برافکندن
لغتنامه دهخدا
برافکندن . [ ب َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برانداختن . افکندن . دور کردن . (ناظم الاطباء) : خالد... نام پدر از خطبه برافکند. (تاریخ سیستان ).
چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب
بهامون برافکن پراکنده آب .
|| قی کردن . استفراغ کردن : و کسی را که خون از گلو همی برافکند سود دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه ). || خراب کردن . اسقاط. (یادداشت مؤلف ). منهدم کردن . نیست و نابود کردن . فانی کردن : خداوند آن دودمان ظالم را برافکند. موبدها را بکش و آتشهاء گبرکان برافکن . (تاریخ سیستان ). برآن بنهادند که او را بنشانیم و خود اندر پیش او کار همی کنیم و این سپاه خراسان را برافکنیم . (تاریخ سیستان ). آن دیوار را برافکندند.(یادداشت مؤلف ).
- برافکندن مالی ؛تلف کردن آن .
|| ریختن : بگیرند تخم خشخاش نیم من اندر چهارمن آب تر کنند یک شب و یک روز... و بپالایند و یک من شکر برافکنند و بقوام آرند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). همه را اندر آب بپزند و هر بامداد بپالایند و مقدار سی درمسنگ انگبین و ده درمسنگ روغن گاو برافکنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || پوشاندن بر. افکندن بر :
برافکند ای صنم ابر بهشتی
زمین را خلعت اردی بهشتی .
ز ماهی چو خورشید بنمود تاج
برافکند خلعت زمین را ز عاج .
برافکند خلعت چنان چون سزید
کسی را که خلعت سزاوار دید.
|| وارد کردن :
بعّیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشکر غم را شکستی .
- برافکندن گره ؛ گره زدن :
تهمتن بپوشید رومی زره
برافکند بند زره را گره .
|| بنا نهادن . ساختن . (یادداشت مؤلف ) :
نه دام الا مدام تلخ پر کرده صراحی ها
نه تله بلکه حجره ٔ خوش برافکنده ست با پله .
|| تولید. پدید آوردن . (یادداشت مؤلف ) : و همچنین آهسته باید رفتن و به تعجیل نباید رفتن که دمادما برافکند و از رفتن بازدارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || بالا زدن . رفع. (یادداشت مؤلف ). بیکسو زدن . برداشتن :
برافکن برقع از محراب جمشید
که حاجتمند برقع نیست خورشید.
ترا که گفت که برقع برافکن ای فتان .
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد بجمال آفتاب را.
|| پایین افکندن . به پایین انداختن . فروهشتن : پس یکی از خزریان پیش مسلمه آمد و مسلمان شد و گفت ایها الامیر خاقان را خواهی ملک خزر، مسلمه گفت کجاست گفت اندر آن گردون که برابر تست آنکه دیبا برافکنده است گفت همی بینم . (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
شهنشه شرم رابرقع برافکند
سخن لختی بگستاخی درافکند.
آنگه که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل بزیر طره ٔ طرار بنگرید.
|| انداختن . بند کردن :
کمان ابروان را زه برافکند
بدان دل کآهوی فربه درافکند.
حصار قلعه ٔ یاغی بمنجنیق مده
ببام قصر برافکن کمند گیسو را.
|| بشتاب فرستادن . (ناظم الاطباء). گسی کردن . براه انداختن . روانه کردن . راندن :
سواری برافکند بر هر سویی
فرستاد نامه به هر پهلویی .
به هر سو که رستم برافکندرخش
سران را سر از تن همی کرد پخش .
نگهبان مرز مداین ز راه
سواری برافکند نزدیک شاه .
کنون چون بخاک اندرآید سرم
سواری برافکن سوی مادرم .
بمژده نوندی برافکن براه
که ما چیره گشتیم بر کینه خواه .
- زبان برافکندن ؛ سخن راندن :
ترا سخن نه بدان داده اند تا تو زبان
برافکنی بخرافات خنده ناک هجی .
|| قرار دادن . انداختن :
جامه برافکند بر رژه چو درآمد
پس بتماشای باغ زی شجر آمد.
چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب
بهامون برافکن پراکنده آب .
اسدی (گرشاسب نامه ).
|| قی کردن . استفراغ کردن : و کسی را که خون از گلو همی برافکند سود دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه ). || خراب کردن . اسقاط. (یادداشت مؤلف ). منهدم کردن . نیست و نابود کردن . فانی کردن : خداوند آن دودمان ظالم را برافکند. موبدها را بکش و آتشهاء گبرکان برافکن . (تاریخ سیستان ). برآن بنهادند که او را بنشانیم و خود اندر پیش او کار همی کنیم و این سپاه خراسان را برافکنیم . (تاریخ سیستان ). آن دیوار را برافکندند.(یادداشت مؤلف ).
- برافکندن مالی ؛تلف کردن آن .
|| ریختن : بگیرند تخم خشخاش نیم من اندر چهارمن آب تر کنند یک شب و یک روز... و بپالایند و یک من شکر برافکنند و بقوام آرند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). همه را اندر آب بپزند و هر بامداد بپالایند و مقدار سی درمسنگ انگبین و ده درمسنگ روغن گاو برافکنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || پوشاندن بر. افکندن بر :
برافکند ای صنم ابر بهشتی
زمین را خلعت اردی بهشتی .
دقیقی .
ز ماهی چو خورشید بنمود تاج
برافکند خلعت زمین را ز عاج .
فردوسی .
برافکند خلعت چنان چون سزید
کسی را که خلعت سزاوار دید.
فردوسی .
|| وارد کردن :
بعّیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشکر غم را شکستی .
نظامی .
- برافکندن گره ؛ گره زدن :
تهمتن بپوشید رومی زره
برافکند بند زره را گره .
فردوسی .
|| بنا نهادن . ساختن . (یادداشت مؤلف ) :
نه دام الا مدام تلخ پر کرده صراحی ها
نه تله بلکه حجره ٔ خوش برافکنده ست با پله .
عسجدی .
|| تولید. پدید آوردن . (یادداشت مؤلف ) : و همچنین آهسته باید رفتن و به تعجیل نباید رفتن که دمادما برافکند و از رفتن بازدارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || بالا زدن . رفع. (یادداشت مؤلف ). بیکسو زدن . برداشتن :
برافکن برقع از محراب جمشید
که حاجتمند برقع نیست خورشید.
نظامی .
ترا که گفت که برقع برافکن ای فتان .
سعدی .
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد بجمال آفتاب را.
سعدی .
|| پایین افکندن . به پایین انداختن . فروهشتن : پس یکی از خزریان پیش مسلمه آمد و مسلمان شد و گفت ایها الامیر خاقان را خواهی ملک خزر، مسلمه گفت کجاست گفت اندر آن گردون که برابر تست آنکه دیبا برافکنده است گفت همی بینم . (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
شهنشه شرم رابرقع برافکند
سخن لختی بگستاخی درافکند.
نظامی .
آنگه که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل بزیر طره ٔ طرار بنگرید.
سعدی .
|| انداختن . بند کردن :
کمان ابروان را زه برافکند
بدان دل کآهوی فربه درافکند.
نظامی .
حصار قلعه ٔ یاغی بمنجنیق مده
ببام قصر برافکن کمند گیسو را.
سعدی .
|| بشتاب فرستادن . (ناظم الاطباء). گسی کردن . براه انداختن . روانه کردن . راندن :
سواری برافکند بر هر سویی
فرستاد نامه به هر پهلویی .
فردوسی .
به هر سو که رستم برافکندرخش
سران را سر از تن همی کرد پخش .
فردوسی .
نگهبان مرز مداین ز راه
سواری برافکند نزدیک شاه .
فردوسی .
کنون چون بخاک اندرآید سرم
سواری برافکن سوی مادرم .
فردوسی .
بمژده نوندی برافکن براه
که ما چیره گشتیم بر کینه خواه .
اسدی (گرشاسب نامه ).
- زبان برافکندن ؛ سخن راندن :
ترا سخن نه بدان داده اند تا تو زبان
برافکنی بخرافات خنده ناک هجی .
ناصرخسرو.
|| قرار دادن . انداختن :
جامه برافکند بر رژه چو درآمد
پس بتماشای باغ زی شجر آمد.
نجیبی .