ترجمه مقاله

اصبع

لغت‌نامه دهخدا

اصبع. [ اَ / اِ / اُ ب َ / ب ِ / ب ُ ] (ع اِ) انگشت دست یا پا.ج ، اصابع، اصابیع. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث ). انگشت . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 13) (مهذب الاسماء) (کشاف اصطلاحات الفنون ). اصبوع . (منتهی الارب ) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). انگشت ، و اشارت کردن به انگشت . (مؤید الفضلاء). عضو درازی است که از کف دست و پا منشعب میشود. مؤنث است و گاه مذکر آید. ج ، اصابع. (قطر المحیط). و در اصبع دست سه لغت جید مستعمل است که عبارتند از: الف : اِصْبَع و نظایر آن اندک است ماننداِبْرَم و اِبْیَن و اِشْفی ̍ و اِنْفَحة، ب : اِصْبِع چون اِثْمِد، ج : اَصْبَع چون اَبْلَم و نحویان لغت ردیئی نیز آورده اند و آن اَصِبْع است ولی در کلام عرب چنین وزنی نیست . (از معجم البلدان ) :
اصبعت در سیر پیدا می کند
که نظر بر حرف داری مستند.

مولوی (مثنوی ).


نیست آن جنبش که در اصبع تراست
پیش اصبع یا پسش یا چپ و راست .

مولوی (مثنوی ).


|| المراعی علی ماشیته اصبع؛ یعنی بر آن اثر نیکی است . (از قطر المحیط). شبان را گویند علی ماشیته اصبع؛ یعنی اثر نیکوست و کذا فی هذا الامر اصبع؛ ای اثر حسن . (منتهی الارب ). نشانه ٔ نیک . || (اصطلاح ریاضی ) نصف سدس مقیاس را گویند (چنانکه در لفظ ظل خواهد آمد). || و نیز نصف سدس هر یک از قطر قمر وقطر شمس و از جرم هر دو را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به ظل و اصابع شود. || در مساحت 6 جو است که شکم یکی به پشت دیگری چسبیده باشد. (از قطر المحیط). و رجوع به اصابع شود.
ترجمه مقاله