ترجمه مقاله

بالا گرفتن

لغت‌نامه دهخدا

بالا گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) بلند کردن . بر روی دست گرفتن . (ناظم الاطباء). بر بردن . || برداشتن . (آنندراج ). بیکسو زدن . برگرفتن . بالا زدن :
بخت بد رفته بخواب آه سبک سیر کجاست
که نقاب از گل رخسار تو بالا گیرد.

مخلص کاشی (از آنندراج ).


|| برآمدن . بلند شدن . (غیاث اللغات ). بلندی گرفتن . (آنندراج ). رَبو. (تاج المصادر بیهقی ). ارتفاع یافتن . بالا زدن . ارتفاع گرفتن :
زمین تا بجایی نیفتد مغاک
دگر جای بالا نگیردز خاک .

اسدی .


و رود نیل دوازده گز بالا گرفت . (قصص الانبیاء ص 68). || برشدن . عروج :
چو قطره سوی او بالا گرفتم
ره دریای بی پهنا گرفتم .

حکیم زلالی .


|| قد کشیدن . بلند شدن . نمو کردن . بالیدن . قد برافراختن . (آنندراج ). بالا کردن . گوالیدن . بالا کشیدن : آنچ بالا گیرد و دراز و بزرگ شود. (التفهیم ص 52).
به یک ماه بالا گرفت آن نهال
فزون زآنکه دیگر درختان به سال .

عنصری .


مدتی بالا گرفتی تا بلوغ
سروبالایی شدی سیمین عذار.

سعدی .


اگر سرو من در چمن جا بگیرد
عجب باشد ار سرو بالا بگیرد.

میرخسرو (از آنندراج ).


باز این سر محنت زده سودا بگرفت
در سینه نهال آه بالا بگرفت .

طالب آملی .


|| از نشیب بفراز شدن . از پستی به بلندی صعود کردن . فراز تپه و یا تل و نظیر آن رفتن :
نشست از بر اسب و بالا گرفت
به ترکان چه آمد ز بخت ای شگفت .

فردوسی .


|| ترقی یافتن . (از فرهنگ نظام ). بلندی یافتن :
زین فتح نو که کردی ملت گرفت قوت
زین ملک نو که بردی دولت گرفت بالا.

امیر معزی .


بالا گرفت و خلعت والا امید داشت
هر شاعری که مدح ملوک اختیار کرد.

سعدی .


|| به حد اعلی رسیدن . بکمال رسیدن . افزون شدن : شراب خواست و بیاوردند و مطربان زخمه گرفتند و نشاط بالا گرفت . (تاریخ بیهقی ). دست بکار بردیم و نشاط بالا گرفت . (تاریخ بیهقی ). چون دشمن از خانه خیزدبا بیگانه جنگ بالا گیرد. (تاریخ بیهقی ).
صبر میزد لاف چون طوفان غم بالا گرفت
گشت عاجز زآنکه کشتی درخور طوفان نداشت .

مجیربیلقانی .


و از آن سبب ضلالت اهل جهالت بالا گرفت . (جهانگشای جوینی ). || به مجاز سخت شدن . (یادداشت مؤلف ): جنونش بالا گرفته است ؛ سخت شده است .
- بالا گرفتن آتش و امثال آن ؛ شعله زدن آن . دامنه پیدا کردن آن . مشتعل شدن آن . شعله ور شدن آن . گرازه کشیدن . بسیار شدن شعله ٔ آن . (یادداشت مؤلف ) : مبادا که فردا چون آتش بالا گیرد عالمی را فراگیرد. (گلستان سعدی ).
آتش سودای ما از چوب گل بالا گرفت
شوخی این طفل پیش از بستن گهواره شد.

صائب .


- بالا گرفتن ظلم ؛ افزون شدن بیداد. فزون شدن بیدادی .
- بالا گرفتن فتنه ؛ افزون شدن آن :
فتنه از رفتار طاوس چمن بالا گرفت
خوش خرامان را به مشق جلوه مایل می کند.

میررضی (از آنندراج ).


- بالا گرفتن کار ؛ رونق گرفتن . روبراه شدن . ترقی کردن . رونق و نظام یافتن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) : کار ابومسلم هر روز بالا همی گرفت و بیم اندر دلهای مردمان همی افتاد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). چون کار آل برمک بالا گرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421). و دعوت بنی عباس آشکار کردند و سپاه فرستادند بشام و عراق ، و کار ایشان بالا گرفت . (مجمل التواریخ والقصص ). کار اسلام عزیز گشت و بالا گرفت و کفر ناچیز شد. (تاریخ سیستان ). کار کولکی بالا گرفت و به نفس خویش معجب شد. (تاریخ سیستان ص 300). و کار طاهر آنجا بالاگرفت تا او را امیر خراسان به سپاهسالاری به حرب ماکان فرستاد. (تاریخ سیستان ).
کار من بالا نمی گیرد در این شیب بلا
در مضیق حادثاتم بسته ٔ بند عنا.

خاقانی .


چو گل بر سریرچمن جا گرفت
چمن را ازو کار بالا گرفت .

قاسم گونابادی (از فرهنگ ضیاء).


- || دور و دراز شدن کار. دامنه یافتن آن . به باریکی گراییدن آن :
شدم عاشق به بالای بلندش
که کار عاشقان بالا گرفتست .

حافظ.


کار عشقم چه بالا گرفته . ؟
|| جلوه گر شدن . (آنندراج ). || شخصی را غافل کرده چیزی از مال او ربودن . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). برداشتن . (غیاث اللغات ). دزدی کردن . (فرهنگ نظام ). بالا کشیدن :
بی سبب نیست همه گردش افلاک اینجا
شیشه ترسم که از این میکده بالا گیرند.

محمدقلی سلیم (از آنندراج ).


سرو در باغ ندزدد ز رعونت نقدی
مگر از قامت رعنای تو بالا گیرد.

مخلص کاشی (از آنندراج ).


فردی است آفتاب که مستوفیان چرخ
از دفتر جمال تو بالا گرفته اند.

میرزا طاهر وحید (از آنندراج ).


ترجمه مقاله