برشمردن
لغتنامه دهخدا
برشمردن . [ ب َ ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ ] (مص مرکب ) شمردن . احصاء. یکی یکی شمردن . تعداد کردن . (فرهنگ لغات شاهنامه ). عد. (یادداشت بخط مؤلف ). شماره کردن چیزی برای تحویل دادن یا آگاهاندن کسی از شمار آن :
بفرمان او هدیه ها پیش برد
یکایک بگنجوراو برشمرد.
برآنسان که رستم همی نام برد
ز خویشان نزدیک صد برشمرد.
همه جامه های تنش برشمرد
نگه کرد و یکسر برستم سپرد.
مر نعمت یزدان بی قرین را
یک یک بتن خویش برشماری .
دوستان شهر او را برشمرد
بعد از آن شهر دگر را نام برد.
|| حکایت کردن . حدیث کردن . گفتن . شرح دادن :
ز بهرام و از رستم نامدار
ز هرچت بپرسم بمن برشمار.
بنزد سیاوش خرامید زود
بر اوبرشمرد آن کجا رفته بود.
بر او برشمردند یکسر سخن
که بخت از بدیها چه افکند بن .
گفت یا جبرئیل از اینهمه که برشمری از هیچکدام نمیگویم از آرزوی دیدار دوست میگویم . (قصص الانبیاء).
اگر صفات جمال تو بر تو برشمرم
گمان مبرکه کسی را همال خود شمری .
و در ایستادو فضایل ابی موسی اشعری ... مجموع برشمرد. (تاریخ قم ). و رجوع به شمردن شود.
|| برشمردن کسی را؛ دشنام دادن . دشنام گفتن . عیبگویی کردن . بد گفتن . ذکر. (یادداشت مؤلف ). غریدن . لندیدن بر کسی . (یادداشت مؤلف ) :
سوی خانه ٔ آب شد آب برد [ زن پالیزبان ]
همی در نهان شوی را برشمرد
که این پیر ابله نماند بجای
هرآنگه که بیند کسی در سرای .
مرا چون بدسگالان خوار کردی
بروزی چند بارم برشمردی .
چه بفزودت از آن زشتی که کردی
مرا چندین بزشتی برشمردی .
اگرچه مرا دست دشنام برد
ترا نیز هم چند می برشمرد.
رجوع به ذکر شود.
بفرمان او هدیه ها پیش برد
یکایک بگنجوراو برشمرد.
فردوسی .
برآنسان که رستم همی نام برد
ز خویشان نزدیک صد برشمرد.
فردوسی .
همه جامه های تنش برشمرد
نگه کرد و یکسر برستم سپرد.
فردوسی .
مر نعمت یزدان بی قرین را
یک یک بتن خویش برشماری .
ناصرخسرو.
دوستان شهر او را برشمرد
بعد از آن شهر دگر را نام برد.
مولوی .
|| حکایت کردن . حدیث کردن . گفتن . شرح دادن :
ز بهرام و از رستم نامدار
ز هرچت بپرسم بمن برشمار.
فردوسی .
بنزد سیاوش خرامید زود
بر اوبرشمرد آن کجا رفته بود.
فردوسی .
بر او برشمردند یکسر سخن
که بخت از بدیها چه افکند بن .
فردوسی .
گفت یا جبرئیل از اینهمه که برشمری از هیچکدام نمیگویم از آرزوی دیدار دوست میگویم . (قصص الانبیاء).
اگر صفات جمال تو بر تو برشمرم
گمان مبرکه کسی را همال خود شمری .
سوزنی .
و در ایستادو فضایل ابی موسی اشعری ... مجموع برشمرد. (تاریخ قم ). و رجوع به شمردن شود.
|| برشمردن کسی را؛ دشنام دادن . دشنام گفتن . عیبگویی کردن . بد گفتن . ذکر. (یادداشت مؤلف ). غریدن . لندیدن بر کسی . (یادداشت مؤلف ) :
سوی خانه ٔ آب شد آب برد [ زن پالیزبان ]
همی در نهان شوی را برشمرد
که این پیر ابله نماند بجای
هرآنگه که بیند کسی در سرای .
فردوسی .
مرا چون بدسگالان خوار کردی
بروزی چند بارم برشمردی .
(ویس و رامین ).
چه بفزودت از آن زشتی که کردی
مرا چندین بزشتی برشمردی .
فخرالدین اسعد (ویس ورامین ).
اگرچه مرا دست دشنام برد
ترا نیز هم چند می برشمرد.
اسدی (گرشاسب نامه ).
رجوع به ذکر شود.