده از دیدار تتر محروم گردید لاجرم ایام فراق بر وی اثر کرد حیلتها انگیخت و رنگها آمیخت و نامه ها نوشت تا مگر شریف را بر احوال وی رقت آید از هیچ راه چاره ٔ بیچارگی درمان درد خویش فراهم ندید زمانی در آن اندیشه فروماند عاقبت الامر صلاح کار وعافیت در آن دید خویشتن را که بسته ٔ آن زنجیر بود بدیوانگی و اختلال عقل نسبت دهد و در حضرت نقیب الاشراف چنان بنماید که هرگاه تتر بازنگردد من دست از مذهب تشیع برداشته در طریقه ٔ اهل تسنن پا مینهم پس مقصود ومنظور خود را با مضامین بدیعه و الفاظ لطیفه بر اینگونه در سلک نظم منخرط داشته نزد شریف ارسال داشت :
عذبت طرفی بالسهَر
و اذبت قلبی بالفکر
و مزجت صفو مودتی
من بعد بعدک بالکدر
و منحت جثمانی الضنی
و کحلت جفنی بالسَهََرْ
و جَفَوت صَبّاً ماله
عن حسن وجهک مصطبر
یا قلب ویحک کم تخا-
دع بالغرور و کم تغَر
و اًلام َ تکلف بالاغنَْ
َن من الظبا و بالاَغر
ریم یفوق ان رما-
ک بسهم ناظره النظر
ترکتک اعین ترکها
من بأسهن ّ علی خطر
و رمت فأصمت عَن قَسیَ
َی لایناط بها وتر
جرحتک جرحاً لایُخَیْ-
َیط بالخیوط و لا الابر
تلهو و تلعب بالعقو-
ل عیون ابناء الخَزر
فَکأنّهن صوایج
و کأنهن لها اکر
تخفی الهوی و تَسرُه
و خفی سرّک قد ظهر
افهل لوجدک من مدی
یفضی الیه فینتظر
نفسی الفداء لشادِن
انا من هواه علی خطر
عَذْل العُذول و ما رآ-
ه و حین عاینه عذر
قمر یزین ضوء صبَ
َح جبینه لیل الشعر
و تری اللواحظ خده
فیری لهن به اَثَر
هو کالهلال مُلثماً
و البدر حسنا ان سفر
ویلاه ما احلاه فی
قلب الشجی و ما امر
نومی المحرم بعده
و ربیع لذاتی صفر
بالمشعرین و بالصّفا
و البیت اقسم و الحَجَر
و بمن سعی فیه و طا-
ف به و لبّی و اعتمر
لئن الشریف الموسوی
ابن الشریف ابی مضر
ابدی الجحود و لم یردْ-
د الی ّ مملوکی تَتَر
والیت آل امیة الطْ-
َطهرالمیامین الغرر
و جحدت بیعة حیدر
و عدَلت عنه الی عُمَر
و اذا جری ذکر الصحا-
بة بین قوم و اشتَهر
قلت المقدم شیخ تیَ
َم ثم صاحبه عمر
ماسل قط طبا علی ̍
آل النبی و لا شهر
کلاّ و لا صد البتو-
ل عن التراث و لا زجر
و اصابها الحسنی و لا
شق الکتاب و لا بقر
و بکیت عثمان الشهیَ
َد بکاء نسوان الحضر
و شرحت حسن صلاته
جنح الظلام المعتکر
و قرأت من اوراق مصَ
َحفه البراءة و الزمر
و رثیت طلحة و الزبیَ
َر بکل شعر مبتکر
و ازور قبرهما و از-
جر من نهانی او زجر
و اقول ام المؤمنیَ
َن عقوقها احدی الکبر
رکبت علی جمل لتصَ
َلح من بیتها فی زمر
و اتت لتصلح بین جیَ
َش المسلمین علی غرر
فاَتی ابوحسن و سلَْ
َل حسامه و سطا و کر
و اذاق اخوته الردی
و بعیر امتهم عقر
ما ضرّه لو کان کفَْ
َف و عف عنهم اذ قدر
و اقول ان امامکم
ولی بصفین و فر
و اقول ان اخطاء معا-
ویة فما اخطاء القدر
هذا و لم یغدر معا-
ویة ولا عمرو مکر
بطل ٌ بسؤته یقا-
تل لا بصارمه الذکر
و جنیت من رطب الخوا-
رج ما تثمّر و اختمر
و اقول ذنب الخارجیَ
َن علی علی ّ مغتفر
لا ثائر بقتالهم
فی النهروان و لا اثر
و الاشعری بما یؤلَْ
َل الیه امرهما شعر
قال انصبوا لی منبراً
فاذا البری من الخطر
فعلا و قال خلعت صا-
حبکم و اوجز و اختصر
و اقول ان یزید ما
شرب الخمورَ و لا فجر
و لجیشه بالکف ّ عن
ابناء فاطمة امر
و حلقت فی عشر محرْ-
َرم ما استطال من الشعر
و الشمر ما قتل الحسیَ
َن و لابن سعد ما غدر
و نویت صوم نهاره
و صیام ایام اُخر
و لبست فیه اجل ثو-
ب للملابس یدَّخر
و سهرت فی طبخ الحبو-
ب من العشاء الی السحر
و غدوت مکتحلاً اصا-
فح من لقیت من البشر
و وقفت فی وسط الطریَ
َق اقص ّ شارب من عبر
و اکلت جرجیر البقو-
ل بلحم جرّی الحفر
و جعلتها خیر المآ-
کل و الفواکه والخضر
و غسلت رجلی ضلة
و مسحت خفی فی السفر
و آمین اجهر فی الصلو-
ة بها کمن قبلی جهر
و اسن ّ تسنیم القبو-
ر لکل قبر یحتفر
و اذا جری ذکر الغدیَ
َر اقول ما صح ّ الخبر
و لبست فیه من الملا-
بس ما اضمحل ّ و ما دثر
و سکنت جلق و اقتدیَ
َت بهم و ان کانوا بقر
و اقول مثل مقالهم
بالقاشر یا قد نشر
مُصطیحتی مکسورة
و فطیرتی فیها قصر
بقر یری برئیسهم
طیش الظلیم اذا نفر
و خفیفهم مستثقل
و ثواب قولهم ُ هذر
و طباعهم کجبالهم
جبلت و قدت من حجر
ما یدرک التشبیب تغَ
َرید البلابل فی السحر
و اقول فی یوم تحا-
ر له البصیرة و البصر
و الصحف ینشر طیها
و النار ترمی بالشرر
هذا الشریف اضلنی
بعد الهدایة و النظر
فیقال خذ بید الشریَ
َف فمستقر کما سقر
لواحة تسطو فما
تبقی علیه و لاتذر
واﷲ یغفر للمسی -
ء اذا تنصل و اعتذر
الا لمن جحد الوصیَ
ی ولأه و لمن کفر
فاحذر الهک سوء فعَ
َلک و احتذر کل الحذر
و الیکها بدویة
رقت لرقتها الحضر
شامیة لو شامها
قس الفصاحة لاافتخر
و دری و ایقن اننی
بحر و الفاظی درر
و بدیعة کخریدة
عذراء ترفل فی الحبر
حبّرتها فغدت کزهَ
َر الروض باکره المطر
و الی الشریف بعثتها
لما قراها و ابتهر
رد الغلام و مااستمرْ-
َر علی الجحود و لااصر
و اصابنی و جزیته
شکراً و قال لقد صبر.
حاصل معنی آنکه : ای مملوک معشوق من چشم عاشق خود را بعذاب بیداری گرفتار کردی و دل شیفته اش را بفراقت آب نمودی و صافی روزگار را بعد از خود بکدورت فراق آلوده ساختی تن ناتوانم را نزاری بخشیدی و چشم انتظار را سرمه ٔ بیداری کشیدی عاشقی را که تاب جدائی دیدار ترا ندارد بسی جفا کردی . ای خاطر گرفتار من وای بر تو چقدر جادوی آهوروشان ترا برباید و فریب دهد و بدام عشق خویش شکارت کند و نشانه ٔ ناوکت سازد و خدنگ نگاه ترکان خطائی از پایت درآورد سینه ٔ سوزانت را چنان ریش کند که هیچ علاج التیام نپذیرد و چشمان ترک بچگان بدانگونه خردها را برباید که چوگانهاگوی را. هرچه خواهی آتش عشق را در کانون دل پوشیده داری زردی رنگ و سرخی اشک پرده از روی کارت براندازد ندانم پایان این آتش سوزان بکجا خواهد کشید جان این مستمند فدای بره آهوئی باد که خاطرم بعشقش گرفتار است مرا مردم ملامت گوی بگرفتاری وی نکوهش کردندی تا آنکه خود جمال زیبا و قامت دلارای وی را بدیدند از ملامت عشاق بازایستادند و مرا در شیفتگی معذور داشتند همانا ماه مرا جبینی است که همواره مانند صبح تابان از ظلمت گیسوش طالع میشود و آن رخسار لطیف از تأثیر نگاهی آثار کلف می پذیرد. ترک دلفریب من اگر نقاب لثام بصورت بندد و جبین بگشاید هلال را ماند و اگر پرده براندازد ماه چهارده شبه را منفعل کند آه آه از آن لعبت شیرین چه شور عشق در سر و چه تلخی فراق در مذاقم پدیده آمده که خواب و خور را بمن حرام کرده و بهار عیش و نوش مرا خزان آورده است بصفا و مشعر و بیت الحرام و حجر و اشخاصی که سعی و طواف و تلبیه کنند و عمره بجای آورند قسم است که اگر شریف موسوی انکاری اظهار نماید و تتر غلام مرا رد نکند البته دوستی بنی امیه اظهار کنم و بیعت حیدر را انکار نمایم و از او عدول بعمر آرم در هر مجمعی که ذکر صحابه شود و از تقدم آن بازپرسند گویم شیخ تیم یعنی ابوبکر و بعد از او عمر مقدم بوده اند فاش گویم که عمر هیچ وقت شمشیری بروی آل رسول نکشید حاشا و کلا که اگر کسی فاطمه ٔ بتول را از میراث منع و زجر نموده باشد بلکه با او خوبی کردند و نوشته ٔ فدک را ندریدند. گریه کنم عثمان شهید را مثل زنان شهری که رقیق القلب تر ازبدوی هستند و هم نمازهای عثمان را که در شبهای تاریک بجای آوردی شرح دهم و از مصحف عثمان این دو سوره ٔ مبارکه ٔ برائت و زمر را قرائت کنم (مقصودش آیه ٔ مبارکه ٔ ثانی اثنین اذ هما فی الغار است که در سوره ٔ مبارکه ٔ برائت است و در شأن ابوبکر آمده و نیز مقصودش آیه ٔ مبارکه ٔ أمَّن ْ هو قانِت آناءاللیل است که بعقیده ٔ اهل سنت در سوره ٔ زمر در حق عثمان نازل شده است ) و مرثیه گویم طلحه و زبیر را بشعرهای آبدار لطیف و زیارت کنم قبر هر دو را و کسی که نهی و زجر نماید مرا من نیز نهی و زجر کنم و میگویم عاق شدن از ام المؤمنین یعنی عایشه یکی از گناهان کبیره است و بدینگونه اعتذار جویم که در جنگ جمل از آنروی بر شتر نشسته بود که همی خواست در میان اولادش اصلاح کند و لشکر مسلمین را با هم صلح دهد پس ابوالحسن یعنی امیرالمؤمنین علیه السلام آمده شمشیر از کمر برکشید و حمله کرده بر برادران دینی خود تنگ گرفته قتل نمود و شتر ام المؤمنین را پی کرد چه ضرر داشت اگر از این جنگ خود رابازمیداشت و ایشان را عفو مینمود زیرا که بر عفو قدرت داشت . و میگویم امام شما که در صفین بجنگ آمده بود فرار کرد و اگر معاویه خطا کرد تقدیر را خطایی نبوده است و هیچیک از معاویه و عمروبن العاص در آن جنگ حیلت نکردند معاویه مصاحف را بالای نیزه ها نکرد و عمرو عاص مرد شجاعی بود بدفع ضرر موقع را چنان دید که شلوار خود را گشوده با عورت خویش جنگ کند و آن عمل خدعه بوده و خدعه در جنگ ممدوح است و هم بجمیع اقوال وافعال خوارج رفتار کنم و متابعت جویم و میگویم گناه خوارج که بر علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین خروج کردند آمرزیده است و هم گویم خوارج احدی از مسلمانان را نکشته بودند و جنگ امیرالمؤمنین با ایشان محض خونخواهی نبوده و در باب قتال نهروان بهیچوجه خبری و اثری از پیغمبر نرسیده است و ابوموسی اشعری مآل امر علی بن ابیطالب و معاویه را دانا بود که گفت برای من منبری نصب کنید تا بیغرضانه سخنی گویم هر دو فرقه قبول کردند پس بر منبر برآمده بطریق ایجاز و اختصار گفت که من صاحب شما علی را از امارت مؤمنین معزول کردم . ومیگویم یزید مسکراتی نخورد و منکراتی مرتکب نشد و لشکر خود را از جنگ اولاد فاطمه بازداشت و شمربن ذی الجوشن بقتل حسین بن علی آلوده نگشت و عمربن سعد هم عذر و مکری نکرد و در روز عاشورا بطوریکه در اعیاد معمول است موهای بلند خود را کوتاه کنم و هم در آن روز نیت روزه نمایم و درپوشم بهترین جامه های خود را که ذخیره نموده ام و از شب تا صبح بیدار باشم و طبخهای نیکوکنم و چون صبح شود چشمها را سرمه کشیده با مردم مصافحه کنم چنانچه در اعیاد نمایند و در وسط راه بایستم هر کس که بگذرد شارب او را بچینم و هم بخورم از سبزیها جرجیر یعنی ترتیزک را با گوشت ماهی جرّی [ مارماهی ] که در هر گودال گرد آیند و آنها را از جمیع مأکولات و میوه ها و سبزیها بهتر دانم و در حالت وضو پاهای خویش بشویم و در سفر بالای کفش مسح کنم و در نماز آمین بلند گویم چنانکه پیش از من این کار را کرده اندو تسنیم قبور را سنت دانم . در وقتی که حکایت غدیرخم بمیان آید گویم آن خبر صحیح نیست در آن روز از جامه ها لباسی پوشم که کهنه و چرک آلوده باشد و در جلق که دمشق است ساکن شوم هر کس امامت کند در نماز باو اقتدا نمایم اگرچه خود گاوی باشد و هم بر منوال ایشان هذیان گویم . مردمان شام گروهی باشند که رئیس ایشان را وقر و سکینه نباشد بلکه مانند شترمرغی رمیده باشند که در رفتار عجلت جوید. سبک ایشان بسیار سنگین است و اقوال نیکشان بیهده و هذیان و طبیعتهای ایشان مانند سنگها می باشد که از کوهستان جدا شده است و اهل شام تغزلات و آواز بلبل را از بی شعوری فرق نمیدهند اما در روزی که چشمها خیره شود نامه های اعمال گشوده گردد و آتش جهنم زبانه کشد گویم نقیب الاشراف مرا گمراه کرد با آنکه دین پاک و درستی داشتم چون چنین گویم خطاب شود: بگیر دست شریف را که قرارگاه شما در جهنمی است که صورتها تغییر دهد و مردمانرا حمله ور شود همانا من که خدای غفارم هر کس را که از گناه خود پشیمان شده و عذر آورده بیامرزم و همه را محض کرم ببخشم بجز کسی را که منکر دوستی و خلافت علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین (ع ) شود و بدان نعمت کفران جوید، ای شریف خدا را ازکردار زشت خویش بترس اینک قصیده ای بلهجه ٔ فصحای صحرانشین از شام بعراقت فرستادم که برقت الفاظ و دقت معانی دلهای حاضرین را وجد و رقت بخشد و اگر قس بن ساعده ٔ ایادی که سخنوران دانشمند بفصاحتش اعتراف دارند خود این قصیده را میشنود هرگز بفصاحت خویش مباهات نمی نمود و بیقین میدانست که من غواصی باشم که از بحر خاطر چنین دُرهای آبدار بیرون آورم این نظم بدیع دوشیزه ای را ماند که در پرده های یمانی بخرامد و بدانگونه که ژاله ها شکوفه های چمن را بیاراید آن را آرایش داده ام اکنون که ارمغان حضور شریف شد بیقین دانم که این لعبت نجدی بستاند و آن آهوی تتاری بازدهد و در سزای این معاوضت از من بسی سپاس گوئی و مدیحت سرائی بیند. گویند چون آن قصیده بشریف رسید زیاده بخندید و گفت : همانا معذور است از آنچه در فراق تتر گفته است پس غلام را با هدایای نیکو بسوی وی فرستاد و ابن منیر او رابدین دو شعر مدیحت گفته :
الی المرتضی حث المطی فانه
امام علی ̍ کل البریة قد سما
تری الناس ارضاً فی الفضائل عنده
و نجل الزکی الهاشمی هو السما.
حاصل معنی آنکه بجانب شریف مرتضی باید تاخت مرکبهای تندرا زیرا که اوست پیشوای کسانی که خداوندان همت عالی هستند و جمیع مردمان در ایوان فضلش مانند زمین و زاده ٔ آزاده ٔ دودمان هاشمی چون آسمان باشد. آورده اند که ابن منیر را با محمدبن نصربن صغیر که ابن القیسرانی خوانند ابواب مکاتبات و مهاجات مفتوح و طریق مزاح وبذله گوئی مسلوک بود ابن منیر بطلاقت بیان و جلافت لسان و عادت شاعرانه ابن القیسرانی را به ابیاتی چند هجاگفته بسمع وی رسید او نیز بمکافات و مهاجات او را بدین دو شعر یاد نمود:
ابن المنیر هَجوت مِنی
خیراً افاد الوری صَوابَه ُ
و لم تضیق بذاک صَدَری
فَاِن ّ لی اُسوَة الصحابه .
از جمله مضامین که ابن منیر در حق وی گفتی و معایبی که درباره ٔ او جعل نمودی آن بود که ابن القیسرانی را مقدمی نحس و صحبتی شوم است نکبت و ادبار چنان در نهاد ابن القسیرانی جای دارد که دیدارش هر دولت و اقبال را زایل کند چون مبنای روزگار بر مکافات و عادت سپهر بر مجارات جاری شده هنگامی که آق سنقر برسقی از جانب سلطان محمدبن ملکشاه حکمران موصل بود جماعتی از باطنیه در مقصوره ٔ مسجد جامع موصل او را بکشتند و پسرش مسعود نیز بمرد. فرمان سلطان محمودبن محمدبن ملکشاه از خراسان بدبیس بن صدقه ٔ اسدی که فرمان گذار حله بود دررسید که تا در جای آق سنقر متکی شود پس امام مسترشد عباسی و جمعی از ارکان موصل این معنی را انکار داشته و در این خصوص خلیفه و سلطان را مراسلاتی در میان آمده عاقبةالامر فریقین بحکومت عمادالدین زنگی بن آق سنقر ملقب بملک منصور رضا دادند و چون عمادالدین در آن مملکت مستقل شد سلطان محمود پسران خویش الب ارسلان و فرخ شاه که خفاجی خواننده محض تربیت بوی سپرده لقب اتابیکی بر وی ارزانی داشت ، گویند هنگامی که زنگی در اطراف موصل رایت فتوحات برافراخته قلعه ٔ جعبر را در قبضه ٔ محاصره آورده بود بزمی آراسته بعشرت میگذرانید یکی از مغنیان در آن بزم باین اشعار سرودی آغاز نمود:
وَیلی من المعرض الغضبان اذ نقل الَ
َواشی الیه حدیثاً کله زورُ
مزرفن الصدغ مسبول ذوائبه
لی منه وجدان ممدودٌ و مقصورُ
سَلَمْت فازور یزوی قوس حاجبه
کأننی کاس خمر و هْوَ مخمورُ.
حاصل معنی اینکه : وی بر من از حرب معشوق روی برتافته بخشم رفته از وقتی که سخن چینان و رقیبان از من بوی سخنان دروغ میبرند مرا با گیسوان آویخته و موهای حلقه حلقه اش وجدی و اشتیاقی است . بدو سلام کردم از من کناره جست و کمان ابروان درهم کشیده چنانکه پنداری من جام شرابم و او مست خمارآلوده است . عمادالدین را آن اشعار آبدار و آن معانی دلپذیر زیاده مستحسن افتاده مغنی را از گوینده ٔ اشعار پرسید گفت : ابن منیر است که اکنون در حلب توقف دارد. پس عمادالدین بیدرنگ والی حلب را توقیع نمود که ابن منیر را با کمال شتاب روانه دارد پس در شبی که لشکر زنگی بتسخیر قلعه ٔ جَعبر نزدیک شده بودند ابن منیر از حلب دررسید و در همان شب سعادت طالع علی بن مالک ملقب بسیف الدوله که فرمان گذار قلعه ٔ جعبر بود بدستیاری نحوست اختربن منیر عمادالدین در بستر خویش بدست غلام خود کشته گردید پس ابن منیر در اردوی اسدالدین شیرکوه صاحب حمص بحلب بازگشت . ابن القیسرانی که از ناوک سخنان ابن منیر سینه ای مجروح داشت وی را ملاقات نموده زبان طعن و نکوهش بمکافات آن سخنان ناهنجار دراز کرده گفت : هذه بجمیع ما کنت تنکتنی به ؛ یعنی این یکی در عوض آنچه در حق من گفتی . ابن منیر را دیوانی است که بمدائح اهل البیت مزین و بتغزلات عاشقانه مشحون است و این چند شعر از تغزلات او نگاشته شده :
من رکب البدر فی صدر الردینیی
و موّه السحر فی حدّ الیمانیی
و انزل النیرّ الاعلی الی فلک
مداره فی القباء الخسروانیی
طرف رنا ام قراب سل ّ صارِمه
و اعیدناس ام اعطاف خطیی
اَذَلنی بعد عزّ والهوی ابداً
یستعبد اللیث للظبی الکناسیی
اما ذوائب مسک من ذوائبه
عَلی اَعالی القضیب الخیزرانیی
و ما یجن عقیقی الشفاه من الرْ-
َریق الرّحیقی و الثغر الجمانیی
لو قیل للبدر من فی الارض تحسده
اذا تجلّی لقال ابن الفلانیی
اربی علی ّ بشی ٔ من محاسنه
تألفت بین مسموع و مَرئیی
اَباء فارس فی لین الشآم مع الظَْ-
َظرف العراقی و النطق الحجازیی
وما المدامة بالالباب افتک من
فصاحة البدو فی الفاظ ترکیی .
حاصل معنی آنکه : آیا کیست که ماه تمام را با قامت چون نیزه ردینی پیوند داده و شمشیر نگاه وی را بآب فسونگری سیراب کرده و خورشید عالمتاب را از فلک چهارم فرود آورده در سپهری جای داده است که قطب وی بر قبای خسروانی دور زند آیا خود این چشم اوست یا غلافی که شمشیرش بقصد جان عشاق برکشیده شده همانا سرو نازک اندام من است که برفتار آمده و بخود همی بالد، یا نیزه ٔ خطی است اگر مانند من عزیزی را ذلیل عشق خویش نموده باشد شگفتی نباشد چه عشق پیوسته شیران را بزنجیر آهوان گرفتار آرد. قسم بآن گیسوان درهم آویخته که مشک را ماند از تاب خورشید جمالش آب شده بر قامت چون خیزرانش ریزد و سوگند به آن می ناب و درّ خوشاب که در حقه ٔعقیقی لبش پنهان است که اگر از ماه تمام در عین جلوه گری پرسند که بر روی زمین کدام ماه را رشک بری او را نشان دهد چه آن خط و خال و حسن و جمال که خوبان همه دارند وی را بتنهائی خدای بخشوده مناعت خونریزان پارس و نرمی نوخطان شام و خوش منشی و سبک روحی دلبران عراق با لهجه ٔ شیرین سخنان حجاز در یک وجود گرد آورده آن نکایت که خرد، از سبوی صبوحی بیند صد چندان از ترکان حجازی دریابد.
و له ایضاً:
و اذا الکریم رأی الخمول نزیله
فی منزل فالحزم ان یترحلا
کالبدر لما ان تضأل جدّ فی
طلب الکمال فخازه متنقلا
سَفَهاً لحلمک ان رضیت بمشرب
رَنق و رزق ُ اﷲ قد ملأ الملا
ساهَیت َ عینک مرّ عیشک قاعداً
اَفلا فَلَیْت َ بهن ناصَیةُ الفلا
فارق ترق کالسّیف ِ سل ّ فبان فی
متنیه ما اخفی القراب و اخملا
لاتحْسَبَن ّ ذهاب نفسک مَیتة
ما الموت اِلاّ ان تعیش مذلّلا
للقفر لا للفقر هبها انما
مغناک ما اغناک ان تتوسّلا
وصل الهجیر بهجر قوم کلّما
اَمطرْتُه ُ شهداً جنوا لک حنظلا
من غادر خبثت مغارس وُده
فاذا محضت له الوفاء تأوّلا
ﷲ عِلمی بالزمان و اهله
ذنب الفضیلة عندهم ان تکْملا
تَبعُواعلی لؤم الطباع فخیرهم
ان قلت قال َ و ان سکتت تقولا
انا من اِذا ماالدهر هم ّ بخفضه
سامَته همته السماک الاعزلا
واع خطاب ُ الخطب و هْوَمجمجم
راع اکل ّ العیس من عدم الکلا
زعم کمنبلج الصّباح وراؤه ُ
عَزم کحدّ السیف ِ صادف ماقتلا.
حاصل معنی آنکه : هر وقت شخص کریم خمول و ناشناسی رابا خویش هم منزل یابد در آن هنگام رای صواب اقتضا کند که از آن سرزمین بارض دیگر مسافرت جوید چنانچه هلال خود را لاغر و خرد دیده بحدی دور زد و از منزلی بمنزلی انتفال جست تا رتبه ٔ کمال و مقدار بدریت یافت . ای پسر منیر تباه باد بردباری تو اگر به آبشخور دردآلودی تن دردهی با آنکه الوان نعمتهای خدا روی زمین را پر کرده است از تن آسانی در تلخی زندگانی با اشتران خود شریک شده چرا با آنان قطع مسافت نکنی و پیشانی بیابانها نشکافی همانا اگر مانند شمشیر از نیام وطن بیرون نشوی جوهر خویش را به عالمیان آشکارا نتوانی داشت گمان مبر که مردن در جدائی روح است بلکه مردن واقعی بخواری زیستن و با ذلت گذرانیدن است . نفس خود را در بیابان قفر واگذاری خوشتر است از آنکه در چنگ فقر اسیر باشی ، جایگاه نیک آن است که ترا از پناهیدن بمردم دون بی نیازی بخشد، با سفر مواصلت جوی و از نزد این مردم حق نشناس مسافرت کن چه اگر برایشان انگبین بیاری بدست تلافی از برای تو حنظل بچینند و هرقدر بایشان روی آوری پشت میکنند آفرینها بر من که خوب مردم زمانه را شناخته ام هرگاه کسی مراتب کمال را نهایت رساندهمان هنر کامل را ذنب عظیم شمارند بخبث جبلی و رذالت باطنی مجبول و مفطورند خوب ِ ایشان آن کسی است که هرچه شنود همان گوید و اگر چیزی نشنود به افترا و بهتان برنخیزد. من آنم که هرگاه روزگار پستی مرا قصد کند همت بلند مرا بر آن دارد که خود را بسماک اعزل رسانم و اگر روزگار خواهد مرا از مقام ارجمند فرود آرد نتواند. بر حوادث ایام صبر و تحمل دارم و مرکب همت را از تاختن عنان نکشم و تا از مراد خویش کام نگیرم بازنایستم مرا رای صوابی است که چون صبح صادق روشن است و عزیمتی است که چون دم شمشیر برنده است . شیخ حرّ عاملی در کتاب امل الاَّمل آورده اند که این ماجرا مابین ابن منیر و سید رضی واقع شد. و جمهوری بر آنند که با برادرش سید مرتضی وقوع یافته گروهی که در سیَر و تواریخ تتبع دارند میدانند که رأی شیخ عاملی از طریق صواب خارج و عقیدت جمهور از حلیه ٔ صحت عاطل باشد چه سید رضی در سنه ٔ 359 تولد یافت و در سنه ٔ 406 درگذشت . سید مرتضی در سنه ٔ 355 متولد شد و در سنه ٔ 436 رحلت کرد ابن منیر در سنه ٔ 473 در طرابلس بوجود آمد و در سنه ٔ 545 وفات نمود سید مرتضی که خود بچهار سال از برادرش سید رضی بزرگتر بود سی سال بعد از رحلت سیدرضی بآخرت رخت بست لاجرم قریب سی وهفت سال از فوت سیدمرتضی و شصت وهفت سال از رحلت سید رضی گذشته ابن منیر ولادت یافته است پس چگونه تصور شود که ابن منیر بصحبت سید رضی یا سید مرتضی رسیده باشد بنا بر این راه صواب و قول صحیح همان است که ابن عراق در تذکره ٔ خویش آورده گوید، این ماجری مابین ابن منیر و نقیب الاشراف شریف موسوی ابوالرضا که معاصر ابن منیر و مرجع شیعیان آن عصر بوده است بوقوع پیوسته . بعض علماء عامه در کتب خود آورده اند که ابن منیر از تشیع خارج شده بمذهب اهل تسنن داخل گردیده هر دانا میداند که تعلیق شرط بجزا، افاده ٔ وقوع نکند و هم اواخر قصیده از عقیدت ابن منیر صریح خبر میدهد با آن احوال ابن منیر را به تسنن نسبت دادن از طریقه ٔ دانش بیرون است ، فائده :چنانکه از کتب مستفاد میشود شریف موسوی نامه ٔ ابن منیر را از عبارت عبدالحمید اقتباس کرده است چنانکه ابن خلکان گوید: عبدالحمید کاتب در نزد مروان حمار سمت کتابت و انشاء داشت بعضی از عمال وی غلامی سیاه برسم هدیه نزد او بفرستاد، عبدالحمید را گفت تا مختصر جوابی که مشتمل بر مذمت او باشد نوشته بدو روانه داردعبدالحمید بدینگونه مکتوبی بنوشت : لو وجدت َ لوناً شراً من السوادِ و عَدَداً اقل من الواحِدِ لاهدیته ُ والسلام . در کتب معتبره مضبوط است که خوارج نهروان عبداﷲبن خباب را که خود تابعی و پدرش صحابی بود بقتل آوردند و زوجه اش که آبستن بود شکم دریدند و ام ّسنان صیداویه را نیز مقتول ساختند و هم از قبیله ٔ طی سه زن بیگناه را کشتند، حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (ع ) حارث بن مرّه عبدی را بجهة تحقیق امر نزد ایشان فرستاد او را نیز عرضه ٔ شمشیر کردند. ناچار آن حضرت برحسب ولایت شرعیه و ریاست الهیّه بخونخواهی آن کشتگان بیگناه برخاسته نایره ٔ قتال مشتعل گشت و هم آن حضرت فرموده : امرت ُ بقتال الناکثین و المارقین و القاسطین . و آن حدیث بر کفر و ارتداد خوارج نهروان برهانی قاطع است . بدان جهة ابن منیر گوید لا ثائر الخ ؛ حاصل معنی آنکه : از قتال نهروان نه ثائر و خونخواهی بود و نه اثر و روایتی است . مقصودش از اکل جِرجیر و جِری اخذ شعار بنی امیه و اهل تسنن است چنانچه در حدیث اهل البیت است الهندبا لنا و الجرجیر لبنی اُمیّة؛ یعنی کاسنی مخصوص ما اهل البیت است و ترتیزک مخصوص بنی امیّه و جری اسم نوعی از ماهی است که آن را فلس نباشد و استخوان بسیاری هم ندارد مگر دو استخوانی که در زیر فک آن است و شباهتی تمام بمار دارد بفارسی مارماهی و بیونانی سلووس گویند و اهل مصر سلورس نامند بمذهب شیعه حرام است و حضرت امیرالؤمنین علیه السلام از اکل آن نهی فرموده ولی اهل سنت و جماعت حلالش دانند. فقهای امامیه گویند هرگاه مورد تقیه نباشد و در نماز فقط آمین گفتن حرام و موجب بطلان نماز است لیکن اللهم استجب که در معنی آمین است جایز است بعضی نیز جایز نشمارند ولی اهل سنت و جماعت آن لفظ را حرام و مکروه ندانسته مستحب میشمارند و در نماز میگویند و بهیچوجه فساد در عبادت نمیدانند، در شرح لمعه مضبوط است بایستی قبر را تسطیح نمایند و در پشت قبر تسنیم قرار ندهندیعنی ماهی پشت نکنند چه آن هیئات از شعائر ناصبین واز بدعتهای مستحدثه ٔ ایشان است . مصطیحه چنانچه صاحب طراز گوید در لسان اهل دمشق بمعنی چوگان است وقتی که چوگانها را در محاذی و برابر یکدیگر نگاه میداشتندهریک چوگانش کوتاه بود از بازی خارج شده و میگفت مصطیحتی قصیرة. و نیز در بازی فطیره هریک از ایشان که فطیره اش شکسته بود خود از بازی خارج شده میگفت فطیرتی مکسورة. حاصل مراد ابن منیر آن است که داخل عوام دمشق شده باین هذیانات لب گشایم بلکه بر گفتارهای ایشان نیز زیادت آورم و لفظ قصر را بجای کسر و کلمه ٔ کسر را بدل قصر استعمال نمایم . (نامه ٔ دانشوران ج 1 صص 383 - 393). و رجوع به ابن منیر احمد شود.
ترجمه مقاله