بازخواستن
لغتنامه دهخدا
بازخواستن . [ خوا / خا ت َ ] (مص مرکب ) استرداد. مطالبه کردن :
یکی نامه بنویس نزدیک شاه
گو پیلتن را از او بازخواه .
ز تو بازخواهم همه باژ و ساو
که بردی توهر سال ده چرم گاو.
سپردی مرا دختر اردوان
که تا بازخواهی تنی بی روان .
در اسلام خوانده نیامده است که خلفاء و امیران خراسان و عراق مال صلاة به تعیین بازخواستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259).
و آن زر از تو بازخواهد آنکه تا اکنون از او
چو غری خوردی همی و طائفی و لیولنگ .
جان وام خدایست در تن تو
یک روز ز تو بازخواهد این وام .
هر چه داد امروز فردا بازخواهد بی گمان
گر نخواهی رنج پس با خیراویت کار نیست .
هر یک ثنا که بر تو فروخوانم
بنیوش و بازخواه مثنا کن .
عمال خراسان را بحضرت خواند و محاسبات بازخواست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 364).
|| فراخواندن : و پیروز وزیری خادم که ازاین راز آگاه بود ایشان را بازخواست و بدان سردابه رفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128). || دیگر بار پرسیدن . ازنو سؤال کردن . توضیح خواستن : فضل املاء همی کرد و سخن نرم همی گفت ، یکی سخن بگفت . دبیر نشنیدآن سخن . از وی بازخواست تا داند که چه نویسد؟ دیگربار گفت دبیر هم نشنید آن سخن ، دیگر بازخواست . (تاریخ بیهقی ).
چه الحق بود باغی عالم افروز
نسیمش بازخواهی باد نوروز.
|| بازخواستن خون ؛ انتقام قتل . خون خواهی : سوگند خوردند که هم پشت باشند تا خونها بازخواهند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). کیخسرو او را [ افراسیاب را ] بکشت و خون پدر بازخواست . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). || کین بازخواستن ؛ انتقام گرفتن . تلافی کردن :
دو دیگر که کین پدر بازخواست
جهان ویژه بر خویشتن کرد راست .
بچین رفت و کین نیا بازخواست
ز کشته زمین کرد با کوه راست .
از بلخان کوه به بیابان درآمد با لشکری تا کین پدر و کشتگان بازخواهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404). امیر مسعود از عراق آمد و برادر وی [ محمد ] از غزنین برفت و کینه ٔ خلاف از ایشان باز خواهد. ایزد تعالی چنان قضا کرد که سپاه او را بنشاندند و بندبرنهادند. (تاریخ سیستان ). و میگفت : [ عمرولیث ] من کین علی سروش و پسر بازخواهم . (تاریخ بخارای نرشخی ص 105).
یکی نامه بنویس نزدیک شاه
گو پیلتن را از او بازخواه .
فردوسی .
ز تو بازخواهم همه باژ و ساو
که بردی توهر سال ده چرم گاو.
فردوسی .
سپردی مرا دختر اردوان
که تا بازخواهی تنی بی روان .
فردوسی .
در اسلام خوانده نیامده است که خلفاء و امیران خراسان و عراق مال صلاة به تعیین بازخواستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259).
و آن زر از تو بازخواهد آنکه تا اکنون از او
چو غری خوردی همی و طائفی و لیولنگ .
(از فرهنگ اسدی ).
جان وام خدایست در تن تو
یک روز ز تو بازخواهد این وام .
ناصرخسرو.
هر چه داد امروز فردا بازخواهد بی گمان
گر نخواهی رنج پس با خیراویت کار نیست .
ناصرخسرو.
هر یک ثنا که بر تو فروخوانم
بنیوش و بازخواه مثنا کن .
سوزنی .
عمال خراسان را بحضرت خواند و محاسبات بازخواست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 364).
|| فراخواندن : و پیروز وزیری خادم که ازاین راز آگاه بود ایشان را بازخواست و بدان سردابه رفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128). || دیگر بار پرسیدن . ازنو سؤال کردن . توضیح خواستن : فضل املاء همی کرد و سخن نرم همی گفت ، یکی سخن بگفت . دبیر نشنیدآن سخن . از وی بازخواست تا داند که چه نویسد؟ دیگربار گفت دبیر هم نشنید آن سخن ، دیگر بازخواست . (تاریخ بیهقی ).
چه الحق بود باغی عالم افروز
نسیمش بازخواهی باد نوروز.
نظامی (الحاقی ).
|| بازخواستن خون ؛ انتقام قتل . خون خواهی : سوگند خوردند که هم پشت باشند تا خونها بازخواهند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). کیخسرو او را [ افراسیاب را ] بکشت و خون پدر بازخواست . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). || کین بازخواستن ؛ انتقام گرفتن . تلافی کردن :
دو دیگر که کین پدر بازخواست
جهان ویژه بر خویشتن کرد راست .
فردوسی .
بچین رفت و کین نیا بازخواست
ز کشته زمین کرد با کوه راست .
فردوسی .
از بلخان کوه به بیابان درآمد با لشکری تا کین پدر و کشتگان بازخواهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404). امیر مسعود از عراق آمد و برادر وی [ محمد ] از غزنین برفت و کینه ٔ خلاف از ایشان باز خواهد. ایزد تعالی چنان قضا کرد که سپاه او را بنشاندند و بندبرنهادند. (تاریخ سیستان ). و میگفت : [ عمرولیث ] من کین علی سروش و پسر بازخواهم . (تاریخ بخارای نرشخی ص 105).