اینچنین
لغتنامه دهخدا
اینچنین . [ چ ُ / چ ِ ] (ق مرکب ) بدین نحو و به این طریق . (فرهنگ فارسی معین ). همچنین و باین نحو و باین طریق و باین سان . (ناظم الاطباء) :
فریدون نکرد اینچنین کار یاد
که خود تخت ضحاک دادش بباد.
گر تو خواهی که حج کنی پس از این
اینچنین کن که کردمت تعلیم .
اینچنین به ْ که وزیر است پسر پیش پسر
هم بدان سان که پدر پیش پدر بود وزیر.
نقیبان را بفرمود آن جهاندار
ندارید اینچنین اندیشه را خوار.
القصه چو قصه اینچنین است
پندار که سرکه انگبین است .
اندر آیید و ببینید اینچنین
سرد گشته آتش گرم مهین .
هر کجا بینی اینچنین کس را
التفاتش مکن که هیچکس است .
فریدون نکرد اینچنین کار یاد
که خود تخت ضحاک دادش بباد.
فردوسی .
گر تو خواهی که حج کنی پس از این
اینچنین کن که کردمت تعلیم .
ناصرخسرو.
اینچنین به ْ که وزیر است پسر پیش پسر
هم بدان سان که پدر پیش پدر بود وزیر.
معزی .
نقیبان را بفرمود آن جهاندار
ندارید اینچنین اندیشه را خوار.
نظامی .
القصه چو قصه اینچنین است
پندار که سرکه انگبین است .
نظامی .
اندر آیید و ببینید اینچنین
سرد گشته آتش گرم مهین .
مولوی .
هر کجا بینی اینچنین کس را
التفاتش مکن که هیچکس است .
سعدی .