بدنشان
لغتنامه دهخدا
بدنشان . [ ب َ ن ِ ] (ص مرکب ) بدکار. دارای عیب . (از ولف ). بدکار و پست . (ناظم الاطباء). بدصفت . (یادداشت مؤلف ) :
نباید که آن ریمن بدنشان
زند رای با نامور سرکشان .
بد که گوید زو مگر بدنیتی
بدخصال و بدفعال و بدنشان .
شیعت مایندری ای بدنشان
شاید اگر دشمن دختندری .
|| زبون . (ناظم الاطباء). عاجز. درمانده . فرومانده :
که آواره ٔ بدنشان رستم است
که از روزشادیش بهره کم است .
هر که ریزد سیم و زر جوید ثواب
بدنشان و بیهش و شوم اختر است .
و رجوع به نشان شود.
نباید که آن ریمن بدنشان
زند رای با نامور سرکشان .
فردوسی .
بد که گوید زو مگر بدنیتی
بدخصال و بدفعال و بدنشان .
فرخی .
شیعت مایندری ای بدنشان
شاید اگر دشمن دختندری .
ناصرخسرو.
|| زبون . (ناظم الاطباء). عاجز. درمانده . فرومانده :
که آواره ٔ بدنشان رستم است
که از روزشادیش بهره کم است .
فردوسی .
هر که ریزد سیم و زر جوید ثواب
بدنشان و بیهش و شوم اختر است .
ناصرخسرو.
و رجوع به نشان شود.