ترجمه مقاله

براز

لغت‌نامه دهخدا

براز. [ ب َ] (اِمص ) برازندگی و زیبائی و نیکویی و آراستگی . (برهان ). برازندگی . زیبائی . (فرهنگ اسدی ) :
بحق آن خم ّ زلف بسان منقار باز
بحق آن روی خوب کز او گرفتی براز.

رودکی .


- براز لفظین ؛ نزد بلغا آن است که شاعر لفظ مشترک را در ربط بر نمطی آرد که از ترکیب یک معنی محبوس و دوم مقبول مفهوم شود. مثال آن :
از یمینت یم پدید آمد چو نار اندر منار
وز وجودت جود پیدا گشت چون ماء از غمام .
معنی محبوس در یمین یم و در منار نار و در وجود جود و درغمام ماء و معنی مقبول ظاهر است . (کشاف اصطلاحات الفنون از جامعالصنایع).
- رستم براز ؛ با لیاقت و شایستگی رستم یا با مبارزت رستم :
خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر
آن فریدون فرّ کیخسرودل رستم بَراز.

منوچهری .


مؤلف در یادداشتی نویسد: این شعر منوچهری رابرای براز بمعنی برازندگی شاهد آورده اند و غلط است .کازیمیرسکی گوید ممکن است کلمه ٔ براز از برازندگی فارسی یا براز، مبارزه عربی باشد.
|| چوبکی که کفشگران مابین کفش و قالب گذارند و درودگران میان شکاف چوب نهند بوقت شکافتن . (برهان ). || پینه که بر جامه و غیر آن دوزند. (برهان ).
ترجمه مقاله