افشک
لغتنامه دهخدا
افشک . [ اَ ش َ ] (اِ) شبنم را گویند که شبها بر روی سبزه و گل و لاله نشیند. (برهان ) (مجمعالفرس ) (هفت قلزم ) (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ شعوری ). بمعنی شبنم است ، زیرا که از هوا افشانده می شود. (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). نمی که شب بر روی سبزه و گیاه نشیند. (یادداشت مؤلف ). افشنک . (برهان ) (شعوری ) (مؤید الفضلاء) (انجمن آراء ناصری ) :
باغ ملک آمد طری از رشحه ٔ کلک وزیر
زانکه افشک میکند مر باغ و بستان را طری .
و رجوع به افشنگ شود.
باغ ملک آمد طری از رشحه ٔ کلک وزیر
زانکه افشک میکند مر باغ و بستان را طری .
رودکی (از انجمن آراء).
و رجوع به افشنگ شود.