ترجمه مقاله

بادساری

لغت‌نامه دهخدا

بادساری . (حامص مرکب ) کیفیت و حالت بادسار. سبکسری . بادسری . تهور :
کس از بادساری دلاور مباد
که بدْهد سر از بادساری بباد.

اسدی .


فکندی بمردی تن اندر هلاک
نه مردیست ، کز بادساریست پاک .

اسدی .


چنین گفت کز رای مرد خرد
ره بادساری نه اندرخورد.

اسدی .


آن بادساری از دل بیرون کن
اکنون که پخته گشتی و آهسته .

ناصرخسرو.


ای کرده سرت خو به بی فساری
تا کی بود این جهل و بادساری ؟

ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 29).


تو اندر حصار بلندی و بی در
ولیکن نئی آگه از بادساری .

ناصرخسرو.


هرکه با او بادساری کرد بر روی زمین
گشت در روی زمین از بادساری خاکسار.

امیرمعزی (از آنندراج ).


دادم ببادساری دل را بباد عشق
نشگفت اگر بباد دهد بادسار دل .

سوزنی .


تا بادساریش بسر آید ادب نمای
زآن سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ .

سوزنی .


بتیزدستی نار و بکندپائی خاک
بخاکپاشی باد و ببادساری آب .

خاقانی .


رجوع به بادسار شود.
ترجمه مقاله