ترجمه مقاله

باره

لغت‌نامه دهخدا

باره . [ رَ / رِ ] (اِ) کرّت و مرتبت و نوبت . (برهان ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث ) (آنندراج ) (جهانگیری ). نوبت و مرتبه . (رشیدی ). دفعه . (دِمزن ). بمعنی دفعه آمده مانند دوباره ، یکباره . (فرهنگ شاهنامه ٔ شفق ). کثرت و نوبت و مرتبه . (ناظم الاطباء). رجوع به شعوری ج 1 ورق 191 و «بار» شود. این کلمه بمعنی مذکور غالباً با کلمات دیگری از قبیل : این باره . دگرباره . دیگرباره . یکباره . دوباره . سه باره . هزارباره . یکبارگی . بیکبارگی و جز اینها ترکیب شود. ورجوع به ترکیبات مذکور در جای خود شود :
ور باره ای بدست کسی دست بازداشت
از عاجزی نبود چه عذری است در میان .

فرخی .


میغ بگشاد و دگرباره بیفروخت جهان
روزی آمد که توان داد از آن روز نشان .

فرخی .


زنهار تا نگویی با او حدیث من
تو بر زبان خویش دگرباره زینهار.

منوچهری .


گفت کم دوش پیام آمده از زردشت
که دگرباره بباید همگی را کشت .

منوچهری .


دگرباره شد شاه و بگرفت گاه
سر تخت بختش برآمد بماه .

عنصری .


دگرباره از این ویرانه گلخن
گراید سوی آن آبادگلشن .

ناصرخسرو.


پیش کسری گفتند که او نافرمانی میکند و سرکشی ، نامه نوشت که او را بازخواند دیگرباره اندیشه کرد که مبادا نیاید. (قصص الانبیاء ص 325). دیگرباره ابراهیم بیهوش گشت ، جبرئیل بیامد و پری بر آن فرودآورد و بهوش آمد. (قصص الانبیاء ص 57). چون بامداد شد دیگرباره بندویه با آن زینت پادشاهی بر بام دیر آمد.(فارسنامه ٔ ابن البلخی چ لندن ص 101). و از کرمان دیگرباره او را [ یزدجرد را ] بخراسان برد. (فارسنامه ٔابن البلخی چ لندن ص 112). و ببغداد جو را بجوشانند و آب او بیالایند و با روغن کنجد دیگرباره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند. (نوروزنامه ٔ منسوب بخیام ). شاه دگرباره باداناآن بدیدار درخت شد. (نوروزنامه منسوب بخیام ).
چند بارش دیده ام در خواب لیک
طلعتش این باره انسب دیده ام .

خاقانی .


ز چین تا دگرباره اقصای چین
بفرمان او بادیکسر زمین .

نظامی .


دگرباره چوشیرین دیده بر کرد
در آن تمثال روحانی نظر کرد.

نظامی .


دگرباره خاک زمین بوسه داد
وز آن به دعایی دگر کرد یاد.

نظامی .


زآن شیفته ٔ سیه ستاره
من شیفته تر هزارباره .

نظامی .


کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان کور بخت و خجل .

سعدی (بوستان ).


بسی بر نیاید که خاکش خورد
دگرباره بادش بعالم برد.

سعدی (بوستان ).


ایزد تعالی در او نظر نکند بازش بخواند دگر باره اعراض کند. (گلستان ).
حالیا عشوه ٔ ناز تو ز بنیادم برد
تا دگر باره حکیمانه چه بنیاد کند؟

حافظ.


|| و در ترکیب با یک ، بصورت یکباره و یکبارگی بمعانی : ناگهان ، یکدفعه ، غفلةً، یکجا و نیز بمعنی کلاً، طرّاً باشد :
کنون عمر نزدیک هشتاد شد
امیدم بیک باره بر باد شد.

فردوسی .


چون خواجه ٔ بزرگ احمد دررسیدمقررتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آید. (تاریخ بیهقی ). نصر احمد احنف قیس دیگر شد... اخلاق ناستوده بیکبارگی از وی دور شده بود. (تاریخ بیهقی ). از آن منشور نسختها نبشته آمد و ظاهر بیکبارگی سپر بیفکند. (تاریخ بیهقی ).
پریرخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب بیکباره رست .

نظامی .


یکباره بترک ما بگفتی
زنهار نگویی این نه نیکوست .

سعدی (خواتیم ).


نه یکباره تن در زبونی نهد.

سعدی (گلستان ).


|| و در ترکیب با کلمه ٔ دگر یا دیگر بمعنی دفعه ٔ دوم ، بار دوم ، کرت دوم آید :
برآمد دگرباره بانگ سرود
دگرگونه تر ساخت [ باربد ] آوای رود
همی سبز در سبز خوانی کنون
بدینگونه سازند مردان فسون .

فردوسی .


دگرباره زی خدمت شاه شد
از او شاه را عمر کوتاه شد.

فردوسی .


دگرباره بر شهریار جهان [کاوس ]
همی جادوی ساخت [سودابه ] اندر نهان
بدان تا شود با سیاوخش بد
بدانسان که از گوهر بد سزد.

فردوسی .


ترجمه مقاله