بدایت
لغتنامه دهخدا
بدایت . [ ب َ / ب ِ ی َ ] (از ع ، از بدأة عربی ) آغاز کردن . (غیاث اللغات ). || (اِ) آغاز و شروع و ابتداء. (ناظم الاطباء) :
هدایت چون نباشد در بدایت
بدان محروم ماند از عنایت .
بنا کردن نیکی از من بود
بدی را بدایت ز دشمن بود.
در بدایت بدایت همه چیز
در نهایت نهایت همه چیز.
چندانکه سالکانت ره پیش و پس بریدند
در پیش و پس دویدند بودند در بدایت .
عشق آن باشد که غایت نبودش
هم نهایت هم بدایت نبودش .
- بدایت کردن ؛ آغاز کردن :
گفتم نهایتی بود این درد عشق را
هر بامداد می کند از نو بدایتی .
- محکمه ٔ بدایت ؛ دادگاه شهرستان . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به دادگاه شود.
هدایت چون نباشد در بدایت
بدان محروم ماند از عنایت .
نظامی .
بنا کردن نیکی از من بود
بدی را بدایت ز دشمن بود.
نظامی .
در بدایت بدایت همه چیز
در نهایت نهایت همه چیز.
نظامی .
چندانکه سالکانت ره پیش و پس بریدند
در پیش و پس دویدند بودند در بدایت .
عطار.
عشق آن باشد که غایت نبودش
هم نهایت هم بدایت نبودش .
عطار.
- بدایت کردن ؛ آغاز کردن :
گفتم نهایتی بود این درد عشق را
هر بامداد می کند از نو بدایتی .
سعدی (طیبات ).
- محکمه ٔ بدایت ؛ دادگاه شهرستان . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به دادگاه شود.