بدر
لغتنامه دهخدا
بدر. [ ب ِ دَ ] (اِ مرکب ) بیرون . (شرفنامه ٔ منیری ). بیرون در. (ناظم الاطباء). بدور :
هم شرفوان ببینمش لکن
حرف علت از آن میان بدر است .
جنس این علم ز دیباچه ٔ ادیان بدر است
من طراز همه ادیان بخراسان یابم .
- بدرافتادن ؛ بیرون افتادن . (یادداشت مؤلف ) : آدم علیه السلام گندم بخورد و از بهشت بدر افتاد. (نوروزنامه ).
- بدرانداختن ؛ بیرون انداختن :
گر ز شروان بدرانداخت مرا دست وبال
خیروان بلکه شرفوان به خراسان یابم .
- بدربردن ؛ بیرون کردن . خارج ساختن . بدرکردن . بیرون کشیدن :
خواب از سر خفتگان بدربرد
بیداری بلبلان اسحار.
گفت آن گلیم خویش بدرمی برد ز موج
وین جهد می کند که بگیرد غریق را.
وگر پهلوانی و گر تیغزن
نخواهی بدربردن الا کفن .
- بدر رفتن ؛ بیرون رفتن :
شیرین بدرنمی رود از خانه بی رقیب
داند شکر که دفع مگس بادبیزن است .
نه آن دریغ که هرگز بدررود از دل
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد.
برو از خانه ٔ گردون بدر و نان مطلب
کاین سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را.
- بدرزدن ؛ بیرون رفتن و گریختن .(آنندراج ). پیش رفتن و سبقت گرفتن و فرار کردن . (ناظم الاطباء).
- بدرشدن ؛ بیرون رفتن . بدررفتن .
- امثال :
با شیر اندرون شد و با جان بدرشود
(عشق تو در درونم و مهر تو در دلم ).
- || کنایه از مردن . درگذشتن :
بدین بزرگی قدر و به عزّ و جاه و شرف
به سال شصت وسه شد او ازین دیار بدر.
- بدرگشتن ؛ بیرون رفتن :
بتنگی دل ، غم نگردد بدر
برین نیست پیکار با دادگر.
رجوع به بدر آمدن و بدر کردن شود.
هم شرفوان ببینمش لکن
حرف علت از آن میان بدر است .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 68).
جنس این علم ز دیباچه ٔ ادیان بدر است
من طراز همه ادیان بخراسان یابم .
خاقانی .
- بدرافتادن ؛ بیرون افتادن . (یادداشت مؤلف ) : آدم علیه السلام گندم بخورد و از بهشت بدر افتاد. (نوروزنامه ).
- بدرانداختن ؛ بیرون انداختن :
گر ز شروان بدرانداخت مرا دست وبال
خیروان بلکه شرفوان به خراسان یابم .
خاقانی .
- بدربردن ؛ بیرون کردن . خارج ساختن . بدرکردن . بیرون کشیدن :
خواب از سر خفتگان بدربرد
بیداری بلبلان اسحار.
نظامی .
گفت آن گلیم خویش بدرمی برد ز موج
وین جهد می کند که بگیرد غریق را.
سعدی .
وگر پهلوانی و گر تیغزن
نخواهی بدربردن الا کفن .
سعدی (بوستان ).
- بدر رفتن ؛ بیرون رفتن :
شیرین بدرنمی رود از خانه بی رقیب
داند شکر که دفع مگس بادبیزن است .
سعدی .
نه آن دریغ که هرگز بدررود از دل
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد.
سعدی .
برو از خانه ٔ گردون بدر و نان مطلب
کاین سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را.
حافظ.
- بدرزدن ؛ بیرون رفتن و گریختن .(آنندراج ). پیش رفتن و سبقت گرفتن و فرار کردن . (ناظم الاطباء).
- بدرشدن ؛ بیرون رفتن . بدررفتن .
- امثال :
با شیر اندرون شد و با جان بدرشود
(عشق تو در درونم و مهر تو در دلم ).
سعیدا (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 364).
- || کنایه از مردن . درگذشتن :
بدین بزرگی قدر و به عزّ و جاه و شرف
به سال شصت وسه شد او ازین دیار بدر.
ناصرخسرو.
- بدرگشتن ؛ بیرون رفتن :
بتنگی دل ، غم نگردد بدر
برین نیست پیکار با دادگر.
فردوسی .
رجوع به بدر آمدن و بدر کردن شود.