ترجمه مقاله

افتادن

لغت‌نامه دهخدا

افتادن .[ اُ دَ ] (مص ) از پا درآمدن . (از آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (از برهان ) (هفت قلزم ). از پا درآمدن . ساقط شدن . سقط شدن . (فرهنگ فارسی معین ) : بر شیر زخمی استوار کرد چنانکه بدان تمام شد و بیفتاد. (تاریخ بیهقی ). پادشاه ... به دو دست بر سر و روی شیر زد چنانکه شیر شکسته شد و بیفتاد. (تاریخ بیهقی ). و تا نخواهد کس را نصیحت مکن و پند مده خاصه آنکس که پند نشنود که او خود افتد. (منتخب قابوسنامه ص 29).
- فروافتادن ؛ گمراه شدن . از دست دادن . سرنگون شدن . خراب شدن . فروریختن :
بی آنکه کسی فکنده او را
از پایه ٔ خود فروفتد پست .

خاقانی .


در حال بیرون آمد و تنی چند از مردان بگزید و همه را فرمود تاکمر وفا در میان بندند و از جماعت عالم پیمودگان پرسید که کدام جایگاه از شما فروافتاد گفتند که شرق و غرب [ و عرب ] و عجم برآمدیم جز که طبرستان ، مهر فیروز هم در روز از بلخ رخت بست و عنان براه طبرستان گشاد. (تاریخ طبرستان ). نقل است که همه سرای فروافتاد جز دهلیز نماند، آن شب که وفات کرد دهلیز نیز فروافتاد. (تذکرةالاولیاء عطار).
|| راه یافتن . (یادداشت بخط مؤلف ) : هر کسی ... مرکب است از چهار چیز... و هرگاه که یک چیز از آنرا خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت . (تاریخ بیهقی ). || گرفتار آمدن . دستگیرشدن : امیر گفت : الحمداﷲ، بوبکر دید بسلامت رفت بسوی گرمسیر... و دلم از جهت وی ... فارغ تن که بدست این بیحرمتان نیفتاد. (تاریخ بیهقی ).
|| به یکسو شدن . منحرف شدن .
- ازراه افتادن ؛ گمراه گشتن . (یادداشت بخط مؤلف ) : و هم بگفتار و بکردار دیو از راه بیفتاد. (نوروزنامه ).
|| لازم شدن . وجود پیدا کردن . (از یادداشتهای مؤلف ). وجوب . وجبه . (منتهی الارب ) : یزدان بخش گفت : مرا با ملک سخنی افتاده است که بجز من و وی کس نباید که داند و مرا نزد وی نامه باید نوشتن اندرآن . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). || مجازاً بمعنی اتفاق هم آمده . (آنندراج ) (از مدار و کشف بنقل غیاث اللغات ). روی دادن . پدید آمدن :
تن و جان چرا سازگار آمدند
چه افتاد تا هر دو یار آمدند.

اسدی .


صیاد نه هر بار شکاری گیرد
افتد که یکی روز پلنگش بدرد.

سعدی .


|| دور شدن . (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از دور شدن . (برهان ) (آنندراج ) (هفت قلزم ) (مؤید الفضلاء) (انجمن آرای ناصری ).
- از وطن افتادن ؛ بغربت رفتن . از وطن دور شدن : این فقیه آزادمرد از وطن خویش بیفتاد. (تاریخ بیهقی ص 606).
- عقب افتادن از قافله ؛ جا ماندن . دور ماندن از قافله . (از یادداشتهای مؤلف ).
- || عقب افتادن مالیات یامواجب و غیره ؛ پرداخت نشدن در وقت خود. (یادداشت مؤلف ).
|| برخاستن . از لغات اضداد. چنانکه در فتنه افتادن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هر یک از گوشه ای فرارفتند.

سعدی .


|| واگذاشتن . منقطع شدن . بند آمدن برف . چنانکه در تگرگ ، باران ، طوفان و درد. (یادداشت مؤلف ). درتداول عوام ، بند آمدن . چنانکه در افتادن باران ، افتادن تب ، افتادن عادتی از سر کسی . (یادداشت بخط مؤلف ).
- افتادن برف و باران ؛ آمدن و نزول باران . (یادداشت مؤلف ).
- افتادن تب ؛ قطع شدن تب و بریدن آن . افصام . گسارده شدن تب . شکستن آن . (یادداشت مؤلف ).
- افتادن سرما ؛ قطع شدن سرما. تمام شدن آن . بند آمدن آن .
|| آویخته شدن . افکنده شدن . آویزان شدن چنانکه پرده . (یادداشت بخط مؤلف ). || لائق و درخور بودن . (آنندراج ) :
جامه در خون شهیدان کش و بخْرام بناز
بتو ای شاخ گل این رنگ قبا می افتد.

کلیم (از آنندراج ).


|| در تداول عامه ، آتش شدن . بصدا درآمدن . - افتادن توپ و تفنگ و غیره ؛ بیرون رفتن گلوله ٔ آن . دررفتن . (یادداشت بخط مؤلف ).
|| معزول شدن :
این باد بروت و نخوت ایدر بینی
آن روز که از عمل نیفتی بینی .
|| مبتلا شدن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
جدا ماند بیچاره از تاج و تخت
بدرویشی افتاد و شد شوربخت .

عنصری .


- به مخمصه افتادن ؛ در مشکل قرار گرفتن . گرفتار مشکل شدن . دوچار شدن به مخمصه .
|| اقامت کردن . بودن . سکونت داشتن : از این قوم که من سخن خواهم گفت یک دو تن زنده اند در گوشه ای افتاده . (تاریخ بیهقی ص 175).
- افتادن دل به جائی ؛ قرارانس گرفتن دل به آنجا. (آنندراج ) :
چون دلم در تنگنای این قفس افتد که من
بیضه ٔ افلاک را در زیر پر دارم بباد.

اشرف . (از آنندراج ).


|| فرود آمدن . مهاجرت کردن : اول کسی که از عرب آواره شد بنی النضیر بودند که بشام افتادند و در آنجا مقام کردند.(قصص الانبیاء). || نقض شدن . نسخ . شکستن . بهم خوردن .
- بازافتادن ؛ نقض شدن . نسخ . شکستن . بهم خوردن : باز میان علی و مونس عبداﷲبن ابراهیم المسمعی صلح کرد بر آن جمله که لیث علی سوی فارس بازگردد سبکری را خوش نیامد، گفت : من این حرب بنفس خویش بکنم و از شما یاری نخواهم . صلح باز افتاد. (تاریخ سیستان ).
|| سر زدن : و بسیار حدثان که از ما افتاده است . (تاریخ سیستان ).
|| به وجود آمدن . پدید آمدن : ایزد سبب کرده اندر آن سال تا آنجا چندانی ترنجبین افتاد که هر مردی را از آن هزار من بدست آمد. (تاریخ سیستان ). || دراصطلاح منجمان ، سقوط کوکب . (از التفهیم ). || منجر شدن . منتهی گشتن . (یادداشت بخط مؤلف ) : وقتی سپاهی از ترکستان سپاهی گران بیامدند بقدر پنجاه هزار مرد و کار بجنگ افتاد. (نوروزنامه ). || بچشم آمدن . بنظر آمدن . (از یادداشتهای مؤلف ) : اندر نواحی داراگرد کوههاست از نمک سپید و سیاه و سرخ و زرد و هر رنگی و از او خوانها کنند، نیکو افتد. (حدودالعالم ).
- صورت افتادن ؛ به تصور آمدن . گمان رفتن . به نظر آمدن . تصور شدن : چون شب درآمدی چندان آوازهای مختلف دردادندی که صورت افتادی آسمان در زمین آن موضع در جنبش آمدند. (تاریخ طبرستان ).
|| فوت شدن . (ناظم الاطباء). حذف شدن . ساقط شدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : و نام یعقوب لیث از خطبه افتاده بود. (تاریخ بخارای نرشخی ص 94). || پیوستن . متصل گردیدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : در تبت دهی است ... و چون از این در بیرون شوی بحدود خان اندر افتد. (حدود العالم ). جوی یا رودی خورد [ خرد ] به آبی کلان با جنوب وی رود خولندغونست که اندر رود کی افتد.(حدود العالم ). || نقل شدن . حمل شدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : همه ٔ چیزهای هندوستان به تبت افتد و از تبت بشهرهای مسلمانان افتد. (حدود العالم ). || در معرض فروش دیده شدن . (یادداشت بخط مؤلف ). در معرض فروش بودن و قرار داشتن : فمه ، شهری است [ به هندوستان ] خرد و گوهرهای بسیار بدین جای افتد. (حدود العالم ). و آنجا پرده ٔ هندوستان و جماز هندوستان افتد بسیار. (حدود العالم ). و آلات هندوستان بدین ناحیت [ ناحیت حدود خراسان ] افتد. (حدود العالم ). و هر چیزی که از دریای روم خیزد آنجا [ به طرابلس ] افتد. (حدود العالم ). و هر چیزی که از مغرب خیزد و از مصر و از روم و از اندلس آنجا بشام افتد. (حدود العالم ). || جدا شدن از چیزی و بر زمین آمدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : هر خرمائی که از درخت بیفتد خداوندان درخت برندارند. (حدود العالم ). || بسیار شدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : و هر که از آن زر برگیرد وبخانه ببرد مرگ اندر آن خانه افتد تا آنگه که آن بجای خود بازبرند. (حدود العالم ).
|| مست شدن . بیخود شدن . بیهوشی :
مستی به نخست باده سخت است
افتادن نافتاده سخت است .

نظامی .


|| الهام شدن . بر دل روشن شدن : و گویند نیز که در دل خواهرش افتاد که امشب بشر مهمان تو خواهد بود، در خانه برفت و آبی بزد و منتظر آمدن بود. (تذکرةالاولیاء عطار).
- در دل کسی افتادن ؛ به دل او خطور کردن . گذشتن در دل او.
|| روان شدن . سیر. حرکت کردن : خسته و مجروح در پی کاروان افتاد. (گلستان ). || تواضع کردن . (ناظم الاطباء) :
اگر زیردستی بیفتد سزاست
زبردست افتاده مرد خداست .

سعدی .


|| مقدر شدن . (یادداشت بخط مؤلف ). سرشته شدن . تقدیر بودن :
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد.

حافظ.


من ز مسجد بخرابات نه خود افتادم
اینهم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد.

حافظ.


صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد.

حافظ.


|| واقع شدن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پیش آمدن . رخ دادن : چه افتاده است ترا که دوستی مرا بدشمنی بدل کردی . (یادداشت بخط مؤلف ) : چون داوری بزرگتر افتد از پادشاه دستوری خواهند تا آگه کند بحکم آن داوری . (حدود العالم ). شاه محمود که پسر مهتر ملک معظم نصیرالحق و الدین است و چندگاه پدر بدیدار جهان آرای او شد و او در خدمت پدر مشفق اللفظ و المعنی ملازم ، تا چنان افتاد که بجهت جمعی از عشایر و قبایل مادر در میان او و پدر آزاری ظاهر گشت و چشم زخم افتاد و شاه معظم رکن الدین محمود بخشم رفت . (تاریخ سیستان ). و تعصب افتاد بسیستان اندراین روزگار میان فریقین . (تاریخ سیستان ). آخر صلح افتاد بر هشتصدهزار درم . (تاریخ سیستان ). باز میان سلیمان و هناوی السری حرب افتاد. (تاریخ سیستان ). بیرون آی تا ترا بشام فرستم بی بند عزیزاً مکرماً آنگاه اوداند که چه باید کرد تا در حرم بیش ویرانی نیفتد و خونها ریخته نشود. (تاریخ بیهقی ص 186). روزی دو سه رسولان آمدند و شدند تا مگر صلحی افتد، نیفتاد. (تاریخ بیهقی ص 197). بباید دانست که آماس گرم در سپرز کمتر افتد و اگر افتد بیشتری خونی بود، صفرائی کمتر بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و زکام و نزله بسیار افتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). هرگاه که تابستان سخت نباشد و اندر تیرماه بارانهای بسیار آید، اندر زمستان آینده نزله بسیار افتد و اندر هوای جنوبی نزله بسیار افتد.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و چون فتنه ٔ محمدالامین و قتل و افساد افتاد جمله ٔ جراید در غارت ببردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 170). با آنکه در شرعیات احتیاط تمام بجای آورده اند، اختلاف بسیار در آن افتاده بعضی که ظاهرتر است [ از حوادث ] و بیشتر افتد یاد کرده شده ... و این حوادث به سه قسم است یکی آنکه بالای زمین افتد مانند باران و برف ... و ژاله ... و دیگر قسم بر بسیط زمین افتد چون چشمه ها و رودها... و سوم قسمت که در زیر زمین باشد چون گوهرها و زاجها. (کائنات جو ابوحاتم اسفزاری ).
یک هجر بسرنامده هجری دگر افتاد
یک غم سپری ناشده غمّی دگر آمد.

مسعودسعد.


و بر آخر صلح افتاد بر تیر انداختن آریش . (مجمل التواریخ ). پس چنان افتاد که در عهد حسن الحمیری سیل العرم بیامد. (مجمل التواریخ ). پیشکار کشتی نگاه کردو فریاد برآورد و زاری کرد که ای مسلمانان شهادت بیارید که کار ما به آخر رسید... ما گفتیم چه افتاده است . (مجمل التواریخ ). و به آخر عهد نعمان بن منذر را بکشت و حرب ذی قار افتاد و عرب بنام پیغمبر (ص ) بر عجم نصرت یافتند. (مجمل التواریخ ).
ای دل منشین که کار افتاد
عشقی نه به اختیار افتاد.

(از سندبادنامه ص 140).


لکن چه کنم چون کار افتاد، گنده پیر گفت : دل بجای آر و گوش هوش بمن دار. (سندبادنامه ص 307).
چه بد کردم که با من کینه جوئی
بد افتد گر بدی کردم نگوئی .

نظامی .


فراغم ده ز کار این جهانی
چو افتد کار با تو خود تو دانی .

نظامی .


میان خوارزمشاه و ختا صلح افتاد.

(گلستان ).


چو سالاری از دشمن افتد بچنگ
بکشتن درش کرد باید درنگ
که افتد کزین نیمه هم سروری
بماند گرفتار در چنبری .

سعدی .


در آن وقت که این واقعه افتاد، غلاء غله ٔ قراقورم چنان بوده است که یک من به یک دینار نایافت بوده است . (جهانگشای جوینی ).
جدائی تا نیفتد، دوست قدر دوست کی داند
شکسته استخوان داند بهای مومیائی را.

حافظ.


من و آشنا اندر آن جام باده
از آن پس که افتادم این آشنائی .

زینبی .


آهی از عشق تو رسوا شد و از پا افتاد
کم بدین نوع ترا عاشق رسوا افتاد.

آهی (از آنندراج ).


- اختیار افتادن ؛ اختیار کردن . برگزیدن . واقع شدن اختیار : حال وی بگفت و آنگاه بازنمود که اختیار ما بر تو می افتد. (تاریخ بیهقی ص 1395). و در شغل عرض اختیار سلطان بر تو افتاده است . (تاریخ بیهقی ).
- اعتماد افتادن بر ؛ اعتماد واقع شدن بر. مورد اعتماد قرار گرفتن : در روزگار امیر عبدالرشید از جمله همه ٔ معتمدان و خدمتکاران اعتماد بر وی افتاد. (تاریخ بیهقی ).
- انتقال افتادن ؛ روی دادن انتقال و واقع شدن آن . رحلت کردن ازدنیا : ایزد... تقدیر چنان کرده ست که ملک را انتقال افتد. (تاریخ بیهقی ).
- بر دست و پای کسی افتادن ؛ روی قدم کسی افتادن به خواهش و الحاح . کنایه از نهایت عجز و الحاح کردن . (آنندراج ) :
بفریاد کس از خواب صبوحی بر نمی خیزد
مگر بر دست و پای آن پریرو آفتاب افتد.

صائب (آنندراج ).


- به تعب افتادن ؛ در رنج واقع شدن . (یادداشت مؤلف ).
- به تک و دو افتادن ؛ واقع شدن در آن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- به تله افتادن ؛ مبتلا شدن به تله . واقع شدن در آن .(یادداشت مؤلف ).
- به تور افتادن مرغ و ماهی ؛ در دام گرفتار شدن . واقع شدن در دام .
- به چرت افتادن ؛ چرت زدن . بحالت چرت درآمدن . درچرت واقع شدن .
- به چرخ افتادن ؛ بگردش درآمدن . در گردش واقع شدن .
- به چنگ افتادن ؛ گیر آمدن . دستگیر شدن . واقع شدن در چنگ .
- به خاک افتادن کشتی ؛ به اراضی ساحلی افتادن . واقع شدن در اراضی ساحلی . (یادداشت بخط مؤلف ).
- به خرج افتادن ؛ در خرج واقع شدن .
- به خیال افتادن ؛ خیال کردن . در فکر واقع شدن .
- به دردسر افتادن ؛ در دردسر واقع شدن . دوچار مشکل شدن .
- به زحمت افتادن ؛ در زحمت واقع شدن . (یادداشت مؤلف ).
- به سرای افتادن ؛ به سرای واقع شدن . به سرای قرار گرفتن و رسیدن : از ابتدای کودکی تا آنگاه که به سرای البتکین افتاد... (تاریخ بیهقی ).
- به شک افتادن ؛ در شک واقع شدن . عارض شدن شک . (یادداشت مؤلف ).
- به طمع افتادن ؛ در طمع واقع شدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- به عذاب افتادن ؛ در عذاب واقع شدن . (یادداشت مؤلف ).
- به غربت افتادن ؛ در غربت واقع شدن . (یادداشت مؤلف ) :
ز خان و مان قرابت به غربت افتادم
بماندم اینجا بی ساز و برگ انگشتان .

ابوالعباس .


- به غریبی افتادن ؛ در غریبی واقع شدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- به کشمکش افتادن ؛ در کشمکش واقع شدن . گرفتاری پیدا کردن .
- پرت افتادن ؛ دور قرار گرفتن . دور واقع شدن : خانه ٔ شما پرت افتاده است .
- پس افتادن ؛ عقب ماندن . در عقب واقع شدن .
- تک افتادن ؛ تنها واقع شدن . (یادداشت مؤلف ).
- تنزل افتادن ؛ واقع شدن تنزل . تنزل پدید آمدن و حادث گشتن : با بسیار تنزلات که افتاد، آن رسوم و آثار ستوده ... هیچ جای نیست . (تاریخ بیهقی ).
- حرب افتادن ؛ جنگ شدن .حرب واقع شدن : پس میان سلیمان و هناوی السری حرب افتاد. (تاریخ سیستان ).
- در حیلت افتادن ؛ در حیلت واقع شدن . در پی چاره شدن : محمودیان چون این حدیث بشنودند، سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد. (تاریخ بیهقی ص 235).
- در شبهت افتادن ؛ در شبهه واقع شدن . در شک قرار گرفتن :
از این روی در شبهت افتاده اند
که صاحب دو قرنش لقب داده اند.

نظامی .


- در کمند افتادن ؛ در کمند واقع شدن . گرفتار شدن . شکار شدن :
هر که را با دلستانی عیش می افتد زمانی
گو غنیمت دان که نادر در کمند افتد شکاری .

سعدی .


- در میان افتادن ؛ واقع شدن در میان . در وسط قرار گرفتن : وی در میان دو دشمن بزرگ افتاده است و هر دو از... (تاریخ بیهقی ).
- دیدار به قیامت افتادن ؛ کنایه از مردن . دیدار بقیامت واقع شدن . دیدار روی ندادن : من رفتم سوی هرات و چنان گمان می برم که دیدار ما با تو و با خانیان بقیامت افتاد. (تاریخ بیهقی ).
- سر لج افتادن ؛ لج پیدا کردن . در لج واقع شدن .
- صلح افتادن ؛ صلح واقع شدن . روی دادن و پدید آمدن صلح : آخر صلح افتاد بر هشتصدهزار درم . (تاریخ سیستان ). روزی دو سه رسولان آمدند و شدند تا مگر صلحی افتد نیفتاد. (تاریخ بیهقی ص 197). معلوم شد که از طرف او هم میلی هست این بیتهابفرستادم و صلح افتاد. (گلستان ).
- عقد افتادن ؛ واقع شدن عقد. عقد بسته شدن : دوستی مؤکد گشت و عقد و عهد افتاد. (تاریخ بیهقی ص 686).
- عهد افتادن ؛ واقع شدن آن .
- فترت افتادن ؛ فترت واقع شدن . و فترت پدید آمدن وحادث شدن : آنجا فترت ها افتاده است . (تاریخ بیهقی ص 398). و علی تکین را که همسایه است و در این فترات که افتاد بادی در سر کرده است . (تاریخ بیهقی ).
- کار افتادن ؛ پیش آمد کردن . کار رخ دادن . واقع شدن کار. پیش آمد شدن : اگر بینی آن معجون ما را بیاموزتا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد و چنین حالی پیش آید آن را پیش داشته آید. (تاریخ بیهقی ص 341). دلم گواهی میداد که گفتن کاری افتاده است . (تاریخ بیهقی ). پس او را بدیدند گفتند ما را چنین کاری افتاده است احوال با وی بگفتند. (قصص الانبیاء ص 158).
مشو خامش چو کار افتد بزاری
که باشد خامشی نوعی ز خواری .

نظامی .


کوشیدن ما کجاکند سود
کاین کار فتاده بودنی بود.

نظامی .


با روی تو گر چشم مرا کار افتاد
آری همه کارها بمردم افتد.

کمال اسماعیل .


گذر کرد بقراط بروی سوار
بپرسید کاین را چه افتاد کار.

سعدی .


- لرزه درافتادن ؛ در لرزه واقع شدن . لرزه گرفتن . عارض شدن لرزه :
لرزه درافتاد بمن بر چو بید
روی خجل گشته و دل ناامید.

نظامی .


- مطبوع افتادن ؛ مورد پسند واقع شدن . (از یادداشتهای مؤلف ).
- مناظره افتادن ؛ مناظره روی دادن . مباحثه واقع شدن : عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده . (گلستان ).
- نادره افتادن ؛ نادره واقع شدن . بندرت روی دادن : بوبکر حصیری را در این روزها نادره افتاد و خطا بر دست وی رفت . (تاریخ بیهقی ).
- نشاط افتادن ؛ نشاط روی دادن . انبساط واقع شدن : چون نشاط افتد که عهد و عقد بسته آید... قاضی شرائط آن را بتمامی بجای آرد. (تاریخ بیهقی ).
|| شدن چنانکه گویند چه افتاده یا چنین افتاد یعنی چه شد و چنین شد. (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). آمدن . گردیدن . گشتن .(از یادداشتهای مؤلف ) :
سر نیزه و گرز خم داده بود
همه دشت پر کشته افتاده بود.

فردوسی .


و برده ٔ خزری که سلیمانی افتد بیشتر از اینجا [ از ناحیت بجناک ] خزر باشد. (حدود العالم ). تا روز یکشنبه برابر افتادند هر دو سپاه . (تاریخ سیستان ). سپاه امیر طاهر و امیر خلف بلب هیرمند هر دو برابر افتادند. (تاریخ سیستان ).
و دیگر چو بیمار افتد کسی
در آن دردمندی بماندبسی .

(گرشاسبنامه ).


زمین تا بجائی نیفتدمغاک
دگر جای بالا نگیرد ز خاک .

(گرشاسبنامه ).


که گر بینمش چهره و افتد خوشم
کمان را به انگشت کوچک کشم .

(گرشاسبنامه ).


نام آن بود که تو بهنر بر خویشتن نهی ، تا از نام زید و جعفرعم و خال به استاد فاضل و فقیه و حکیم افتی . (منتخب قابوسنامه ص 28). شکل و ارکان پارس و شکل ولایت پارس چنان افتاده ست کی قسمت حدود شرقی و غربی و شمالی و جنوبی بر چهار رکن می افتد... و در شکل پارس کی برزده شده است ، تأمل افتد تحقیق این معنی معلوم گردد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی صص 120 - 121). قرار بدان افتاد کی تاج میان دو شیر بنهند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 77). و این سوار را شهرک مرزبان برابر افتاد و نیزه ای بر سینه ٔ او زد و بکشت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 114). تا آنگاه کی صافی شد و خرابی و خلل کی راه یافته بود، بروزگار تلافی افتاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 170). و تا از کار دین فارغ نیفتد بهیچ کار دیگر التفات نتوان کردن . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 89). و ثفلی همچون دردی روغن زیت به اسهال دفع افتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). مردم را گمان افتاد که وی بهتر گشت از دیوانگی . (نوروزنامه ). تا بر آخر اسیر افتاد و پیش ضحاک آوردند. (مجمل التواریخ ). و سرخاب اسیر افتاد بقلعه ٔ تکریت بازداشتند. (مجمل التواریخ ). خدای تعالی رابدان نام بخوانیم و ما را اجابت افتد. (مجمل التواریخ ). و هر مرد از بزرگان عرب با او حرب کردند و اسیرافتادند. (مجمل التواریخ ). و هرگاه که در آن اشتباهی افتاد ادراک معانی ممکن نگردد. (کلیله و دمنه ).
هیچ افتدت آخر که ببیچارگی من
رحم آری و بر کاهش جانم نفزائی .

خاقانی (از آنندراج ).


این مقدمات از بهر آن تقریر افتاد تا پادشاه تعجیل را... بسیرت مرضیه و عادت حمیده ٔ خود راه ندهد. (سندبادنامه ص 154). ناگاه خبر وفات او از اندرون بیرون آمد و حقیقت حال او معلوم نشد که چگونه افتاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 404).
کار من اگر چنین بد افتاد
این کار مرا نه از خود افتاد.

نظامی .


بعذری کان قبول افتاد در راه
برون آمد ز خلوتخانه ٔ شاه .

نظامی .


پیر بدو گفت چه افتاد رای
کان همه رفتند و تو ماندی بجای .

نظامی .


دعا کردم که یارب العزه مرا فریاد رس اگر محبت او مرا از محبت تو مشغول خواهد کرد یا جان او برداریا جان من ، در حق او اجابت افتاد. (تذکرةالاولیاء عطار).
گوش آن کس نوشد اسرار جلال
کو چو سوسن ده زبان افتاد و لال .

مولوی .


نیفتاده در دست دشمن اسیر.

سعدی .


سیه گوش را گفتند ترا ملازمت صحبت شیربچه به چه وجه اختیار افتاد. (گلستان ). زاهد را این سخن قبول نیفتاد. (گلستان ).
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

حافظ.


صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد.

حافظ.


- اجابت افتادن ؛ قبول شدن . اجابت گردیدن : دعا کردم که یارب العزة مرا فریاد رس اگر محبت او مرا از محبت تو مشغول خواهد کرد یا جان او بردار یا جان من ، در حق او اجابت افتاد. (تذکرةالاولیاء).
- از اعتبار افتادن ؛ بی ارزش شدن . بی قیمت و مقدار گردیدن .
- از پا افتادن ؛ ناتوان شدن . شکسته گردیدن . عاجز ماندن .
- از پای افتادن ؛ عاجز شدن . سقوط کردن . برپای بند نشدن :
گهی از پای می افتاد چون مست
گه از بیداد میزد دست بر دست .

نظامی .


بدان آمد که صد بار افتد از پای
بصنعت خویشتن میداشت برپای .

نظامی .


- از پرده افتادن ؛ بی ارج شدن . از کار افتادن . مقام خود را از دست دادن : اگر امید بیند در این فرمانی دهد تا بسیار خلق از ایشان که از پرده بیفتاده اندو مضروب گشته اند، بنوا شوند. (تاریخ بیهقی ص 37).
- از پر و پا افتادن ؛ سخت مانده شدن از بسیاری حمل چیزهای ثقیل یا رفتن و غیره . از پا افتادن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- از جاه افتادن ؛ از دست دادن مقام . خوار شدن :
گر از جاه و دولت بیفتد لئیم
دگرباره نادر شود مستقیم .

سعدی .


- از دل افتادن ؛ بیزار شدن است .(از آنندراج ) :
افتاد دل از یار ندانیم چه افتاد
فریاد ز شوخی که ملول است ز فریاد.

کمال خجند (از آنندراج ).


- از دولت افتادن ؛ بدبخت شدن . از دست دادن بخت ودولت .
- از دهن افتادن طعامی ؛ سرد شدن آن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- از زبان افتادن ؛ خاموش شدن . ساکت گردیدن .
- از شمار افتادن ؛ بحساب نیامدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- از قلم افتادن ؛ سهو شدن . ثبت نشدن . نوشته نشدن .
- از کار افتادن ؛ باطل شدن . بی کار گردیدن . از کار واماندن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
چو شصت آمد نشست آمد پدیدار
چو هفتادآمد افتاد آلت از کار.

نظامی .


جمله افتادند از تدبیر و کار
ماند کار حکمهای کردگار.

مولوی .


- از کمر افتادن ؛ کنایه از ناتوان شدن . عاجز شدن . شکسته گردیدن :
هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست
کانکه از غم او کوه گرفت از کمر افتاد.

سعدی .


- از نظر افتادن ؛ بی مقدار شدن . بی ارزش شدن :
نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع
کاول نظرم هرچه وجود از نظر افتاد.

سعدی .


- اسیر افتادن ؛ اسیر شدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- با خرد افتادن ؛ باخرد شدن . خردمند بودن : چون مرد افتد با خرد تمام ، و قوت خشم و قوت آرزو بر وی چیره گردند قوت خرد منهزم گردد. (تاریخ بیهقی ).
- برابر افتادن ؛ یکسان شدن .هموزن شدن . در حد هم بودن : هر مرد که ... این سه قوت را بتمامی بجای آرد چنانکه برابر یکدیگر افتد به وزنی راست آن مرد را فاضل ... خواندن رواست . (تاریخ بیهقی ).
- برون افتادن ؛ خارج شدن . جلو افتادن :
چو مرکب گرم کرد از پیش یاران
برون افتاد از آن هم تک سواران .

نظامی .


- به برق افتادن ؛ برق گرفتن . گرفتار برق شدن .
- به تلواسه افتادن ؛ نگران شدن . مضطرب گردیدن .
- به جایگاه افتادن ؛ مؤثر شدن . بااثر گشتن . تأثیر کردن : هرچه در خشم فرمان دهم آن را امضا نکنند. تا در این مدت آتش خشم من سرد شود و شفیعان را سخن بجایگاه افتد.(تاریخ بیهقی ).
- به حال احتضار افتادن ؛ محتضر شدن . نزدیک بمرگ شدن .
- به حیرت افتادن ؛ حیرت زده شدن . متحیرگردیدن .
- به در افتادن ؛ آشکار شدن . روشن شدن . بیرون افتادن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد
وآن راز که در دل بنهفتم بدر افتاد.

حافظ.


- به روغن افتادن طعام ؛ با جوشیدن آب آن تمام شدن و روغن باقی ماندن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- به رونق افتادن ؛ رونق یافتن . بارونق شدن .
- به غار و غور افتادن شکم ؛ صدا کردن روده ها بر اثر گرسنگی . گرسنه شدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- به کوچگه افتادن ؛ متحیر شدن . درماندن . سرگردان بودن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
من نیز بکوچگه فتادم .

نظامی .


- به لَه لَه افتادن ؛ چنانکه سگ تشنه . بضیق و خناق افتادن . تنگ نفس شدن .
- به موقعافتادن ؛ مناسب بودن . مؤثر شدن : وعلی دندان مزدی بسزا داد رسول را و بخانه بازفرستاد و آن نزدیک امیر بموقعی سخت نیکو افتاد. (تاریخ بیهقی ص 293).
- بی خبر افتادن ؛ بیهوش شدن . غافل گردیدن :
با هر که خبر گفتم از اوصاف جمالش
مشتاق چنان شد که چو من بیخبر افتاد.

سعدی .


- پته روی آب افتادن ؛ آشکار شدن سِرّ کسی .
- پرده افتادن ؛ عوض شدن سن . تمام شدن یک قسمت از نمایش .
- پرده برافتادن ؛ از میان رفتن پرده . زائل شدن آن :
زانگه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد.

سعدی .


- تحریر افتادن ؛ نوشته شدن . تحریر گشتن : تا بدین غایت که این کتاب تحریر افتاد.(مجمل التواریخ ).
- تغییر افتادن ؛ دگرگون شدن . تغییر روی دادن : تا مادام که طعام فراخ میداشت ملک او برقرار بود چون تغییر پدید آمد، در ملک نیز تغییر افتاد. (قصص الانبیاء ص 106).
- جنگ افتادن ؛ جنگ شدن .
- چپ افتادن با کسی ؛ مخالف شدن با او. ضد شدن . دشمن گردیدن .
- چین افتادن در چیزی ؛ چنانکه چین در جامه ، در ابرو، در پوست و جز آن چروک شدن . چین دار شدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- حیض افتادن ؛ حیض شدن . قاعده شدن . حایض شدن : العرک ؛ حیض افتادن زن را. (تاج المصادر بیهقی ).
- در برابر افتادن ؛ برابر شدن . مقابل شدن . روبرو گردیدن : مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند. (تاریخ بیهقی ص 112).
- در مقابل افتادن ؛ روبرو شدن . مقابل شدن . برابر قرار گرفتن : سوار از مبارزان ایشان در مقابل امیر افتادند، امیر دریابید. (تاریخ بیهقی ).
- درنگ افتادن ؛ درنگ شدن . تأخیر شدن . (یادداشت مؤلف ) :
درنگ از بهر آن افتاد در راه
که تا از شغلها فارغ شود شاه .

نظامی .


- درهم افتادن ؛ یکی شدن . متحد شدن . دوستی پیدا شدن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
دلی را با دلی چون درهم افتد
همی آوازه ای در عالم افتد.

(سندبادنامه ).


- دُمادُم افتادن ؛ پیوسته شدن . متوالی گردیدن . پشت سرهم واقع شدن :
چون آه ... دُمادُم افتد
سوز دل من در انجم افتد.

کمال اسماعیل .


- زیرک افتادن ؛ باهوش بودن . باهوش گردیدن :
ز رهم میفکن ای شیخ بدانه های تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد بهیچ دامی .

حافظ.


- سر افتادن ؛ ملتفت شدن . متوجه شدن . دریافتن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- صعب افتادن ؛ مشکل شدن . سخت شدن .
- عقل بسر کسی افتادن ؛ بعقل آمدن . باعقل شدن . خردمند گردیدن :
گفتم که بعقل از همه کاری بدر آیند
بیچاره فروماند چو عقلش بسر افتاد.

سعدی .


- غشی افتادن ؛ غش کردن . بیهوش شدن . (یادداشت مؤلف ).
- فالج افتادن ؛ فالج شدن .
- قبول افتادن ؛ پذیرفته شدن . قبول گردیدن :
بعذری کان قبول افتاد در راه
برون آمد ز خلوتخانه ٔ شاه .

نظامی .


صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

حافظ.


- کارگر افتادن ؛ اثر کردن . بااثر شدن . مؤثر شدن : تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده . (تاریخ بیهقی ص 352).
- کاری افتادن ؛ مؤثر شدن . بااثر گردیدن : هرچند بدرگاه نیامد اماباری با مخالفی یکی نشود و شری نانگیزد... سخن من بشنود و کاری افتد. گفت سخت صواب آمد. (تاریخ بیهقی ).
- کیس افتادن درجامه ؛ چروک شدن لباس . نامتناسب شدن آن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- کین افتادن ؛ دشمنی روی دادن . نامهربان شدن :
من ندانم ترا بدین سختی
با من مهربان چه کین افتاد.

عطار.


- گرم افتادن یا گرم اوفتادن ؛ رایج شدن . رونق یافتن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- گود افتادن ، چنانکه چشمان بیماری از لاغری ؛ گود شدن . فرورفتن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- گیر افتادن ؛ گرفتار شدن .(یادداشت بخط مؤلف ).
- لج افتادن با کسی ؛ مخالف شدن با او. دشمن شدن با وی . (یادداشت بخط مؤلف ).
- مسموع افتادن ؛ قبول شدن . پذیرفته گردیدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : هر وقتی که گفتی من سلیمانم استخفافی کردندی و قول او مسموع نیفتادی . (قصص الانبیاء ص 168).
- ملحوظ افتادن ؛ ملاحظه شدن . دیده شدن . (از یادداشتهای مؤلف ).
- نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن . ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس . (تاریخ بیهقی ).
- نقل افتادن ؛ نقل شدن : از او نقل افتاد که علی رؤس الملاء بر مخاصمت ابوعلی ندامتی می نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 197).
- نیک افتادن ؛ نیک شدن . خوب بودن . (یادداشت بخطمؤلف ) :
نگوید دوستم ور خود نباشد
مرا نیک افتد او را بد نباشد.

نظامی .


- نیکو افتادن ؛ نیکو شدن . نکو گردیدن .
- یک کله افتادن ، چنانکه تب داری ؛ یکباره مبتلا شدن . دفعةً تب داریا بیمار شدن : تب کرد و یک کله افتاد. (یادداشت بخط مؤلف ).
|| خوابیدن .
- بر روی افتادن ؛ بر قفا افتادن . انسداح . تدلث . (منتهی الارب ). انبطاح . (المصادر زوزنی ).
- به رو درافتادن ؛ دمرشدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- طاق واز افتادن ؛ به پشت خوابیدن . دراز کشیدن به پشت . (یادداشت بخط مؤلف ).
|| حمله بردن .هجوم کردن . فرورفتن در :
بدان لشکر دشمن اندر فتاد
چنان کاندر افتد بگلبرگ باد.

فردوسی .


وین سپاه بی کران بر یکدگر
اوفتاده چون سگان اندر عظام .

ناصرخسرو.


و خداوند مانیا... خوی ددان گیرد، هرچه یابد بشکند و بدرد و همیشه قصد آن می کند که در مردم افتد چنانکه خوی ددان باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). قرمطیان دربادیه بر کل الهبیره بر حاج افتادند و مال و نعمت و زنان مسلمانان بغارت ببردند. (مجمل التواریخ ). پادشاهی از حمیر یمن کعبه را پوشش فرستاد، در راه قومی ...بر ایشان افتادند و همه را بکشتند و آن کسوتها بستدند. (مجمل التواریخ ). قرمطیان در کوفه شدند... و مال پادشاه و نفقه و ذخیره ٔ حاج برداشتند و از آنجا بر ابن ابی السباح افتادند، گرفتار شد و لشکرش بسیار در آب غرقه شدند. (مجمل التواریخ ). خسرو پرسید موجب دیرآمدن چیست ، گفت : می آمدم دزدان بر من افتادند و جامه ٔ من ببردند. (مرزبان نامه ).
بهست از دد انسان صاحب خرد
نه انسان که در مردم افتد چو دد.

سعدی .


- برهم افتادن ؛ بیکدیگر حمله بردن . نزاع کردن : دشنام و سقط گفت و برهم افتادند و فتنه و آشوب برخاست . (گلستان ).
- به یکدیگر افتادن ؛ حمله کردن به یکدیگر. روی آوردن بهمدیگر :
چو بدمستان بلشکرگه درافتاد
وزو لشکر بیکدیگر برافتاد.

نظامی .


- در خویشتن افتادن ؛ بخود حمله کردن و بد گفتن : سخت ضجر شده از فوت شدن این فرصت و درخویشتن و مردمان می افتد. (تاریخ بیهقی ص 617).
- در مردم افتادن ؛ بد گفتن بمردم و حمله کردن به آنها : سخت ضجر شده از فوت شدن این فرصت و در خویشتن و مردمان می افتد. (تاریخ بیهقی ص 617).
- درهم افتادن ؛ نزاع کردن : درهم افتادیم و داد فسوق و جدال بدادیم . (گلستان ).
|| اطلاق شدن . منتشر شدن . پیچیدن . شهرت یافتن . عام شدن . پراکنده شدن . (یادداشت بخط مؤلف ): خبر افتاد، همهمه در میان مردم افتاد. (یادداشت بخط مؤلف ) :
کارهای جهان بکام تو گشت
گفتگوی تو در جهان افتاد.

فرخی .


بانگ بشهر اندر افتاد که ... (تاریخ سیستان ). و نیز وی راآنجا بزرگ نامی افتاد و او را تباه گردانید. (تاریخ بیهقی ص 222). و چون خبر این حادثه به پارس افتاد، مردم کوره ٔ شاپورخواست و کازرون سر برآوردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 116). در مدینه وبا افتاده بود. (نوروزنامه ).
مرگ در مردان بنی اسرائیل افتاد و بسیاری بمرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
تو باده برگرفته ز دست مطربانت
افتاده ناله ٔ بم و زیر اندر آسمان .

سوزنی .


اراجیفی می افتد که زمان شده است که بنات این قوم را بجماعتی نامزد کرده آید. (جهانگشای جوینی ).
حکایت بشهر اندر افتاد و جوش
که بی دیده ای دیده برکرد دوش .

سعدی .


مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد
که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را.

سعدی .


عمر دست ابوبکر کشید و دست بر دست او زد و با او بیعت کرد. خبر در مدینه افتادو همه روی بدانجا افتاد. (تجارب السلف ).
- آواز افتادن ؛ صدا بلند شدن . منتشر و شایع شدن آواز : گفت فردا جنگ باشد بهمه حال بجای خود بازروید. امشب نیکو پاس دارید و اگر آوازی افتد دل از خویشتن نبرید. (تاریخ بیهقی ).
- آوازه افتادن ؛ منتشر شدن آوازه . شهرت یافتن . شهرت پیدا کردن . (از یادداشتهای مؤلف ) :
دلی را با دلی چون درهم افتد
همی آوازه ای در عالم افتد.

(سندبادنامه ).


- افتادن بر ؛ اطلاق بر. گفته شدن بر. (از یادداشت مؤلف ) : و چنان نیست که نام دراز بربعدی افتد و بر دیگران نتواند افتادن ولکن این نامها به اضافت نهاده اند هرگه که یکی را از آن بعدها طول نام آن دیگری ... عرض نام شود. (التفهیم بیرونی ).
- بدنام افتادن ؛ بدنام شدن . شهره شدن ببدنامی :
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد.

حافظ.


- به در افتادن ؛ آشکار شدن . پیدا شدن . مشهور و شایع گشتن :
در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش
ما هیچ نگفتیم و حکایت بدر افتاد.

سعدی .


- به دهنها افتادن ؛ بزبانها افتادن . شهرت یافتن . شیوع یافتن . (از یادداشتهای مؤلف ).
- به زبانها افتادن ؛ منتشر شدن . اشاعه یافتن . شهرت یافتن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- بید افتادن .
- پِت افتادن ؛ کرم افتادن .شایع شدن کرم . (یادداشت مؤلف ).
- خبر افتادن ؛ خبر شایع شدن . منتشر شدن خبر : خبر مرگ گوشاگوش افتاد. (تاریخ بیهقی ص 357). و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش . (تاریخ بیهقی ص 357). و خبر در پارس افتاد که بازداشته را فردا نخواهند برد. (تاریخ بیهقی ).
- درافتادن ؛ روی دادن . پیش آمدن . شایع شدن : یک روز به هراة بودیم مهمی بزرگ در شب درافتاد. (تاریخ بیهقی ص 336). خشکسالی به اسکندریه درافتاد و درهای آسمان بر زمین بسته . (گلستان ).
- در دهنها افتادن ؛ مشهور شدن . زبانزد گردیدن .
- شپشه افتادن ؛ شایع شدن شپشه . منتشر شدن آن . (از یادداشتهای مؤلف ).
- طاعون افتادن ؛ شایع شدن طاعون و منتشر شدن آن . (از یادداشتهای مؤلف ).
- فتنه افتادن ؛ برپا شدن فتنه . منتشر شدن فتنه و شایع شدن آن . (از یادداشتهای مؤلف ) : باز به سیستان فتنه افتاد. (تاریخ سیستان ).
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هرکس از گوشه ای فرارفتند.

سعدی .


- قحط افتادن ؛ قحط شایع شدن . منتشر شدن قحط : و نیز گویند که در بنی اسرائیل سخط قحط افتاد و خلق درماندند. (قصص الانبیاء ص 130). و من می دانم که قحط بسبب گناه شما افتاده است . (قصص الانبیاء ص 130).
- قحطی افتادن ؛ پدید شدن قحطی و شایع شدن آن . (از یادداشتهای م
ترجمه مقاله