بدخوی
لغتنامه دهخدا
بدخوی . [ ب َ خ ُ وی ](حامص مرکب ) بدخویی . زشت خویی . تندخویی :
به مستی ندیدم ز تو بدخوی
همان زآرزو این سخن بشنوی .
ترا عشق سودابه و بدخوی
ز سر برگرفت افسر خسروی .
بدو گفت خواهی که ایمن شوی
نبینی ز من زشتی و بدخوی .
- بدخوی کردن ؛ بدخویی کردن :
مربوالمعین امام همه شرق و غرب را
گویی همی کند به همه خلق بدخوی .
و رجوع به بدخویی شود.
به مستی ندیدم ز تو بدخوی
همان زآرزو این سخن بشنوی .
فردوسی .
ترا عشق سودابه و بدخوی
ز سر برگرفت افسر خسروی .
فردوسی .
بدو گفت خواهی که ایمن شوی
نبینی ز من زشتی و بدخوی .
فردوسی .
- بدخوی کردن ؛ بدخویی کردن :
مربوالمعین امام همه شرق و غرب را
گویی همی کند به همه خلق بدخوی .
سوزنی .
و رجوع به بدخویی شود.