ترجمه مقاله

اندام گرفتن

لغت‌نامه دهخدا

اندام گرفتن . [ اَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) بنظام شدن . چنانکه باید گردیدن . (یادداشت مؤلف ) :
چون سخن در نظر از لفظ تو اندام گرفت
به عدم بازرود خصم تو اندام اندام .

سوزنی .


لب لعل تو ز خون دل من کام گرفت
سرو قد توز آغوش من اندام گرفت .

صائب (از آنندراج ).


بی وصل تو دل در برم آرام نگیرد
بی صحبت تو کار من اندام نگیرد.

ملاطغرا (از آنندراج ).


ترجمه مقاله