بباد گرفتن
لغتنامه دهخدا
بباد گرفتن . [ ب ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) همتراز و همسنگ باد محسوب کردن . برابر و همتراز باد بحساب آوردن . || کنایه از ناچیز شمردن . بهیچ شمردن . قابل اعتنا ندانستن :
او گوید و خلق یاد گیرند
ما را و ترا بباد گیرند.
- بباد نفس گرفتن ؛ صدمه ٔ دشنام رسانیدن . (آنندراج ) :
گرفته است بباد نفس خلایق را
فقیه شهر چو قصاب تا برآرد پوست .
بباد نفس گرفتن قصاب ، دمیدن اوست در گوسفند مذبوح تا پوست وی برآماسد و آسان از گوشت وی جدا شود. اما آنچه صاحب آنندراج برای بباد گرفتن فقیه (ازشعر شاهد) استنباط کرده است معنی محصلی ندارد بلکه معنی سخت بحرف کشیدن و مجبور به شنودن کردن دارد و توسعاً میتوان به دشنام شنیدن نیز تعبیر کرد.
او گوید و خلق یاد گیرند
ما را و ترا بباد گیرند.
نظامی .
- بباد نفس گرفتن ؛ صدمه ٔ دشنام رسانیدن . (آنندراج ) :
گرفته است بباد نفس خلایق را
فقیه شهر چو قصاب تا برآرد پوست .
شفیع اثر.
بباد نفس گرفتن قصاب ، دمیدن اوست در گوسفند مذبوح تا پوست وی برآماسد و آسان از گوشت وی جدا شود. اما آنچه صاحب آنندراج برای بباد گرفتن فقیه (ازشعر شاهد) استنباط کرده است معنی محصلی ندارد بلکه معنی سخت بحرف کشیدن و مجبور به شنودن کردن دارد و توسعاً میتوان به دشنام شنیدن نیز تعبیر کرد.