ار
لغتنامه دهخدا
ار. [ اَ ] (حرف ربط) مخفف اگر، حرف شرط. وقتی که . هرگاه :
ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بر همه
چون شوی چون داسگاله خود نبری جز پیاز.
ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک .
ار خوری از خورده بگساردت رنج
ور دهی مینو فرازآردت گنج .
تن خِنگ بیدارچه باشد سپید
بتری و نرمی نباشد چو بید.
بدشت ار بشمشیر بگذاردم
از آن به که ماهی بیوباردم .
کسی کاندر آبست و آب آشناست
از آب ار چو آتش بترسد سزاست .
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست ار هزار اندکی .
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
بجاماسپ گفت ار چنین است کار
بهنگام رفتن سوی کارزار.
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذرّه ای را بخاک بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب بشخاید.
بدرد ار بمثل آهنین بود هم لخت .
بخانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد.
بدو گفت ار ایدونکه پیدا شوی
بگردی از این تنبل و جادوی .
ز کار وی ار خون خروشی رواست
که ناپارسائی بر او پادشاست .
بدو گفت شاه ار به مردی رسد
نباید که بیند ورا چشم بد.
مرا دخل و خورد ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی .
بچشم همتش ار سوی آسمان نگری
یکی مغاک نماید سیاه و ژرف چو چاه .
معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زان گنده دهان تو و زان بینی فرغند.
چرا بگرید ابر ارنه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام .
با درفش ار تپانچه خواهی زد
بازگردد هرآینه بتو بد.
خوارزم گرد لشکرش ار بنگری هنوز
بینی علم علم تو به هر دشت و کردری .
چنان دان که تو هیکل از پهلوی
بود نام بتخانه ار بشنوی .
غلام ار ساده رو باشد و گر نوخط بود خوشتر
خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و چاچلّه .
بباغی دودر ماند [دنیا] ار بنگری
کزین در درآئی و زان بگذری .
جهاندار گفت ار ترا جم هواست
نیم من وگر مانم او را رواست .
گفت حال خویش برگوی . گفت ار ملک فرماید تا خالی کند. (تاریخ سیستان ).
گردن منه ار خصم بود رستم زال
منت مکش ار دوست بود حاتم طی .
بنده ٔ حلقه بگوش ار ننوازی برود
لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش .
|| مخفف اگر بمعنی یا:
اکنون که ترا تکلفی گویم
پیداست بر آفرینم ار نفرین .
اگر گنج پیش آید ار خاک خشک
و گر آب دریا و گر زرّ و مشک .
نگه کن بدل تا پسند تو هست
ازو آگهی بهترست ار نشست .
بدو گفت بهرام کایدر سپنج
دهید ار بباید گذشتن برنج .
ز شاهانی ار پیشه ور گوهری
پدر برزگر داری ار لشکری .
که چون بودتان کار با پور سام
بدیدن بهست ار به آواز و نام .
اگرتندبادی برآید ز گنج
بخاک افکند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر
هنرمند خوانیمش ار بی هنر.
چو رفتی سر و کار با ایزد است
اگر نیک باشدت کار ار بد است .
سوی آبت اندازم ار سوی کوه
کجا خواهی افتاد دور از گروه .
همه خاک دارند بالین و خشت
ندانم به دوزخ درند ار بهشت .
چنین گفت گودرز زان پس بطوس
که نه پیل باید نه آوای کوس
همه یکسره تیغها برکشیم
برآریم جوش ار کشند ار کشیم .
بپرسم که این دوستدار تو چیست
بد است ار پرستنده ٔ ایزدیست .
بدو گفت هرمز که پس چیست رای
درنگ آورم ار بجنبم ز جای .
نشان جست باید ز هر کشوری
اگر مهتری باشد ار کهتری .
نگه کن که هوش تو بر دست کیست
ز مردم نژاد ار ز دیو و پریست .
مگر آنکه گفتار او بشنوی
اگرپارسی گوید ار پهلوی .
بتو داستان نیز کردم یله
از این شاهت آزادی است ار گله .
از این خواب اگر کوته است ار دراز
گه مرگ بیدار گردیم باز.
کرا در جهان خوی زشت ار نکوست
بهر کس گمان آن برد کاندر اوست .
که داند کنون کو بماند ار بمرد
بدرید شیر ار پلنگش ببرد.
بجائی که رفتی برون با سپاه
برزم ار ببزم ار به نخجیرگاه .
مائیم و دو شیشگک می روشن و خوش
با قلیگکی و نانکی پنج ار شش .
شمس قیس در المعجم گوید: حرف شک «اگر» بمعنی حرف تردید «یا» استعمال کردن لغت سرخسیان است . (المعجم چ طهران ص 231). || تا.(مؤید الفضلاء).
ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بر همه
چون شوی چون داسگاله خود نبری جز پیاز.
ابوالقاسم مهرانی (از فرهنگ اسدی ).
ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک .
رودکی .
ار خوری از خورده بگساردت رنج
ور دهی مینو فرازآردت گنج .
رودکی .
تن خِنگ بیدارچه باشد سپید
بتری و نرمی نباشد چو بید.
رودکی .
بدشت ار بشمشیر بگذاردم
از آن به که ماهی بیوباردم .
رودکی .
کسی کاندر آبست و آب آشناست
از آب ار چو آتش بترسد سزاست .
ابوشکور.
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست ار هزار اندکی .
ابوشکور.
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
ابوشکور.
بجاماسپ گفت ار چنین است کار
بهنگام رفتن سوی کارزار.
دقیقی .
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذرّه ای را بخاک بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب بشخاید.
دقیقی .
بدرد ار بمثل آهنین بود هم لخت .
کسائی .
بخانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد.
فردوسی .
بدو گفت ار ایدونکه پیدا شوی
بگردی از این تنبل و جادوی .
فردوسی .
ز کار وی ار خون خروشی رواست
که ناپارسائی بر او پادشاست .
فردوسی .
بدو گفت شاه ار به مردی رسد
نباید که بیند ورا چشم بد.
فردوسی .
مرا دخل و خورد ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی .
فردوسی .
بچشم همتش ار سوی آسمان نگری
یکی مغاک نماید سیاه و ژرف چو چاه .
فرخی .
معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زان گنده دهان تو و زان بینی فرغند.
عمّاره .
چرا بگرید ابر ارنه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام .
عنصری .
با درفش ار تپانچه خواهی زد
بازگردد هرآینه بتو بد.
عنصری .
خوارزم گرد لشکرش ار بنگری هنوز
بینی علم علم تو به هر دشت و کردری .
عنصری .
چنان دان که تو هیکل از پهلوی
بود نام بتخانه ار بشنوی .
عنصری .
غلام ار ساده رو باشد و گر نوخط بود خوشتر
خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و چاچلّه .
عسجدی .
بباغی دودر ماند [دنیا] ار بنگری
کزین در درآئی و زان بگذری .
اسدی .
جهاندار گفت ار ترا جم هواست
نیم من وگر مانم او را رواست .
اسدی .
گفت حال خویش برگوی . گفت ار ملک فرماید تا خالی کند. (تاریخ سیستان ).
گردن منه ار خصم بود رستم زال
منت مکش ار دوست بود حاتم طی .
خاقانی .
بنده ٔ حلقه بگوش ار ننوازی برود
لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش .
سعدی .
|| مخفف اگر بمعنی یا:
اکنون که ترا تکلفی گویم
پیداست بر آفرینم ار نفرین .
دقیقی .
اگر گنج پیش آید ار خاک خشک
و گر آب دریا و گر زرّ و مشک .
فردوسی .
نگه کن بدل تا پسند تو هست
ازو آگهی بهترست ار نشست .
فردوسی .
بدو گفت بهرام کایدر سپنج
دهید ار بباید گذشتن برنج .
فردوسی .
ز شاهانی ار پیشه ور گوهری
پدر برزگر داری ار لشکری .
فردوسی .
که چون بودتان کار با پور سام
بدیدن بهست ار به آواز و نام .
فردوسی .
اگرتندبادی برآید ز گنج
بخاک افکند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر
هنرمند خوانیمش ار بی هنر.
فردوسی .
چو رفتی سر و کار با ایزد است
اگر نیک باشدت کار ار بد است .
فردوسی .
سوی آبت اندازم ار سوی کوه
کجا خواهی افتاد دور از گروه .
فردوسی .
همه خاک دارند بالین و خشت
ندانم به دوزخ درند ار بهشت .
فردوسی .
چنین گفت گودرز زان پس بطوس
که نه پیل باید نه آوای کوس
همه یکسره تیغها برکشیم
برآریم جوش ار کشند ار کشیم .
فردوسی .
بپرسم که این دوستدار تو چیست
بد است ار پرستنده ٔ ایزدیست .
فردوسی .
بدو گفت هرمز که پس چیست رای
درنگ آورم ار بجنبم ز جای .
فردوسی .
نشان جست باید ز هر کشوری
اگر مهتری باشد ار کهتری .
فردوسی .
نگه کن که هوش تو بر دست کیست
ز مردم نژاد ار ز دیو و پریست .
فردوسی .
مگر آنکه گفتار او بشنوی
اگرپارسی گوید ار پهلوی .
فردوسی .
بتو داستان نیز کردم یله
از این شاهت آزادی است ار گله .
فردوسی .
از این خواب اگر کوته است ار دراز
گه مرگ بیدار گردیم باز.
(گرشاسب نامه ).
کرا در جهان خوی زشت ار نکوست
بهر کس گمان آن برد کاندر اوست .
اسدی .
که داند کنون کو بماند ار بمرد
بدرید شیر ار پلنگش ببرد.
اسدی .
بجائی که رفتی برون با سپاه
برزم ار ببزم ار به نخجیرگاه .
اسدی .
مائیم و دو شیشگک می روشن و خوش
با قلیگکی و نانکی پنج ار شش .
انوری .
شمس قیس در المعجم گوید: حرف شک «اگر» بمعنی حرف تردید «یا» استعمال کردن لغت سرخسیان است . (المعجم چ طهران ص 231). || تا.(مؤید الفضلاء).