اشترسوار
لغتنامه دهخدا
اشترسوار. [ اُ ت ُ س َ ] (ص مرکب )آنکه بر شتر سوار باشد. شترسوار. راکب :
تا تو اشترسواری اندر فید
خار و حنظل به فید گلشکرند.
آفتاب اشترسواری بر فلک بیمارتن
در طواف کعبه محرم وار عریان آمده .
جبرئیل استاده چون اعرابی اشترسوار
کز پی حاجش دلیل ره نوردان دیده اند.
اشترسواری گفتش ای درویش کجا میروی برگرد که بسختی بمیری . (گلستان ).
تا تو اشترسواری اندر فید
خار و حنظل به فید گلشکرند.
خاقانی .
آفتاب اشترسواری بر فلک بیمارتن
در طواف کعبه محرم وار عریان آمده .
خاقانی .
جبرئیل استاده چون اعرابی اشترسوار
کز پی حاجش دلیل ره نوردان دیده اند.
خاقانی .
اشترسواری گفتش ای درویش کجا میروی برگرد که بسختی بمیری . (گلستان ).