بایستگی
لغتنامه دهخدا
بایستگی . [ ی ِ ت َ / ت ِ ] (حامص ) وجوب . ضرورت :
جهان را چو باران به بایستگی
روان را به دانش به شایستگی .
بگفت آنکه باید ز شایستگی
هم از بندگی هم ز بایستگی .
|| سزاورای . درخوری . لیاقت :
ز گنج و بزرگی و شایستگی
ز آهستگی ، هم ز بایستگی .
از آرام و از کام و بایستگی
هم از بخشش و خورد و شایستگی .
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی .
به بایستگی خورد و جنباند سر
که خوردی ندیدم بدینسان دگر.
جهان را چو باران به بایستگی
روان را به دانش به شایستگی .
فردوسی .
بگفت آنکه باید ز شایستگی
هم از بندگی هم ز بایستگی .
فردوسی .
|| سزاورای . درخوری . لیاقت :
ز گنج و بزرگی و شایستگی
ز آهستگی ، هم ز بایستگی .
فردوسی .
از آرام و از کام و بایستگی
هم از بخشش و خورد و شایستگی .
فردوسی .
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی .
فرخی .
به بایستگی خورد و جنباند سر
که خوردی ندیدم بدینسان دگر.
نظامی .