البا
لغتنامه دهخدا
البا. [ اُ] (اِ) قلیه ٔ پوتی را گویند و آن دل و جگر قیمه کشیده در روغن بریان کرده باشد و حسرةالملوک همانست . (برهان ). طعامی است ترکان را. (انجمن آرا) :
رویت چو یکی کاسه ٔ اکرا شده واژنگ
وز کاج قفا گشته برنگ شش البا.
تا روی پرآژنگ و قفای تو بدیدند
میرند همه خلق ز البا و ز اکرا.
رویت چو یکی کاسه ٔ اکرا شده واژنگ
وز کاج قفا گشته برنگ شش البا.
سوزنی (از آنندراج ).
تا روی پرآژنگ و قفای تو بدیدند
میرند همه خلق ز البا و ز اکرا.
سوزنی (از آنندراج ).