ترجمه مقاله

اریارق

لغت‌نامه دهخدا

اریارق . [ ] (اِخ ) حاجب سالار هندوستان در زمان محمود غزنوی که مسعود در آغاز سلطنت وی را مثال داد تاببلخ رود. در همان اوان از هراة نامه ٔ توقیعی رفته بود با کسان خواجه بوسهل زوزنی تا خواجه احمدحسن بدرگاه آید و چنگی خداوند قلعه او را از بند بگشاده بودو او [ خواجه احمد حسن ] اریارق حاجب سالار هندوستان را گفته بود که نامی زشت گونه بر تو نشسته است ، صواب آن است که با من بروی و آن خداوند [ مسعود ] را ببینی و من آنچه باید گفت بگویم تا تو با خلعت و با نیکوئی اینجا بازآئی که اکنون کارها یکرویه شد و خداوندی کریم و حلیم چون امیر مسعود بر تخت ملک نشست و اریارق این چربک بخورد و افسون این مرد بزرگوار بر وی کار کرد و با وی بیامد و خواجه را چندان خدمت کرده بود در راه که از حد بگذشت . ابوالفضل بیهقی آرد: ذکر القبض علی اریارق الحاجب صاحب جیش الهند و کیف جری ذلک الی ان قتل بالغور، رحمة اﷲ علیه بیاورده ام پیش ازین حال اریارق سالار هندوستان در روزگار امیر محمود رضی اﷲ عنه که باد در سر وی چگونه شد تا چون نیم عاصی گرفتند او را، و در ملک محمد خود تن فراایشان نداد ودرین روزگار که خواجه ٔ بزرگ احمدحسن وی را از هندوستان به چه حیلت برکشید و چون امیر را بدید گفت : ((اگر هندوستان بکار است نباید که نیز اریارق آنجا شود))و آمدن اریارق هر روز بدرگاه با چند مرتبه دار و سرکش با غازی سپاه سالار بیکجا و دشوار آمدن پدریان و محمودیان بدین بزرگی دیدن ایشان را، چه خرد دیده بودند. چون حال برین جمله بود که این دو محتشم اریارق و غازی را کسی که ازو تدبیری آید نبود و این دو سپاه سالار را دو کدخدای شایسته ٔ دبیرپیشه ٔ گرم و سرد چشیده نه که پیداست که از سعید صراف و مانند وی چاکرپیشگان خامل ذکر کم مایه چه آید - و ترکان همی گرد چنین مردمان گردند و عاقبت ننگرند تا ناچار خلل بیفتد که ایشان را تجربتی نباشد هر چند بتن خویش کاری و سخی باشند و تجمل و آلت دارند اما در دبیری راه نبرند و امروز از فردا ندانند چه چاره باشد از افتادن خلل . محمودیان چون برین حال واقف شدند و رخنه یافتند بدانکه این دو تن را پای کشند، با یکدیگر در حیلت ایستادند تا این دو سالار را چگونه فروبرند، و بلا و قضا برین حالهایار شد، یکی آنکه امیر عبدوس را فراکرد تا کدخدایان ایشان را بفریفت و در نهان بمجلس امیر آورد و امیر ایشان را بنواخت و امید داد و با ایشان بنهاد که انفاس خداوندان خود را میشمرند و هر چه رود با عبدوس میگویند تا وی باز می نماید. و آن دو خامل ذکر کم مایه فریفته شدند بدان نواختی که یافتند و هرگز بخواب ندیده بودند، و ندانستند که چون خداوندان ایشان برافتادنداذل من النعل و اخس من التراب باشند، و چون توانستندی دانست ؟ که نه شاگردی کرده بودند و نه کتب خوانده .و این دو مرد بر کار شدند و هر چه رفت دروغ و راست روی میکردند و با عبدوس میگفتند، و امیر از آنچه می شنید دلش بر اریارق گران تر میشد، و غازی نیز لختی از چشم وی میافتاد و محمودیان فراخ تر در سخن آمدند. و چون پیش امیر از این ابواب چیزی گفتند، و روی نمود و میشنود، در حیلت ایستادند و بر آن بنهادند که نخست حیله باید کرد تا اریارق برافتد و چون برافتاد و غازی تنها ماند ممکن گردد که وی را برتوانند انداخت و محمودیان لختی خبر یافتند از حال این دو کدخدای ، که درشراب لافها زده بودند که ((ایشان چاکران سلطانند))، و بجای آوردند که ایشان را بفریفته اند، آغازیدند ایشان را نواختن و چیزی بخشیدن و برنشاندن که اگر خداوندان ایشان نباشند سلطان ایشان را کارهای بزرگ فرماید. و دیگر آفت آن آمد که سپاه سالار غازی گربزی بود که ابلیس لعنه اﷲ او را رشته برنتوانستی تافت ، وی هرگز شراب نخورده بود، چون کامها بجمله یافت و قفیزش پر شد در شراب آمد و خوردن گرفت ، و امیر چون بشنید هر دو سپاه سالار را شراب داد، وشراب آفتی بزرگ است چون از حد بگذرد، و با شراب خوارگان افراطکنندگان هر چیزی توان ساخت و آغازید، بحکم آنکه سپاه سالار بود، لشکر را نواختن و هر روز فوجی رابخانه بازداشتن و شراب و صلت دادن ، و اریارق نزد وی بودی و وی نیز مهمان او شدی و در هر دو مجلس چون شراب نیرو گرفتی بزرگان این دو سالار را بترکی ستودندی و حاجب بزرگ بلکاتکین را مخنث خواندندی و علی دایه را ماده و سالار غلامان سرائی را، بکتغدی ، کور و لنگ ، ودیگران را همچنین هر کسی را عیبی و سقطی گفتندی . ازعبداﷲ شنیدم که کدخدای بکتغدی بود، پس از آنکه این دو سپاه سالار برافتادند، گفت یکروز امیر بار نداده بود و شراب میخورد، غازی بازگشت با اریارق بهم ، و بسیار مردم را با خود بردند و شراب خوردند، سالار بکتغدی مرا پوشیده بنزدیک بلکاتکین و علی فرستاد و پیغام داد که این دو ناخویشتن شناس از حد می بگذرانند، اگر صواب بیند به بهانه ٔ شکار برنشیند با غلامی بیست ، تا وی با بوعبداﷲ و غلامی چند نزدیک ایشان آید و این کار را تدبیر سازند. گفت ((سخت صواب آمد، ما رفتیم بر جانب میخواران تا سالار دررسد)). و برنشستند و برفتند. وبکتغدی نیز برنشست و مرا با خود برد، و باز و یوز وهر جوارحی با خویشتن آوردند. چون فرسنگی دو برفتند،این سه تن بر بالا[ یی ] بایستادند با سه کدخدای ، من و بواحمد تکلی کدخدای حاجب بزرگ و امیرک معتمدعلی ، و غلامان را با شکره داران گسیل کردند صید را، و ما شش تن ماندیم . مهتران در سخن آمدند و زمانی نومیدی نمودند از امیر و از استیلای این دو سپاه سالار، بکتغدی گفت طرفه آن است که در سرایهای محمودی خامل ذکرتر ازین دو تن کس نبود، و هزار بار پیش من زمین بوسه داده اند، ولیکن هر دو دلیر و مردانه آمدند، غازی گربزی از گربزان و اریارق خری از خران ، تا امیر محمود ایشان رابرکشید و در درجه ٔ بزرگ نهاد تا وجیه گشتند، و غازی خدمتی سخت پسندیده کرد این سلطان را بنیشابور تا این درجه ٔ بزرگ یافت . و هر چند دل سلطان ناخواهان است اریارق را، و غازی را خواهان ، چون در شراب آمدند و رعنائیها میکنند، دل سلطان را از غازی هم توان گردانید. ولیکن تا اریارق برنیفتد تدبیر غازی نتوان کرد، وچون رشته یکتا شد آنگاه هر دو برافتند تا ما از این غضاضت برهیم . حاجب بزرگ و علی گفتند تدبیر شربتی سازند یا رویاروی کسی را فراکنند تا اریارق را تباه کند. سالار بکتغدی گفت این هردو هیچ نیست و پیش نشود و آب ما ریخته گردد و کار هر دو قوی شود. تدبیر آن است که ما این کار را فروگذاریم و دوستی نمائیم و کسان گماریم تا تضریبها میسازند و آنچه ترکان و این دو سالار گویند فراخ تر زیادتها میکنند و می بازنمایند تا حال کجا رسد. برین بنهادند و غلامان و شکره داران بازآمدند و روز دیر برآمده بود، صندوقهای شکاری برگشادند تا نان بخوردند و اتباع و غلامان و حاشیه همه بخوردند و بازگشتند و چنانکه ساخته بودند این دو تن را پیش گرفتند و روزی چند برین حدیث برآمد و دل سلطان درشت شد بر اریارق و در فروگرفتن وی خلوتی کرد و با وزیر شکایت نمود از اریارق . گفت حال بدانجا میرسد که غازی ازین تباه میشود و ملک چنین چیزها احتمال نکند، و روا نیست که سالاران سپاه بی فرمانی کنند که فرزندان را این زهره نباشد. و فریضه شد او را فروگرفتن که چون او فروگرفته شد غازی بصلاح آید. خواجه اندرین چه گوید؟خواجه ٔ بزرگ زمانی اندیشید پس گفت زندگانی خداوند عالم دراز باد، من سوگند دارم که در هیچ چیزی از مصالح ملک خیانت نکنم . و حدیث سالار و لشکر چیزی سخت نازک است و بپادشاه مفوض . اگر رأی عالی بیند بنده را درین یک کار عفو کند و آنچه خود صواب بیند می کند و می فرماید. اگر بنده در چنین بابها چیزی گوید باشد که موافق رأی خداوند نیفتد و دل بر من گران کند. امیر گفت خواجه خلیفه ٔ ماست و معتمدتر همه ٔ خدمتکاران و ناچار در چنین کارها سخن با وی باید گفت تا وی آنچه داند بازگوید و ما میشنویم ، آنگاه با خویشتن بازاندازیم و آنچه از رأی واجب کند میفرمائیم . خواجه گفت اکنون بنده سخن بتواند گفت . زندگانی خداوند دراز باد، آنچه گفته آمد در باب اریارق ، آن روز که پیش آمد، نصیحتی بود که بباب هندوستان کرده آمد، که ازین مرد آنجاتعدی و تهوری رفت ، و نیز وی را آنجا، بزرگ نامی افتاد و آن را تباه گردانید بدانکه امیر ماضی وی را بخواند و وی در رفتن کاهلی و سستی نمود و آن را تأویلهانهاد، و امیرمحمد وی را بخواند وی نیز نرفت و جواب داد که ((ولیعهد پدر امیر مسعود است ، اگر وی رضا دهدبنشستن برادر و از عراق قصد غزنین نکند آنگاه وی بخدمت آید)) و چون نام خداوند بشنود و بنده آنچه گفتنی بود بگفت با بنده بیامد و تا اینجاست نشنودم که از وی تهوری و بی طاعتی آمد که بدان دل مشغول باید داشت .و این تبسط و زیادتی آلت اظهار کردن و بی فرمان شراب خوردن با غازی و ترکان ، سخت سهل است و بیک مجلس من این راست کنم چنانکه نیز درین ابواب سخن نباید گفت . خداوند را ولایت زیادت شده است و مردان کار بباید، و چون اریارق دیر بدست شود، بنده را آنچه فراز آمد بازنمود، فرمان خداوند راست . امیر گفت بدانستم ، و همه همچنین است که گفتی . و این حدیث را پوشیده باید داشت تا بهتر بیندیشم . خواجه گفت فرمان بردارم ، و بازگشت ومحمودیان فرو نه ایستادند از تضریب تا بدان جایگاه که در گوش امیر افکندند که اریارق بدگمان شده است و با غازی بنهاده که شر بپای کنند و اگر دستی نیابند بروند و بیشتر ازین لشکر در بیعت وی اند. روزی امیر بارداد و همه ٔ مردم جمع شدند و چون بار بشکست امیر فرمود مروید که شراب خواهیم خورد. و خواجه ٔ بزرگ و عارض و صاحب دیوان رسالت نیز بنشستند و خوانچها آوردن گرفتند، پیش امیر بر تخت یکی و پیش غازی و پیش اریارق یکی ، و پیش عارض بوسهل زوزنی و بونصر مشکان یکی ، پیش ندیمان هر دو تن را یکی و بوالقاسم کثیر برسم ندیمان می نشست و لاکشته و رشته فرموده بودند، بیاوردند سخت بسیار. پس این بزرگان چون نان بخوردند برخاستند و بطارم دیوان بازآمدند و بنشستند و دست بشستند. و خواجه ٔ بزرگ هر دو سالار را بستود و نیکوئی گفت . ایشان گفتند از خداوند همه دل گرمی و نواخت است ، و ما جانها فدای خدمت داریم ، ولیکن دل ما را مشغول میدارند، و ندانیم تا چه باید کرد. خواجه گفت این سوداست و خیالی باطل ، هم اکنون از دل شما بردارد، توقف کنید چندانکه من فارغ شوم و شمایان را بخوانند و تنها پیش رفت و خلوتی خواست و این نکته بازگفت و درخواست تا ایشان را بتازگی دل گرمی باشد، آنگاه رای خداوند راست در آنچه بیند و فرماید. امیر گفت بدانستم . و همه ٔ قوم را بازخواندند و مطربان بیامدند و دست بکار بردند و نشاطبالا گرفت و هر حدیثی میرفت . چون روز بنماز پیشین رسید، امیر مطربان را اشارت کرد تا خاموش ایستادند، پس روی سوی وزیر کرد و گفت : تا این غایت حق این دو سپاه سالار چنانکه باید فرموده ایم شناختن ؛ اگر غازی است آن خدمت کرد بنشابور - و ما با سپاهان بودیم - که هیج بنده نکرد و از غزنین بیامد. و چون بشنید که ما ببلخ رسیدیم ، اریارق با خواجه بشتافت و بخدمت آمد. و میشنویم که تنی چند بباب ایشان حسد می نمایند و دل ایشان مشغول میدارند، از آن نباید اندیشید، برین جمله که ما گفتیم اعتماد باید کرد، که ما سخن هیچ کس در باب ایشان نخواهیم شنید. خواجه گفت اینجا سخن نماند و نواخت بزرگتر از این کدام باشد که بر لفظ عالی رفت . وهر دو سپاه سالار زمین بوسه دادند و تخت نیز بوسه کردند و بجای خویش بازآمدند و سخت شادکام بنشستند. امیرفرمود تا دو قبای خاص آوردند و هر دو بزر، و دو شمشیر حمایل مرصع بجواهر چنانکه گفتند قیمت هر دو پنجاه هزار دینار است ، قباها هر دو پس پشت ایشان کردند و بدست خویش ببستند، و امیر بدست خود حمایل در گردن ایشان افکند، و دست و تخت و زمین بوسه دادند و بازگشتند و برنشستند و برفتند همه ٔ مرتبه داران درگاه با ایشان تا بجایگاه خود بازشدند. و مرا که بوالفضلم این روز نوبت بود، اینهمه دیدم و بر تقویم این سال تعلیق کردم . پس از بازگشتن امیر فرمود دو مجلس جام زرین باصراحیهای پرشراب و نقلدانها و نرگسدانها راست کردنددو سالار را، و بوالحسن کرخی ندیم را گفت بر سپاه سالار غازی رو و این را براثر تو آرند و سه مطرب خاص با تو آیند، و بگوی که از مجلس ما ناتمام بازگشتی ، با ندیمان شراب خور با سماع مطربان ، و سه مطرب با وی رفتند و فراشان این کرامات برداشتند و مظفر ندیم را مثال داد تا با سه مطرب و آن کرامات سوی اریارق رفت ، و خواجه فصلی چند درین باب سخن گفت چنانکه او دانستی گفت و نزدیک نماز دیگر بازگشت و دیگران نیز بازگشتن گرفتند. و امیر تا نزدیک شام ببود پس برخاست و گرم درسرای رفت . و محمودیان بدین حال که تازه گشت سخت غمناک شدند. نه ایشان دانستند و نه کس که در غیب چیست ، و زمانه بزبان فصیح آواز میداد ولیکن کسی نمی شنود:
یا راقداللیل مسروراً باوّله
اِن ّ الحوادث قد یطرقن اسحارا
لاتفرحن ّ بلیل طاب اوّله
فرب ّ آخر لیل اجّج النارا.
و این دو ندیم نزدیک این دو سالار شدند با این کرامات و مطربان . و ایشان رسم خدمت بجای آوردند و چون پیغام سلطان بشنودند بنشاط شراب خوردند و بسیار شادی کردند و چون مست خواستند شد ندیمان را اسب و ستام زرو جامه و سیم دادند و غلامی ترک و بخوبی بازگردانیدند، و همچنان مطربان را جامه و سیم بخشیدند و بازگشتند و غازی بخفت ، و اریارق را عادت چنان بود که چون درشراب نشستی سه چهار شبان روز بخوردی ، و این شب تا روز بخورد به آن شادی و نواخت که یافته بود. و امیر دیگر روز بار داد، سپاه سالار غازی بر بادی دیگر بدرگاه آمد با بسیار تکلف زیادت . چون بنشست امیر پرسید که اریارق چون نیامده است ؟ غازی گفت او عادت دارد سه چهار شبان روز شراب خورد، خاصه بر شادی و نواخت دینه . امیر بخندید و گفت ما را هم امروز شراب باید خورد، واریارق را دوری فرستیم . غازی زمین بوسه داد تا بازگردد، گفت مرو و آغاز شراب کردند و امیر فرمود تا امیرک سپاه دار خمارچی را بخواندند، و او شراب نیکو خوردی و اریارق را بر او اِلفی تمام بود، و امیر محمود هم او را فرستاد بنزدیک اریارق بهند تا بدرگاه بیاید و بازگردد، در آن ماه که گذشته شد چنانکه بیاورده ام پیش ازین ، امیرک پیش آمد، امیر گفت پنجاه قرابه شراب با تو آرند نزدیک حاجب اریارق رو و نزدیک وی میباش که وی را بتو الفی تمام است ، تا آنگاه که مست شود و بخسبد، و بگوی ما ترا دستوری دادیم تا بخدمت نیایی وبر عادت شراب خوری . امیرک برفت ، یافت اریارق را چون گوی شده و بر بوستان می گشت و شراب میخورد، و مطربان میزدند. پیغام بداد، وی زمین بوسه داد و بسیار بگریست ، و امیرک را و فراشان را مالی بخشید و بازگشتند، و امیرک آنجا بماند و سپاه سالار غازی تا چاشتگاه بدان جایگاه با امیر بماند، پس بازگشت و چند سرهنگ و حاجب را با خود ببرد و بشراب بنشست و آن روز مالی بخشیداز دینار و درم و اسب و غلام و جامه ، و اریارق هم برعادت خود می خفت و می خاست و رشته می آشامید و باز شراب میخورد چنانکه هیچ ندانست که می چه کند، آن روز و آن شب و دیگر روز هیچ می نیاسود. و امیر دیگر روز بار نداد و ساخته بود تا اریارق را فروگرفته آید، و آمد بر خضراء برابر طارم دیوان رسالت بنشست ، و ما بدیوان بودیم ، و کس پوشیده میرفت و اخبار اریارق را می آوردند. درین میانه روز نمازپیشین رسیده عبدوس بیامد و چیزی بگوش بونصر مشکان بگفت ، وی برخاست دبیران را گفت بازگردید که باغ خالی خواهند کرد. جز من جمله برخاستند و برفتند. مرا پوشیده گفت که اسب بخانه بازفرست و بدهلیز دیوان بنشین که مهمی پیش است تا آن کرده شود، و هشیار باش تا آنچه رود مقرر کنی و پس بنزدیک من آیی . گفتم چنین کنم . و وی برفت ، و وزیر و عارض و قوم دیگر نیز بجمله بازگشتند و بکتگین حاجب داماد علی دایه بدهلیز آمد و بنزدیک امیر برفت و یکساعتی ماند و بدهلیز بازآمد و محتاج امیر حَرَس را بخواند و با وی پوشیده سخنی بگفت . وی برفت و پانصد پیاده بیاورد از هر دستی با سلاح تمام و بباغ بازفرستاد تا پوشیده بنشستند. و نقیبان هندوان بیامدند و مردی سیصد هندو آوردند و هم در باغ بنشستند. و پرده داری و سپاه داری نزدیک اریارق رفتند و گفتند: ((سلطان نشاط شراب داردو سپاه سالار غازی را کسان رفتند تا بیاید، و ترا می بخواند)) و وی بحالتی بود که از مستی دست و پایش کارنمیکرد، گفت برین جمله چون توانم آمد؟ از من چه خدمت آید؟ امیرک سپاه دار که سلطان با وی راست داشته بودگفت : ((زندگانی سپاه سالار دراز باد، فرمان خداوند نگاه باید داشت و بدرگاه شد، که چون برین حال بیند معذور دارد و بازگرداند. و ناشدن سخت زشت باشد و تأویلها نهند)) و حاجبش را آلتونتکین ، امیرک با خود یار کرد تا بگفت که ناچار بباید رفت . جامه و موزه و کلاه خواست و بپوشید با قومی انبوه از غلامان و پیاده ای دویست . امیرک حاجبش را گفت : ((این زشت است ، بشراب میرود، غلامی ده سپرکشان و پیاده صد بسنده باشد)) وی آن سپاه جوش را بازگردانید و اریارق خود از این جهان خبرندارد چون بدرگاه رسید بکتگین حاجب پیش او بازشد و امیر حرس ، او را فرود آوردند و پیش وی رفتند تا طارم و آنجا بنشاندند. اریارق یک لحظه بود، برخاست و گفت مستم و نمیتوانم ، بازگردم ، بکتگین گفت زشت باشد بی فرمان بازگشتن ، تا آگاه کنیم . وی بدهلیز بنشست و من که بوالفضلم در وی می نگریستم . حاجی سقا را بخواند و وی بیامد و کوزه ٔ آب پیش وی داشت ، دست فرو میکرد و یخ می برآورد و میخورد، بکتگین گفت ای برادر این زشت است ، و تو سپاه سالاری ، اندر دهلیز یخ می خوری ؟ بطارم رو و آنچه خواهی بکن ، وی بازگشت و بطارم آمد، اگر مست نبودی و خواستندش گرفت کار بسیار دراز شدی ، چون بطارم نشست پنجاه سرهنگ سرائی از مبارزان سرغوغاآن مغافصةً دررسیدند و بکتگین درآمد اریارق را در کنار گرفت ، و سرهنگان درآمدند از چپ و راست و او را بگرفتند چنانکه البته هیچ نتوانست جنبید. آواز داد بکتکین را که ای برادر ناجوانمرد بر من اینکار آوردی ؟ غلامان دیگردرآمدند موزه از پایش جدا کردند - و در هر موزه دو کتاره داشت - و محتاج بیامد، بندی آوردند سخت قوی و بر پای او نهادند و قباش باز کردند، زهر یافتند در بر قبای و تعویذها، همه از وی جدا کردند و بیرون گرفتند. و پیاده ای پنجاه کس او را گرد بگرفتند. پیادگان دیگر دویدند و اسب و ساز و غلامانش را بگرفتند. و حاجبش با سه غلام رویاروی بجستند، و غلامانش سلاح برگرفتندو بر بام آمدند و شوری عظیم برپای شد. و امیر با بکتگین در فرود گرفتن اریارق بود و کسان تاخته بود نزدیک بکتغدی و حاجب بزرگ بلکاتکین و اعیان لشکر که چنین شغلی در پیش دارد تا برنشینند، همگان ساخته برنشسته بودند. چون اریارق را ببستند و غلامان و حاشیتش دربشوریدند، این قوم ساخته سوی سرای او برفتند، و بسیارسوار دیگر از هر جنسی بر ایشان پیوستند و جنگی بزرگ بپای شد. امیر عبدوس را نزدیک قوم اریارق فرستاد به پیغام که ((اریارق مردی ناخویشتن شناس بود، و شما باوی در بلا بودید، امروز صلاح در آن بود که وی را نشانده آید، و خداوندان شما مائیم ، کودکی مکنید و دست ازجنگ بکشید که پیداست که عدد شما چند است بیک ساعت کشته شوید و اریارق را هیچ سود ندارد، اگر بخود باشیدشما را بنوازیم و بسزا داریم )) و سوی حاجبش پیغامی و دل گرمی سخت نیکو برد. چون عبدوس این پیغام بگذارد آبی بر آتش آمد و حاجب و غلامانش زمین بوسه دادند، این فتنه در وقت بنشست و سرای را فروگرفتند و درها مهرکردند، و آفتاب زرد را چنان شد، گفتی هرگز مسکن آدمیان نبوده است . و من بازگشتم و هرچه دیده بودم با استادم بگفتم . و نماز خفتن بگزارده اریارق را از طارم بقهندز بردند، و پس از آن بروزی ده او را بسوی غزنین گسیل کردند و بسرهنگ بوعلی کوتوال سپردند، و بوعلی بر حکم فرمان او را یک چند بقلعت داشت چنانکه کسی بجای نیاورد که موقوف است ، پس او را بغور فرستادند نزدیک بوالحسن خلف تا بجایی بازداشتش ، و حدیث وی بپایان آمد و من بیارم بجای خود که عاقبت کار و کشتن او چون بود. این فروگرفتن وی در بلخ روز چهارشنبه ٔ نوزدهم ماه ربیع الاول سنه ٔ اثنی و عشرین و اربعمائه (422 هَ . ق .) بود. و دیگر روز فروگرفتن ، امیر، پیروز وزیری خادم را و بوسعید مشرف را که امروز بر جای است و برباط کندی میباشد و هنوز مشرفی نداده بودند که اشراف درگاه باسم قاضی خسرو بود، و بوالحسن عبدالجلیل و بونصر مستوفی را بسرای اریارق فرستاد و مستوفی و کدخدای او را که گرفته بودند آنجا آوردند و درها بگشادندو بسیار نعمت برداشتند، و نسختی دادند که بهندوستان مالی سخت عظیم است . و سه روز کار شد تا آنچه اریارق را بود بتمامی نسخت کردند و بدرگاه آوردند. و آنچه غلامانش بودند خیاره در وثاقها کردند، و آنچه میانه بود سپاه سالار غازی و حاجبان را بخشید. و بوالحسن عبدالجلیل و بوسعید مشرف را نامزد کرد تا سوی هندوستان روند به آوردن مالهای اریارق ، و هر دو کس بتعجیل برفتند. و پیش از آن که او را فروگرفتندی خیلتاشان مسرع رفته بودند با نامه ها تا قوم اریارق را باحتیاط نگاه دارند و دیگر روز غازی بدرگاه آمد که اریارق را نشانده بودند، سخت آزار کشیده و ترسان گشته . چون بار بگسست امیر با وزیر و غازی خالی کرد و گفت : ((حال این مرد دیگر است و حال خدمتگاران دیگر دیگر، او مردی گردن کش و مهتر شده بود بروزگار پدر ما، بدان جای خونهای ناحق ریخت و عمال و صاحب بریدان را زهره نبود که حال وی بتمامی بازنمودندی که بیم جان بود که راهها بگرفتندی و بی جواز او کس نتوانست رفت ، و بطلب پدر مانیامده بودی از هندوستان و نمی آمدی و اگر قصد او کردندی بسیار فساد انگیختی ، و خواجه بسیار افسون کرده است تا وی را بتوانست آوردن . چنین چاکر بکار نیاید. و این بدان گفتم تا سپاه سالار دل خویش را مشغول نکند بدین سبب که رفت . حال وی دیگر است و آن خدمت که وی کرده است ما را بدان وقت که ما بسپاهان بودیم و از آنجا قصد خراسان کردیم )). او زمین بوسه داد و گفت : ((من بنده ام ، و اگر ستوربانی فرماید بجای این شغل مرا فخر است ، فرمان خداوند را باشد که وی حال بندگان بهترداند)). و خواجه فصلی چند سخن نیکو گفت هم درین معنی اریارق و هم درباب دل گرمی غازی چنانکه او دانستی گفت . و پس بازگشتند هر دو، خواجه با وی بطارم بنشست واستادم بونصر را بخواند تا آنچه از اریارق رفته بوداز تهور و تعدیها، چنانکه دشمنان القا کنند و بازنمایند، وی همه بازنمود چنانکه غازی بتعجب بماند و گفت : بهیچ حال روا نبود آنرا فروگذاشتن . و بونصر رفت و با امیر بگفت و جوابهای نیکو بیاورد، و این هر دو مهتر سخنان دلپذیر گفتند تا غازی خوش دل شد و بازگشت . من از خواجه بونصر شنیدم که خواجه احمد مرا گفت که ((این ترک بدگمان شد که گربز و داهی است و چنین چیزها بر سر او بنشود. و دریغ چون اریارق که اقلیمی ضبط توانستی کرد جز هندوستان ، و من ضامن او بودمی . اما این خداوند بس سخن شنو آمد، و فرونگذارند او را و اینهمه کارها زیر و زبر کنند. و غازی نیز برافتاد و این از من یاددار)) و برخاست و بدیوان رفت و سخت اندیشه مند بود. و این گرگ پیر گفت : ((قومی ساخته اند، از محمودی و مسعودی ، و به اغراض خویش مشغول . ایزد عز ذکره عاقبت بخیر کناد)). (تاریخ بیهقی چ فیاض صص 220 - 231). و رجوع بفهرست همین کتاب شود.
ترجمه مقاله