ترجمه مقاله

بادنجان

لغت‌نامه دهخدا

بادنجان . [ دَ / دِ ] (اِ) بمعنی بادنگانست . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). بمعنی بادنگانست و آن ترکاریست معروف که بهندی بیگن گویند. (آنندراج ). باتِنگان . (محمودبن عمر). معروف است ، بعض عرب آنرا کهکب خوانند. (نزهة القلوب ). مَغْد. (المعرب جوالیقی ص 314) (منتهی الارب ). حَیْصَل . (تاج العروس ) (بحر الجواهر). کَهْکَم . قَهْقَب . (منتهی الارب ) (تاج العروس ). کَهْکَب . (منتهی الارب ) (تاج العروس ). بطلجان . (فرهنگ فرانسه بفارسی نفیسی ). اَنَب . (بحر الجواهر). حدق ، یا حَذَق . (المعرب جوالیقی ص 314) (برهان ). بادنگان . (منتهی الارب ). وَغْد. شرجبان . انفحة. (نشوءاللغه ). گیاهی از طایفه ٔ سلانه که بار آن مأکول است و انب و پاتشگا و یا پاتنگا و کهپرک نیز گویند. (ناظم الاطباء). نام یک قسم پاگوشتی است که در تمام بلاد متمدنه پخته و خورده میشودو چند قسم خورش با گوشت و بی گوشت از آن درست میشودو نامهای دیگرش باتنگان و بادنگان است . لفظ مذکور معرب بادنگانست لیکن اکنون در تکلم فارسی همین معرب استعمال میشود. (فرهنگ نظام ). رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 و دزی ج 1 ص 47، و بادنجان شود. مؤلف اختیارات بدیعی آرد: انب و حیصل و مغد و وغد و حدق خوانند. بهترین وی فارسی شیرین تازه بود و طبیعت وی گرم و خشک است در دویم ، اگر در روغن بریان کنند شکم براند و اگردر سرکه پزند امساک کند و درد معده و خاصره آورد و سر و چشم را بد بود و خون سیاه از وی حاصل شود و مولّد سودا بود و سدّه ٔ جگر آورد و بواسیر و لون را سیاه گرداند. شیخ الرئیس گوید: کهن وی بد بود و تازه سالم تر بود و جذام و صداع و بیخوابی آورد. مولد کَلَف وسده ٔ جگر بود. بسرکه پزند سده ٔ جگر بگشاید، اما بواسیر آورد، لیکن گل وی در سایه خشک کنند و سحق کنند طلای نافع بود جهت بواسیر و اگر بادنجان زرد با روغن بزر پزند و از آن روغن موم روغن سازند و شقاق کعبین ومیان انگشتان طلا کنند بغایت نافع بود و اگر گل وی با روغن بادام تلخ هم چندان بکوبند و بروغن بنفشه سرشته و بر بواسیر طلا کنند ببرد بفرمان خدای تعالی ، و مجربست ، و اگر بادنجان بسوزانند و خاکستر آن با سرکه بسرشند و بر ثوالیل طلا کنند، ببرد البته وثالیل بشیرازی کوک خوانند و گویند مقوی معده بود و قطع نزف الدم بکند بخاصیت خوردن وی و اولی آن بود که در آب و نمک بجوشانند یا مسلوق کنند و با روغن کنجد یا بادام بریان کنند و یا با سرکه و کرویا (کراویه = زیره ). (اختیارات بدیعی ). و رجوع به صیدنه ٔ ابوریحان و تحفه ٔ حکیم مؤمن و مخزن الادویه ، و بادنجان شود :
دوغبائی در میان پای او
سهمگین باشد ببادنجان من .

سعدی (هزلیات ).


بابه بریان چه دگر صحبت بادنجان دید
از شعف سرخ برآمد بمثال گلنار.

بسحاق اطعمه .


- بادنجان دورقاب چین ؛ چاپلوس . متملق . نظیر سبزی پاک کن . (امثال و حکم دهخدا).
- امثال :
بادنجان باد دارد، بلی ، ندارد بلی ؛ بهر طریق که منافع اقتضا کند تسلیم شدن . (امثال و حکم دهخدا).
بادنجان بد آفت ندارد؛ بیشتر مردمان زشت کار و ستمگر دیر زیند. (امثال و حکم دهخدا).
مگر من نوکر بادنجانم ، نوکر بادنجان بودن ؛ تسلیم و مطیع حاکم وقت بودن . (فرهنگ نظام ).
ترجمه مقاله