بدمذهب
لغتنامه دهخدا
بدمذهب . [ ب َ م َ هََ ] (ص مرکب ) بدکیش و بدآیین و بددین و ملحد و بت پرست . (از ناظم الاطباء). زندیق . (زمخشری ) :
گیتی از بدمذهبان خالی شد و آسوده گشت
تا تو رسم نیک تر آوردی اندر روزگار.
بدین دولت جهان خالی شد از کفار بد مذهب
بدین دولت خلیفه بازگسترده ست شادروان .
بدین دولت همی باشد دل بدمذهبان غمگین
بدین دولت همی گردد روان مصطفی شادان .
گیتی از بدمذهبان خالی شد و آسوده گشت
تا تو رسم نیک تر آوردی اندر روزگار.
فرخی .
بدین دولت جهان خالی شد از کفار بد مذهب
بدین دولت خلیفه بازگسترده ست شادروان .
فرخی .
بدین دولت همی باشد دل بدمذهبان غمگین
بدین دولت همی گردد روان مصطفی شادان .
فرخی .