ترجمه مقاله

افتاده

لغت‌نامه دهخدا

افتاده . [ اُ دَ / دِ ] (ن مف /نف ) عاجز. (برهان ) (ناظم الاطباء). کنایه از عاجز و زبون گردیده باشد. (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ): یکی گفت چرا شب نماز نمیکنی ؟ گفت مرا فراغت نماز نیست من گرد ملکوت می گردم و هر کجا افتاده ای است دست او میگیرم یعنی کار اندرون خود می کنم . (تذکرةالاولیاء عطار). || واقعشده . (مؤید).
- کارافتاده ؛ در کار واقعشده . آزموده :
ز کارافتاده بشنو تا بدانی .

سعدی .


|| کم رو. (فرهنگ فارسی معین ). محجوب . (یادداشت مؤلف ). || ساقطشده . (ناظم الاطباء). ساقط. محذوف ِ بیاض . (یادداشت مؤلف ): در وسط این کتاب یکی صفحه افتاده دارد.(یادداشت مؤلف ).
- افتاده داشتن ؛ خرم در کتاب و مانند آن . (یادداشت مؤلف ).
|| زبون گردیده . (برهان ) (ناظم الاطباء). زبون . (فرهنگ فارسی معین ). بیچاره . عاجز. (یادداشت مؤلف ) :
چو خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود.

سعدی .


افتاده ٔ تو شددلم ای دوست دست گیر
در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد.

سعدی .


|| گسترده . پهن شده . انداخته شده .
- امثال :
سفره ٔ نیفتاده یک عیب دارد، افتاده هزار عیب ؛ این کنایه است از اینکه کاری را که مرد بکمال نتواند کرد بهتر آنکه آن کار نکند. (از امثال و حکم دهخدا).
|| ضدخاسته . (مؤید). پرت شده . زمین خورده . (فرهنگ فارسی معین ) :
فقیهی بر افتاده مستی گذشت
بمستوری خویش مغرور گشت .

سعدی .


گرفتم کزافتادگان نیستی
چو افتاده بینی چرا ایستی .

سعدی .


خبرت نیست که قومی ز غمت بیخبرند
حال افتاده نداند که نیفتد باری .

سعدی .


صید اوفتاد و پای مسافر بگل بماند
هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری .

سعدی .


ره نیکمردان آزاده گیر
چه استاده ای دست افتاده گیر.

سعدی .


- بارافتاده ؛ آنکه بارش بزمین ماند. آنکس که بار او بر مرکب بسته نشده :
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را.

سعدی .


|| متواضع. (مؤید). فروتن و متواضع. (فرهنگ فارسی معین ): اشباع این که اوفتاده است دلالت تمام است بر ضم یکم . یعنی متواضع. (شرفنامه ٔ منیری ). فروتن . خاضع :
کاین دو نفس با چوتو افتاده ای
خوش نبود جز بچنان باده ای .

نظامی .


گر در دولت زنی افتاده شود
از گره کار جهان ساده شود.

نظامی .


اگر زیردستی بیفتد رواست
زبردست افتاده مرد خداست .

سعدی .


|| ساکت و آرام . سر بزیر. (یادداشت مؤلف ). بی شرارت وشراست . سرافکنده . (یادداشت مؤلف ): بچه ٔ افتاده ایست . جوان افتاده ایست . (یادداشت بخط مؤلف ) :
سعدی افتاده ایست آزاده
کس نیاید بجنگ افتاده .

سعدی .


|| سقطشده . (مؤید) (ناظم الاطباء). ازپادرآمده و سقطشده . (فرهنگ فارسی معین ). سقط و خراب شده . (برهان )(ناظم الاطباء) :
همان خرد کودک بدان جایگاه
شب و روز افتاده بد بی پناه .

فردوسی .


محمودیان این حدیث ها بشنودند سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد. (تاریخ بیهقی ص 235). مردمان زبان فرا بوسهل گشادند که زده و افتاده را توان زد و انداخت ، مرد آنست که گفته اند العفو عند القدرة، بکار تواند آورد. (تاریخ بیهقی ص 177).
گر این صاحب جهان افتاده ٔ تست
شکاری بس شگرف افتاده ٔ تست .

نظامی .


مروت نباشد بر افتاده زور
برد مرغ دون دانه از پیش مور.

سعدی .


افتاده که سیل درربودش
ز افسوس نظارگی چه سودش .

امیرخسرو.


برف افتاده . پس افتاده . پیش افتاده . بدافتاده . دل افتاده . دورافتاده . (آنندراج ). و رجوع به افتاده شود. ج ، افتادگان . (فرهنگ فارسی معین ).
ترجمه مقاله