ترجمه مقاله

اصطخری

لغت‌نامه دهخدا

اصطخری . [ اِ طَ ] (اِخ ) عبدالرحیم .از عرفا و مشایخ صوفیان بود. جامی در نفحات الانس آرد: کنیت وی ابوعمرو است . سفر حجاز و عراق و شام کرده بود و با رویم صحبت داشته بود. سهل بن عبداﷲ تستری رادیده بود. طریق وی ستر و اظهار شطارت بود و جامه های شاطرانه می پوشید و سگان داشت که بشکار می برد و کبوتران نیز میداشت . شیخ ابوعبداﷲ خفیف گوید که چون به رویم درآمدم مرا از حال عبدالرحیم اصطخری سؤال کرد، گفتم در همین سالها از دنیا برفت ، گفت خدای بر وی رحمت کناد! با بسی از این قوم در کوه لگام و غیر آن صحبت داشتم ، از وی صابرتری ندیدم . گویند که وقتی بصید بیرون رفت شخصی پنهان از وی در عقب وی برفت و هم آن شخص گفته چون بمیان کوههارسید سگان را بگذاشت ، دراعه ٔ خود با خود داشت درپوشید و بر پای ایستاد و به ذکر خدای تعالی مشغول شد، آوازی در کوه برآمد که مرا تصور آن شد که هیچ حجر و شجر نیست و هیچ جاندار نیست مگر که بموافقت وی ذکر میگویند. گویند که در خانه ٔ وی یک پوست گاو بود که شاخهایش نیز بر آنجا گذاشته بودند، چون تابستان درآمدی شاخها را بگرفتی و آن پوست را به صحن سرا کشیدی و چون زمستان شدی در خانه کشیدی . جعفر حذاء گفته است که به اصطخر رفتم تا عبدالرحیم را زیارت کنم بدر سرای وی رسیدم دیدم که خراب شده ،بر وی درآمدم دیدم که در زاویه ٔ خانه نشسته با کهنه خرقه و بر وی پلاسی بود، حیران شدم و ترحم کردم ، مراگفت ترا چه شد؟ گفتم ویحک ! حالی می میری ! از جای خودبرخاست و به پایان سرا فرودآمد و سنگی عظیم بود برداشت و بر بام برد و گفت برخیز ای قوی و این را فرودآر! من عجب بماندم ، گفت امروز هفده روز است که هیچ نخورده ام ، بیرون رو هرچه توانی بیار شاید که مرا اشتهاآید و با تو بخورم ، من بیرون رفتم و از هرچه در بازار یافتم چیزی آوردم و پیش وی نهادم ، در آن نگریست گفت بنشین و بخور شاید که مرا رغبت شود بنشستم و برغبت خوردن گرفتم ، در میان آنچه آورده بودم یک خربزه بود آنرا ببریدم گفت از پارگی بمن ده ، به وی دادم دندان در آن زد و خاییدن گرفت نتوانست که فروبرد بینداخت و گفت بردار که در بسته شده است . وی را از پدر بیست هزار درم میراث رسید اما در ذمه ٔ قومی بود ایشان را گفت ده هزار بمن دهید و ده دیگر شما را بحل کردم . به وی دادند آن را در توبره کرد شب وی را وسوسه و تشویش داد گاهی میگفت که به آن تجارت کنم و گاهی به این وسوسه که آنرا بر فقرا نفقه کنم و گاهی می گفت در خانه بنهم و روز آنرا نفقه کنم ، در میانه ٔ شب برخاست و توبره را بر بام برد و مشت مشت برمیگرفت و بهر جانب می انداخت تا توبره خالی شد،چون بامداد شد همسایگان گفتند همانا دوش درهم باریده است ، عبدالرحیم توبره را بیفشاند نیم درهم بیفتاد با اصحاب گفت که بشارت باد که نان و باقلا شد، ایشان با هم گفتند این دیوانه را بینید ده هزار درم پاشیده است و به نیم درم شادی میکند. وقتی عبدالرحیم به عبادان رفت و بیست ویک روز آنجا اقامت کرد، هرچه شب بجهت افطار وی آوردند بامداد همچنان بجای می بود، اهل عبادان مشغوف وی شدند. چون آنرا دید از آنجا قصد سهل تستر کرد بر وی درآمد و گفت مهمان توام گفت چه می باید کرد گفت سکباج میباید پخت ، سهل گفت چون کنم که اصحاب من گوشت نمی خورند؟ گفت چه دانم تو بضیافت من قیام نمای ، سهل گفت سکباج پختند گفت همچنان دیگ را بیارید،چون آوردند سائلی بر در برای خدا چیزی طلبید گفت دیگ را به وی دهید، دادند و وی هیچ نخورد. روز دوم سهل با وی گفت چه میخواهی ؟ گفت همانچه دی گفتم ، چون آنرا پختند گفت همچنان دیگ را بمن آرید، آوردند و غلام سهل بی آنکه وی داند بر در بایستاد تا اگر سائلی بیایدمنع کند، عبدالرحیم سهل را گفت غلام را بگوی تا منع سائل نکند، ناگاه سائلی سؤال کرد گفت دیگ را به وی دهید، دادند روز سوم گفت چه میخواهی ؟ گفت : همان که پیشتر گفته بودم ، چون بپختند بیرون آمد و هیچ نخورد تا ماه تمام شد، بعد از آن مردی را دید که چند نان پاره خشک دارد و بر لب آب نشسته تر می کند و میخورد وی را استدعا کرد و با وی بخورد. (از نفحات الانس چ کتابفروشی سعدی صص 241 - 243). وهم جامی در ضمن احوال ابوعبداﷲبن خفیف شیرازی آرد: از وی [ ابن خفیف ] پرسیدند که عبدالرحیم اصطخری چرابا سگبانان بدشت میشود و قبا می بندد؟ گفت : یتخفف من ثقل ما علیه ؛ گفت می شود تا از بار وجود سبک گردد. (ص 235 همان کتاب ). و در «مجموعه در ترجمه ٔ احوال شاه نعمةاﷲ ولی کرمانی » بتصحیح ژان اوبن کنیت وی ابوعمر و نسبت وی اصطرخی آمده است . و رجوع به اصطرخی شود.
ترجمه مقاله