ارز
لغتنامه دهخدا
ارز. [ اَ ] (اِ) (از پهلوی ارژ) بها. (برهان ). قیمت . (ربنجنی ) (مهذب الاسماء) (جهانگیری ) (غیاث اللغات ). ارزش . (برهان ). ارج . اخش . نرخ . ثمن :
چرا مرغ کارزش نبد یک درم
به افزون خریدی و کردی ستم .
نداند کسی ارز آن خواسته
پرستنده و اسب آراسته .
ابا او یک انگشتری بود و بس
که ارز نگینش ندانست کس .
یکی تاج بد کاندر آن شهر و مرز
کسی گوهرش را ندانست ارز.
بها داد منذر چو بود ارزشان
که در بیشه ٔ کوفه بُد مرزشان .
بدان مرد داننده اندرز کرد
همه خواسته پیش او ارز کرد.
وزآن جایگه شد به اندیو شهر
که بردارد از روز شادیش بهر
که از کشور شورسان بود مرز
کسی خاک او را ندانست ارز.
چون من به رشته کردم یاقوت مدح شاه
یاقوت را به ارز کم از کهربا کنم .
مروت تو مرا گر به ارز من بخرد
مگر بروی زمین زر دمد بجای گیاه .
مها بنزد تو این بنده گوهری آورد
که جز سخات کس او را نداند ارز و بهاش .
دارد بس احسان و مروت کف کافیت
ارز درم و قیمت دینار شکسته .
از تشنه بپرس ارز آب ایرا
ارز او داند که آرزو دارد.
آنچه نخاس ارز یوسف کرد
ارز گفتار خام او زیبد.
|| قدر. (برهان ) (جهانگیری ) (مؤید الفضلاء).رتبه . مرتبه . (جهانگیری ) (برهان ). درجه . جاه . مقام .مکانت . محل . حد. آمرغ :
نخواهیم ما باژ از این مرز تو
چو پیدا شود مردی و ارز تو.
بیارای دل را بدانش که ارز
بدانش بود چون بدانی بورز.
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر مایه و ارز خویش .
از آن نامداران ده ودو هزار
سواران هشیار و خنجرگذار
فرستاد خسرو [ پرویز ] سوی مرز روم
نگهبان آن فرخ آباد بوم ...
مگر هر کسی بس کند مرز خویش
بداند سر مایه و ارز خویش .
پس او [ زنگه ] نبرده فرامرز بود
که بافر و بابرز و باارز بود.
مگر رام گردد بدین مرز ما
فزون گردد از فرّ او ارز ما.
دوانید لشکر سوی مرز خویش
ببیند به بیداردل ارز خویش .
مگر بشنود پند و اندرزتان
بداند سر مایه وارزتان .
مدارید بی دیدبان مرز خویش
پدید آورید اندرین ارز خویش .
جهاندار کسری کنون مرز ما
بپذرفت و پرمایه کرد ارز ما.
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانکه درخور او باشد و جدیر
ارز غنی بباشد اندرخور غنی
ارزفقیر باشد اندرخور فقیر.
فرزانه نصیرالدین کز دولت او نیست
قدر هنر و ارز هنرمند شکسته .
من ارز خویش بگفتم کنون تو میدانی
قلاده نیم گسل گشت و شیر خشم آلود.
بردباری کن و قناعت ورز
تا به دلها قبول یابی و ارز.
|| حرمت . احترام . عزت . آبرو :
دروغ ارز و آزرم کمتر کند.
از این پس برو بوم و مرز ترا
نیازارم از بهر ارز ترا.
مگر بشنوی پند و اندرز من
ز بهر پسر مایه ٔ ارز من .
اگر باژ بفرستی از مرز خویش
ببینی سرمایه و ارز خویش .
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارند ارز.
چو روئین چنین گفت ، برزوی برز
بدو گفت کای مرد بی آب و ارز.
تو گفتیم باشی خداوند مرز
که این مرز را از تو دیدیم ارز.
هر آنجا که خوشتر بود مرز تست
که پیش شه هندوان ارز تست .
بدین ارز تو پیش من بیش گشت
دلم سوی اندیشه ٔ خویش گشت .
شهنشاه برگشت از راه مرز
بهمدان ، بباید بیفزود ارز.
|| بهره . فایده . سود :
چنین گفت کآمد سپهدار طوس
یکی لشکر آورد با بوق و کوس
نه دژ مانده ایدر نه اسب و نه مرز
نشستن ندارد بدین بوم ارز.
|| کام . آرزو :
فرستاد تا هر که آن دخمه کرد
همان کس کز آن کار تیمار خورد
بکشتند و تاراج کردند مرز
چنین بود ماهوی را کام و ارز.
|| سعر . سندهای تجاری که ارزش آنها بپولهای بیگانه معین شده باشد. (نف مرخم ) || ارزنده . ارجمند. پرقیمت . مقابل ناارز :
سخنهای من چون شنیدی بورز
مگر بازدانی ز ناارز، ارز.
جوان چیز بیند پذیرد فریب
بگاه درنگش نباشد شکیب
ندارد زن و زاده و کشت و ورز
بچیزی ندارد زناارز و ارز.
و رجوع به ناارز در همین ماده شود.
- باارز ؛ ارجمند. گرانبها.
- || گرامی . معزز. مکرم :
بر این مرز باارز آتش بریخت
همه خاک غم بر دلیران ببیخت .
که ای شاه بیدار با ارز و هش
مسوز این بر و بوم و کودک مکش
که فرجام روز تو هم بگذرد
خنک آنکه گیتی ببد نسپرد.
- به ارز داشتن ؛ قیمت نهادن : و گمان چنان بود که مکیان ایشان را به ارز دارند. (قصص الانبیاء ص 222).
- بی ارز ؛ بی قیمت . بی بها :
هر آن شارسانی کز آن مرز بود
وگر چند بیکار و بی ارزبود
بقیصر سپارم همه یک بیک
از این پس نوشته فرستیم وچک .
- || ناقابل . نامعتبر :
چو بی ارز را نام دادیم و ارز
کنارنگی و پیل و مردان و مرز...
- ناارز؛ مخفف ناارزنده . بی ارز :
سخنهای من چون شنیدی بورز
مگر بازدانی ز ناارز، ارز.
سواران پراکنده کردم بمرز
پدید آمد اکنون ز ناارز، ارز.
ز مهتر بخواهد هم از کشت ورز
پدید آید از چیز ناارز، ارز.
چرا مرغ کارزش نبد یک درم
به افزون خریدی و کردی ستم .
فردوسی .
نداند کسی ارز آن خواسته
پرستنده و اسب آراسته .
فردوسی .
ابا او یک انگشتری بود و بس
که ارز نگینش ندانست کس .
فردوسی .
یکی تاج بد کاندر آن شهر و مرز
کسی گوهرش را ندانست ارز.
فردوسی .
بها داد منذر چو بود ارزشان
که در بیشه ٔ کوفه بُد مرزشان .
فردوسی .
بدان مرد داننده اندرز کرد
همه خواسته پیش او ارز کرد.
فردوسی .
وزآن جایگه شد به اندیو شهر
که بردارد از روز شادیش بهر
که از کشور شورسان بود مرز
کسی خاک او را ندانست ارز.
فردوسی .
چون من به رشته کردم یاقوت مدح شاه
یاقوت را به ارز کم از کهربا کنم .
مسعودسعد.
مروت تو مرا گر به ارز من بخرد
مگر بروی زمین زر دمد بجای گیاه .
مختاری .
مها بنزد تو این بنده گوهری آورد
که جز سخات کس او را نداند ارز و بهاش .
سنائی .
دارد بس احسان و مروت کف کافیت
ارز درم و قیمت دینار شکسته .
سوزنی .
از تشنه بپرس ارز آب ایرا
ارز او داند که آرزو دارد.
خاقانی .
آنچه نخاس ارز یوسف کرد
ارز گفتار خام او زیبد.
خاقانی .
|| قدر. (برهان ) (جهانگیری ) (مؤید الفضلاء).رتبه . مرتبه . (جهانگیری ) (برهان ). درجه . جاه . مقام .مکانت . محل . حد. آمرغ :
نخواهیم ما باژ از این مرز تو
چو پیدا شود مردی و ارز تو.
فردوسی .
بیارای دل را بدانش که ارز
بدانش بود چون بدانی بورز.
فردوسی .
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر مایه و ارز خویش .
فردوسی .
از آن نامداران ده ودو هزار
سواران هشیار و خنجرگذار
فرستاد خسرو [ پرویز ] سوی مرز روم
نگهبان آن فرخ آباد بوم ...
مگر هر کسی بس کند مرز خویش
بداند سر مایه و ارز خویش .
فردوسی .
پس او [ زنگه ] نبرده فرامرز بود
که بافر و بابرز و باارز بود.
فردوسی .
مگر رام گردد بدین مرز ما
فزون گردد از فرّ او ارز ما.
فردوسی .
دوانید لشکر سوی مرز خویش
ببیند به بیداردل ارز خویش .
فردوسی .
مگر بشنود پند و اندرزتان
بداند سر مایه وارزتان .
فردوسی .
مدارید بی دیدبان مرز خویش
پدید آورید اندرین ارز خویش .
فردوسی .
جهاندار کسری کنون مرز ما
بپذرفت و پرمایه کرد ارز ما.
فردوسی .
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانکه درخور او باشد و جدیر
ارز غنی بباشد اندرخور غنی
ارزفقیر باشد اندرخور فقیر.
منوچهری .
فرزانه نصیرالدین کز دولت او نیست
قدر هنر و ارز هنرمند شکسته .
سوزنی .
من ارز خویش بگفتم کنون تو میدانی
قلاده نیم گسل گشت و شیر خشم آلود.
اثیر اخسیکتی .
بردباری کن و قناعت ورز
تا به دلها قبول یابی و ارز.
اوحدی .
|| حرمت . احترام . عزت . آبرو :
دروغ ارز و آزرم کمتر کند.
ابوشکور بلخی .
از این پس برو بوم و مرز ترا
نیازارم از بهر ارز ترا.
فردوسی .
مگر بشنوی پند و اندرز من
ز بهر پسر مایه ٔ ارز من .
فردوسی .
اگر باژ بفرستی از مرز خویش
ببینی سرمایه و ارز خویش .
فردوسی .
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارند ارز.
فردوسی .
چو روئین چنین گفت ، برزوی برز
بدو گفت کای مرد بی آب و ارز.
فردوسی .
تو گفتیم باشی خداوند مرز
که این مرز را از تو دیدیم ارز.
فردوسی .
هر آنجا که خوشتر بود مرز تست
که پیش شه هندوان ارز تست .
فردوسی .
بدین ارز تو پیش من بیش گشت
دلم سوی اندیشه ٔ خویش گشت .
فردوسی .
شهنشاه برگشت از راه مرز
بهمدان ، بباید بیفزود ارز.
حکیم زجاجی .
|| بهره . فایده . سود :
چنین گفت کآمد سپهدار طوس
یکی لشکر آورد با بوق و کوس
نه دژ مانده ایدر نه اسب و نه مرز
نشستن ندارد بدین بوم ارز.
فردوسی .
|| کام . آرزو :
فرستاد تا هر که آن دخمه کرد
همان کس کز آن کار تیمار خورد
بکشتند و تاراج کردند مرز
چنین بود ماهوی را کام و ارز.
فردوسی .
|| سعر . سندهای تجاری که ارزش آنها بپولهای بیگانه معین شده باشد. (نف مرخم ) || ارزنده . ارجمند. پرقیمت . مقابل ناارز :
سخنهای من چون شنیدی بورز
مگر بازدانی ز ناارز، ارز.
فردوسی .
جوان چیز بیند پذیرد فریب
بگاه درنگش نباشد شکیب
ندارد زن و زاده و کشت و ورز
بچیزی ندارد زناارز و ارز.
فردوسی .
و رجوع به ناارز در همین ماده شود.
- باارز ؛ ارجمند. گرانبها.
- || گرامی . معزز. مکرم :
بر این مرز باارز آتش بریخت
همه خاک غم بر دلیران ببیخت .
فردوسی .
که ای شاه بیدار با ارز و هش
مسوز این بر و بوم و کودک مکش
که فرجام روز تو هم بگذرد
خنک آنکه گیتی ببد نسپرد.
فردوسی .
- به ارز داشتن ؛ قیمت نهادن : و گمان چنان بود که مکیان ایشان را به ارز دارند. (قصص الانبیاء ص 222).
- بی ارز ؛ بی قیمت . بی بها :
هر آن شارسانی کز آن مرز بود
وگر چند بیکار و بی ارزبود
بقیصر سپارم همه یک بیک
از این پس نوشته فرستیم وچک .
فردوسی .
- || ناقابل . نامعتبر :
چو بی ارز را نام دادیم و ارز
کنارنگی و پیل و مردان و مرز...
فردوسی .
- ناارز؛ مخفف ناارزنده . بی ارز :
سخنهای من چون شنیدی بورز
مگر بازدانی ز ناارز، ارز.
فردوسی .
سواران پراکنده کردم بمرز
پدید آمد اکنون ز ناارز، ارز.
فردوسی .
ز مهتر بخواهد هم از کشت ورز
پدید آید از چیز ناارز، ارز.
فردوسی .