ترجمه مقاله

برباد

لغت‌نامه دهخدا

برباد. [ ب َ ] (ص مرکب ) (از: بر + باد) نیست و نابود. (آنندراج ). خراب و منهدم و سرنگون و ویران شده . (ناظم الاطباء).
- برباد آمدن ؛ بیهوده و بی فایده شدن :
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کاین تحمل که تو دیدی همه برباد آمد.

حافظ.


- برباد بودن ؛ معدوم و ناپدید بودن . فانی بودن . (ناظم الاطباء).
- برباد دادن ؛ تلف کردن .نابود کردن . نیست و نابود کردن . (آنندراج ). ذرو :
زلفش اندر دور حسنش بس که کج بازی نمود
دودمان خویشتن را عاقبت برباد داد.

کافی (آنندراج ).


- || ویران کردن و خراب کردن . (ناظم الاطباء) :
بنای دوستی برباد دادی
مگر کاکنون اساس نو نهادی .

نظامی .


- || پریشان کردن . (آنندراج ) :
زلف برباد مده تا ندهی بربادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم .

حافظ.


- || بباد دادن . باد دادن . (ناظم الاطباء) :
هوا برباد داده خرمنش را
گرفته خون دیده دامنش را.

نظامی .


- || بر هوا پراکندن . در جریان باد نهادن چنانکه دسته های گندم و جو کوفته را در برابر باد بهوا کردن تا دانه از کاه جدا شود.
- || کنایه از مستهلک ساختن و ضایع کردن عیش و تلف گردانیدن عمر. (ناظم الاطباء).
- برباد رفتن ؛ بر روی باد حرکت کردن :
نه برباد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السلام .

سعدی .


- || رفتن و باز نگردیدن . (ناظم الاطباء).
- || نیست و نابود شدن . ضایع شدن و تلف گردیدن . و این لازم بر باد دادن است . (آنندراج ). تلف شدن و ضایع گردیدن . (ناظم الاطباء) :
ز بس گنج کانروز برباد رفت
شب شنبه را گنجه ازیاد رفت .

نظامی .


بیا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که برباد رفت .

سعدی .


به آخر ندیدی که برباد رفت
خنک آنکه بادانش و داد رفت .

سعدی .


- امثال :
بادآورده را باد میبرد .
برباد رود هر آنچه از باد آید .
- || پرپر شدن و پراکندن چنانکه برگهای گل براثر وزش باد :
کی تمنای تو از خاطر ناشاد رود
داغ عشق تو گلی نیست که برباد رود.

کلیم (آنندراج ).


- برباد ساختن ؛ خراب کردن . (ناظم الاطباء).
- برباد شدن ؛ برباد رفتن . تباه و نابود شدن :
سواری رسد هم کنون با دو اسب
که بر باد شد کار آذرگشسب .

فردوسی .


دریغ باشد از چون تو مردی رعیت و ولایت برباد شود. (تاریخ بیهقی ).
- || پرپر شدن بر اثر وزش باد. پراکنده شدن از باد. مجازاً، بجوانی روز مردن . جوانمرگ شدن :
بحکم آنکه آن کم زندگانی
چوگل بر باد شد روز جوانی .

نظامی .


- برباد کردن ؛ نابود کردن . تلف کردن . ضایع کردن . متعدی برباد شدن . (آنندراج ). برباد دادن . (مجموعه ٔ مترادفات ) :
چراغ برق روشن ورنه می مردم به رسوایی
اگر این خرمن بی مغز را برباد میکردم .

مخلص کاشی (آنندراج ).


- بر باد نهادن ؛ مرادف برآب نهادن است . (آنندراج ) :
بیدل مکن آرام تمنا که در ایجاد
بر باد نهادند چو پرواز بنایم .

بیدل (آنندراج ).


ترجمه مقاله