ترجمه مقاله

ا

لغت‌نامه دهخدا

ا. [ اِ ] (حرف ) همزه ٔ مکسوره در بعض کلمات گاهی افزوده و گاه حذف شود، معروفتر وقت را اصلی و غیرمعروف را مخفف یا مثقل توان گفت :
براهیم و ابراهیم :
دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم
چون نیک بنگری همه شاگرد آزرند.

ناصرخسرو.


علی بِن ْ براهیم از شهر موصل
بیامدبه بغداد در شعرخوانی .

منوچهری .


سپاناخ و اسپاناخ :
من سپاناخ توام هرچم پزی
یا ترش با یا که شیرین می سزی .

مولوی .


سپرغم و اسپرغم :
میدانْت خوابگاه است خون عدو شراب
تیغ اسپرغم و شَنّه ٔ اسبان سماع خوش .

دقیقی .


یکایک سپرغم ز بن برکنند
همان شاخ نار و بهی بفکنند.

فردوسی .


ز بس مناظره کآنجا زبان من کردی
بر آن نکوی سپرغم بر آن خجسته نهال .

فرخی .


بیگمان شو زانکه روزی ابر دهر بیوفا
برف بربارد بر آن شاه سپرغم مرغزی .

ناصرخسرو.


در دست شه اینها سپرغمند گرامی
درپیش خر آنها چو گیاهند و غذااند.

ناصرخسرو.


دماغی گرببوید آن سپرغمهای خوشبویت
پس ِ گوش افکند حالی حدیث غم چو اسپرغم .

کمال اسماعیل .


چو بینم بروی تو آن زلف پرخم
ز گلزار فردوس چینم سپرغم .

زین الدین سنجر.


سپند و اسپند :
دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.

ناصرخسرو.


جان عشاق سپند رخ خود می دانست
وآتش چهره بدین کار برافروخته بود.

حافظ.


هر آنکه روی چو ماهت بچشم بد بیند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد.

حافظ.


سپندان و اسپندان :
هرکجا شیریست خود را چون شکر بگداختن
هرکجا سرکه ست خود را چون سپندان داشتن .

سنائی .


ستادن و استادن به معنی قیام ، و ستاد و استاد به معنی گرفتن :
ستاده جوانی بکردار سام
بدیدش که میگشت گرد کنام .

فردوسی .


جان تو با این چهار دشمن بدخو
نگرفت آرام جز بداد و باستاد.

ناصرخسرو.


دگر گفتند هرگز کس بدین در
نه شاگردی نه استادی نه اِستاد...

ناصرخسرو.


ره نیکمردان آزاده گیر
چو استاده ای دست افتاده گیر.

سعدی .


ما سر بغیر حضرت تو درنیاوریم
سلطان ز بنده ٔ تو نیارد ستادباج .

شاه داعی شیرازی .


ستبرق و استبرق :
صحرا گوئی که خورنق شده ست
بستان همرنگ ستبرق شده ست .

منوچهری .


ز دست باد تو بخشی ببوستان سندس
ز چشم ابر تو آری بدشت استبرق .

انوری .


ستخر واستخر :
خرامان بیامد بسوی ستخر
که گردنکشان را بدان بود فخر.

فردوسی (از انجمن آرا).


مقامش در اول به استخر بود
که گردنکشان را بدان فخر بود.

زجاجی .


ستدن و استدن :
سه دیگر که گیتی ز نابخردان
بپالود و بستد ز دست بدان .

فردوسی .


ستد نیزه از دست آن نامدار
بغرید چون تندر از کوهسار.

فردوسی .


همگان آفرین کردند که چنان حصار بدان مقدار مردم استده شده بود. (تاریخ بیهقی ). و پسرش را فرمود تا درِ حصار استوار کند که آنرا ممکن نبود استدن . (مجمل التواریخ ).
ستنبه و استنبه :
کشته دیو ستنبه را از تاب
گوهر چتر او بجای شهاب .

سنائی .


صحبت عام آتش و پنبه ست
زشت نام و تباه و استنبه ست .

سنائی .


ستیز و استیز. ستیزه و استیزه :
برآغالیدنش استیز کردند
بکینه چون پلنگش تیز کردند.

ابوشکور.


ستیزه بجائی رساند سخن
که ویران کند خانمان کهن .

فردوسی .


وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنْت ستاره بنمایم من .

منوچهری .


ستیزآوری کار اهریمن است
ستیزه بپرخاش آبستن است .

اسدی .


هرکه او استیزه با سلطان کند
خانه ٔ خود سربسر ویران کند.

عطار.


ساحران با موسی از استیزه را
برگرفته چون عصای او عصا.

مولوی .


قطره با قلزم چو استیزه کند
ابله است او ریش خود برمی کند.

مولوی .


آن منافق با موافق در نماز
از پی استیزه آید نی نیاز.

مولوی .


چو جنگ آوری با کسی درستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز.

سعدی .


ستیم و استیم :
گفت فردا نشتر آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.

رودکی .


از دروغ تست جانم در ازیغ
از جفای تست ریشم پرستیم .

ناصرخسرو.


بلفظ خویش کند زمهریر را تشبیه
جراحت دلشان را زند بلفظستیم .

سوزنی .


سفندیار و اسفندیار :
کارش چو کار آصف و امرش چو امر جم
سهمش چو سهم رستم و سهم سفندیار.

فرخی .


اینکه در شهنامه ها آورده اند
رستم و اسکندر و اسفندیار.

سعدی .


سکندر و اسکندر :
چو اسکندر از پاک مادر بزاد
یکی شد بنزد نیا مژده داد.

فردوسی .


سکندر که بر عالمی دست داشت
در آن دم که میرفت عالم گذاشت .

سعدی .


شتالنگ و اشتالنگ :
سه گردون زرین شتالنگ بود
ز هر داروئی هفتصد تنگ بود.

اسدی .


مازیار گفت در هر دو اشتالنگ این اسب مغز نیست اسفهبد بفرمود تا اسب بکشتند و اشتالنگ بشکستند هیچ در او مغز نبود. (تاریخ ابن اسفندیار).
با بخت تو بدخواه شتالنگ غرض باخت
لیکن به نقیض غرضش اسب خر آمد.

سیف اسفرنگ .


ز چیست خوبی ایشان ز ترک لهو و لعب
ز چیست زشتی ایشان ز نرد و اشتالنگ .

شاه داعی شیرازی .


و در کلمات ذیل ظاهراً همزه زائد و غیراصیل مینماید:
اسپاس ، بجای سپاس :
هم حق شناس باشد هم حق گذار باشد
هم در بدی ّ و نیکی اسپاسدار باشد.

منوچهری .


اسپاه و اسپه ، بجای سپاه و سپه :
سپه را چه باید ستاره شمر
بشمشیر جویند گردان هنر.

فردوسی .


که با باره ٔ دز شما را چه کار
سپه را ز شمشیر باید حصار.

فردوسی .


چنان بوده ست کاندیشید سلطان
بپرس از لشکر و اسپاهسالار.

فرخی .


سپاه است و ساز است ومردان مرد
دگر کار بخت است روز نبرد.

اسدی .


جوق جوق اسپاه تصویرات ما
سوی چشمه ی ْ دل شتابان از ظما.

مولوی .


اصفاهان و اسپاهان ، بجای صفاهان و سپاهان :
ز بانگ طبل و بوق مژده خواهان
نخفتم هفت ماه اندر صفاهان .

(ویس و رامین ).


اگرچه فخر ایران اصفهان است
فزون زان قدر آن فخر جهان است .

(ویس و رامین ).


ز اصفاهان دو بت چون ماه و خورشید
خجسته آب نار و آب ناهید.

(ویس و رامین ).


مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگ آور و شوخ و عیار بود.

سعدی .


اسپر، بجای سپر :
سپاهی که از کوه تا کوه مرد
سپر در سپر بافته سرخ و زرد.

فردوسی .


بر و گردن ضخم چون ران پیل
کف پای او گرد چون اسپری .

منوچهری .


اسپرود (اسفرود)، بجای سفرود :
قطاة؛ سفرود. (مقدمةالادب زمخشری ). و گفت اسفرود میگوید: من سکت سلم . (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
پیش عمان کی نمایدآب رود
پیش شاهین چون ببازد اسفرود.

؟


اسپنجی ،بجای سپنجی . اسفنج ، بجای سفنج :
چون زنده گیا زنده ٔ مرده ست بصورت
با آنکه تنش مرده ٔ زنده ست چو اسفنج .

سیف اسفرنگ .


اسپوختن ، بجای سپوختن :
همان زخمگاهش فرودوختند
بدارو همه درد بسپوختند.

فردوسی .


اسپهبد، بجای سپهبد :
که از بیم اسپهبد نامور
چگونه گشاییم پیش تو در.

فردوسی .


که پیل سپید سپهبد ز بند
رها گشت و آمد بمردم گزند.

فردوسی .


اسپیجاب ، بجای سپیجاب .
استاخ ، بجای ستاخ .
استاره ، بجای ستاره :
ستاره صنوبر همی خواندم او را
بدان چهر و بالای زیبا و درخور.

فرخی .


وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنْت ستاره بنمایم من .

منوچهری .


بیمار شود عاشق لیکن بنمی میرد
ماه ارچه شود لاغر استاره نخواهد شد.

مولوی .


دوش من پیغام دادم سوی تو استاره را
گفتمش خدمت رسان از من تو آن مه پاره را.

مولوی .


استاک ، بجای ستاک :
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه ای است سیمین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثورو جوزا.

کسائی .


من بساک از ستاک بید کنم
بی تو امروز جفت سبزه منم .

عماره .


آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا.

منوچهری .


غرقه گردد بامدادان هر ستاک گلبنی
بر مثال خاطر مداح میر اندر گهر.

ازرقی .


استبر، بجای ستبر :
دو بازوش استبر و پشتش قوی
فروزان از او فره ٔ خسروی .

دقیقی .


دو رانش چو ران هیونان ستبر
دل شیر و نیروی ببر و هزبر.

فردوسی .


استم ، بجای ستم :
آخر دیری نمانداستم استمگران
زآنکه جهان آفرین دوست ندارد ستم .

منوچهری .


بازگو کز ظلم آن استم نما
صدهزاران زخم دارد جان ما.

مولوی .


استهیدن ، بجای ستهیدن . استیهیدن ، بجای ستیهیدن :
چنین داد پاسخ که زفتی ز شاه
ستیهیدن مردم بی گناه .

فردوسی .


همان طوس نوذر در آن بستهید
کجا پیش اسب من اینجا رسید.

فردوسی .


من روزه بدان سرخ ترین باده گشایم
زآن سرخ ترین باده رهی را ده و مَسْتِه ْ.

منوچهری .


در سخاوت چنانکه خواهی ده
لیکن اندر معاملت بِستِه ْ.

سنائی .


مَسْتِه ْ صنما چندین می خور بطرب با من
منت بسرم برنه ساغر بکفم نه هان .

سنائی .


گر بدی صورتت بود مسته
بد دانا ز نیک نادان به .

سنائی .


هرکه باشد شیوه استیهیدنش
دیده ٔ خود را بپوش از دیدنش .

مولوی .


اسریشم ، بجای سریشم .
اسکیزه ، بجای سکیزه :
چونکه مستغنی شد او طاغی شود
خر چو بار انداخت اسکیزه زند.

مولوی .


اسگالش ، بجای سگالش :
ز بربر همه لشکر آگه شدند
سگالش چنین بود و در ره شدند.

فردوسی .


او نمی خندد ز ذوق مالشت
او همی خندد بر آن اسگالشت .

مولوی .


اشتاب ، بجای شتاب :
که این باره را نیست پایاب او
درنگی شود شیر ز اشتاب او.

فردوسی .


گذر کرد زان پس به کشتی بر آب
ز کشور بکشور برآمد شتاب .

فردوسی .


اشتافتن ، بجای شتافتن :
برگها چون شاخ را بشکافتند
تا ببالای درخت اشتافتند.

مولوی .


اشکار، بجای شکار :
جز ملک محمود کتواند کرد
نره شیری بخدنگی اشکار.

فرخی .


آلت اشکار جز سگ را مدان
کمترک انداز سگ را استخوان
زآنکه سگ چون سیر شد سرکش شود
کی سوی صید و شکاری خوش رود.

مولوی .


شیر دنیا جوید اشکاری ّ و برگ
شیر مولی جوید آزادی ّ و مرگ .

مولوی .


گفت ابلیس لعین دادار را
دام زفتی خواهم این اشکار را.

مولوی .


ببام یار ای عارف بکن هر نیم شب زاری
کبوترهای دلها را توئی شاهین اشکاری .

مولوی .


اشکافتن ، بجای شکافتن :
که رستم بکینه بر او دست یافت
بدشنه جگرگاه او برشکافت .

فردوسی .


بدشنه جگرگاه اشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند.

فردوسی .


اشکردن ، بجای شکردن :
نبودی بگیتی چنین کهترم
که هزمان بدو پیل و دیو اشکرم .

فردوسی .


جهانا چه بدمهر و بدگوهری
که پرورده ٔ خویش را بشکری .

فردوسی .


شیر غزال و غرم را نشکرد
چونانکه تو اعدات را بشکری .

دقیقی یا فرخی .


نگاه کن که بدین یک سفر که کرد چه کرد
خدایگان جهان شهریار شیرشکر.

فرخی .


با من امروز که بوده ست بدین دشت اندر
تا ببیند که چه کرد آن ملک شیرشکر.

فرخی .


خیز تا هر دو بنظاره شویم ای دلبر
به در خانه ٔ میر آن ملک شیرشکر.

فرخی .


شاد بادی و توانا و قوی تا بمراد
گه ولی پروری و گاه معادی شکری .

فرخی .


اشکره ، بجای شکره :
با غلامان و آلت شکره
کرد کار شکار و کار سره .

عنصری .


اشکره را در پی چرز و کلنگ
هست چو آویزش قصّاب چنگ .

امیرخسرو.


اشکستن ، بجای شکستن :
فرودآمدند از چمنده ستور
شکسته دل و چشمها گشته کور.

فردوسی .


گوسفندان را به اشکسته کوهی راند، داود بر آن کوه شد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
خواجه ٔ اشکسته بند آنجا رود
که در آنجا پای اشکسته بود.

مولوی .


کای غلام بسته دست اشکسته پا
نیزه برگیر و بیا سوی وغا.

مولوی .


اشکفه (اشکوفه )، بجای شکفه (شکوفه ) :
بر شاخ نار اشکفه ٔ سرخ گل ِّ نار
چون از عقیق نرگسدانی بود صغیر.

منوچهری .


گویی که گیا قابل جان شد که چنین شد
روی گل و چشم شکفه تازه و بینا.

مسعودسعد.


اشکفیدن و اشکفتن ، بجای شکفیدن و شکفتن :
همچون شکوفه چشم سفیدم در انتظار
تا می ببندد آنچه نخست اشکفیده بود.

اثیر اخسیکتی .


اشکم ، بجای شکم :
شکم سخت شد فربه و تن گران
شد آن ارغوانی رخش زعفران .

فردوسی .


تاک رز را دید آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچون دم روباهان .

منوچهری .


چو آبستنان اشکم آورده پیش
چو خرمابنان پهن فرق سری .

منوچهری .


شیر بی دم ّ و سر و اشکم که دید
اینچنین شیری خدا هم نافرید.

مولوی .


شکم بند دست است و زنجیر پای
شکم بنده کمتر پرستد خدای .

سعدی .


اشکوخیدن ، بجای شکوخیدن .
اشگرف ، بجای شگرف :
همه کارهای شگرف آورد
چو خشم آورد باد و برف آورد.

فردوسی .


قصه ٔ آن آبگیر است ای عنود
که در آن سه ماهی اشگرف بود.

مولوی .


اِشناب و اِشناه ، بجای شناب و شناه :
بدست چپ و پای کردی شناه
بدیگر ز دشمن همی جست راه .

فردوسی .


ای بدریای عقل کرده شناه
وز بد و نیک اختران آگاه .

انوری .


دو استاد سپاهانی به اشناب
برون بردند جان از دست غرقاب .

عطار.


اشنودن و اشنیدن ، بجای شنودن و شنیدن :
نه بنوشتنی بد نه بنمودنی
نه برخواندنی بد نه بشنودنی .

دقیقی .


بر مستراح کوپله سازیده ست
بر مستراح کوپله کاشنیده ست ؟

منجیک .


اشنوشه ، بجای شنوشه :
رفیقا چند گوئی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه
مرا امروز توبه سود دارد
چنان چون دردمندان را شنوشه .

رودکی .


چون بنشیند ز می معنبر جوشه
گوید کایدون نماند جای شنوشه
درفکند سرخ مل به رطل دوگوشه
روشن گردد جهان ز گوشه بگوشه
گوید کاین می مرا نگردد نوشه
تا نخورم یاد شهریار عدومال .

منوچهری .


افرنجه ، بجای فرنجه :
ز مصر و ز افرنجه وز روم و روس
بیاراست لشکر چو چشم خروس .

نظامی .


نه مصر و نه افرنجه مانَد نه روم
گدازند از آن کوه آتش چو موم .

نظامی .


افرنگ ، بجای فرنگ :
خواهی برو صدیق شو خواهی برو افرنگ شو.

مولوی (از انجمن آرا).


در کلمات مبدوءبه همزه ٔ مکسوره ٔ غیرفارسی نیز گاهی همزه را حذف کنند:
ستغفار، بجای استغفار. ستبداد، بجای استبداد :
از بوس و کنار تو اگر زشتی آید
هم پیش تو نیکو کنم آنرا بستغفار.

فرخی .


آیم و چون کخ بگوشه ای بنشینم
پوست بیکبار برکشم ز ستغفار.

فرخی .


فحاش ﷲ از این هر دو پاک دار ضمیر
بخواه از ایزد از این هر دو قول استغفار.

ناصرخسرو.


بلیس ، بجای ابلیس :
همچو ابلیسی که گفت اغویتنی
تو شکستی جام و ما را میزنی .

مولوی .


پرهنر را نیز اگرچه شد نفیس
کم پرست و عبرتی گیر از بلیس .

مولوی .


بن ، بجای ابن :
عالم فضل و علم خواجه عمید
حامدبن محمد المهتدی .

فرخی .


و گاه همزه ٔ مکسوره بجای «ی » اضافه آید: کسی را که پی هاء پای سست شود و برنتواند خاست . (نوروزنامه ). و گاه بدل «ای » باشد، چون استادن بجای ایستادن . و گاه بدل «آ» بود، چون در آشناو و اشناو. همزه ٔ مکسوره ٔ عرب گاهی در فارسی بدل به «ی » شود: سائر، حائز، جائز که در فارسی سایر و حایز و جایز گویند. و گاه در فارسی همزه ٔ مکسوره بدل «هَ » آید، چون ایچ در هیچ و ازاره در هزاره ، و گاه به ذال بدل شود، چون آئین ، آذین . برای کسره ٔ اضافه که صوتش همزه ٔ مکسوره است مانند: پدر من ، پسر تو و خسرو قبادان رجوع به کسره شود.
ترجمه مقاله