بازجست
لغتنامه دهخدا
بازجست . [ ج ُ ] (مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) پژوهش . فحص . تجسس : چون بازجستی نبود کار و حال او [ حسنک ] را انتقامها و تشفی ها رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177 چ فیاض ص 180).
مخور آب ناآزموده نخست
به دیگر دهانی کن آن بازجست .
|| تفقد. دلجوئی . پژوهش حال : و شاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بی تربیت و بازجست و صلت مانده بودند، صلت یافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387). || مؤاخذه : مسعود چون بشنید [ تفتیش حرم محمد محمود را ] سخت ملامت کرد بکتکین را ولکن بازجستی نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 67).
مخور آب ناآزموده نخست
به دیگر دهانی کن آن بازجست .
نظامی .
|| تفقد. دلجوئی . پژوهش حال : و شاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بی تربیت و بازجست و صلت مانده بودند، صلت یافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387). || مؤاخذه : مسعود چون بشنید [ تفتیش حرم محمد محمود را ] سخت ملامت کرد بکتکین را ولکن بازجستی نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 67).