ترجمه مقاله

الفغدن

لغت‌نامه دهخدا

الفغدن . [ اَ ف َ دَ ] (مص ) اندوختن . کسب کردن . (صحاح الفرس ). جمع کردن . ذخیره کردن . گرد کردن . الفاختن . الفختن . الفخدن . الفیدن . الفنجیدن . ماضی الفغدن از خود آن و امر و نهی و مضارع آن از الفنجیدن می آید مانند الفغدم ، بیلفنج . رجوع به الفاختن شود :
بیلفغد باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چاره ٔ من یکیست .

ابوشکور.


آنچه ز میراث پدر یافتی
خوار ببخشیدی بی کیل و من
و آنچه خود الفغدی بردی بکار
بر نیت نیکو و پاکیزه ظن .

فرخی .


بدو بخش هرچند داریش دوست
که نیز آنچه الفغدی از جاه اوست .

اسدی .


بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد
در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها.

ناصرخسرو.


نگر نشمری ای برادر گزافه
بدانش دبیری و نه شاعری را
که این پیشه هایی است نیکو نهاده
مرالفغدن راحت این سری را.

ناصرخسرو.


بصارت بیلفغد باید که تو
ز خر به نیی گر بچشمی بصیر.

ناصرخسرو.


صورت علمی ترا خود باید الفغدن بجهد
در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید.

ناصرخسرو.


به آسایش خلق بخشنده ٔ جودی
وز الفغدن نام خواهنده ٔ آزی .

مختاری (از جهانگیری ).


ترجمه مقاله