ترجمه مقاله

برقع

لغت‌نامه دهخدا

برقع. [ ب ُ ق َ / ب ُ ق ُ ] (ع اِ) روی بند ستور. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) : از بیلقان پرده های بسیار و جل و برقع و ناطف خیزد. (حدود العالم ). ده سر اسب پنج با زین و پنج با جل و برقع. (تاریخ بیهقی ). ده سر اسب خراسانی ختلی به جل و برقع دیبا. (تاریخ بیهقی ). خواجه ٔ بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد به جل و برقع. (تاریخ بیهقی ).
اسبت با جل ّ و برقع است ولیکن
با تو نباید نه اسب و برقع و نه جل .

ناصرخسرو.


|| روی بند زنان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). برقوع . (منتهی الارب ). شب پوش . (صحاح الفرس ). روی پوش . (مهذب الاسماء). روپوش . پرده و حجاب و روبند. (فرهنگ لغات شاهنامه ). نقاب . حجاب . روبند زنان عرب و فارسیان بمعنی مطلق روبند بکار برند. (آنندراج ). روبنده . ج ، براقع، براقیع. (منتهی الارب ). ج ، براقع. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بالفظ زدن و برافکندن و بستن بمعنی از رخ برانداختن و برافکندن و برداشتن و از روی درکشیدن و فروهشتن و دریدن و شکافتن استعمال میشود. (آنندراج ). برقع تمام صورت را می پوشانند برخلاف خمار. (یادداشت مؤلف ) : چون بپا خاستند روی موسی را نتوانستند دید موسی پیراهن خویش برقع کرد نور او پیراهن رابسوخت . (قصص الانبیاء).
رخسار صبح را نگر از برقع زرش
کز دست شاه جامه ٔ عیدی است دربرش .

خاقانی .


آدم از او ببرقع همت سپیدروی
شیطان ازاو بسیلی حرمان سیه قفا.

خاقانی .


بدان نسیم عنایت که درکشد ناگه
ز روی شاهد مقصود برقع حرمان .

سلمان (از آنندراج ).


جنة؛ نوعی از برقع زنان که بدان سر و روی و پشت سوای کمر پوشیده شود. (منتهی الارب ).
- برقع از روی برفکندن ؛ نقاب از رخ برافکندن :
برقع از روی برفکن تا جان
پای کوبان کنم نثار تو من .

عطار.


بصید عالمیانت کمند حاجت نیست
همین بس است که برقع ز روی برفکنی .

سعدی .


- برقع از روی سخن برفکندن ؛ آغاز سخن گفتن کردن :
چو برقعز روی سخن برفکند
سرآغاز آن از دعا درفکند.

نظامی .


- برقع انداختن (درانداختن ) ؛ جلوه دادن . ظاهر کردن آن :
ز روی کار من برقع درانداخت
بیکبار آنکه در برقع نهان است .

سعدی .


- برقعانداز ؛ آنکه برقع را بالا می افکند. (ناظم الاطباء).
- برقع برافکندن (برفکندن ) ؛ نقاب برگرفتن :
چو برقع برافکند از چهر مهر
بخواندش بر خویش بوزرجمهر.

فردوسی .


نوروز برقع از رخ زیبا برافکند
برگستوان بدلدل شهبا برافکند.

خاقانی .


ترا که گفت که برقع برافکن ای فتان
که ماه روی تو ما را بسوخت چون کتان .

سعدی .


- || نقاب بستن .
- برقع برانداختن ؛ برقع برافکندن :
برقع صبح چون براندازند
کوه را خلعه در سر اندازند.

خاقانی .


بآزرم کن سوی ما تاختن
مکن قصد برقع برانداختن .

نظامی .


بدست حسن چو برقع ز رخ براندازد
زمانه بر سر خورشید چادر اندازد.

طالب آملی .


- برقع برخ افکنده ؛ برقع برخ بسته . خود را در پس نقاب پنهان داشته :
برقع برخ افکنده برد ناز بباغش
تا نکهت گل بیخته آید بدماغش .

حسین خالص (از آنندراج ).


- برقع برداشتن ؛ نقاب برداشتن :
برقع از پیش چنین روی نباید برداشت
که بهر گوشه ٔ چشمی دل خلقی ببری .

سعدی .


تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت .

حافظ.


که برداشت برقع ز رخ راز را
که انگشت بر لب زد آواز را.

ظهوری (از آنندراج ).


- برقع بستن ؛ با برقع روی پوشاندن :
برقع زرنگار بندد صبح
نقش رخسار یار بندد صبح .

خاقانی .


برقع برخ ز دیدن ما ازحیا مبند
بر روی باغبان در این باغ را مبند.

حسین خالص (از آنندراج ).


- برقعپوش ؛ زنی که بر روی برقع انداخته باشد. (ناظم الاطباء).
- برقع دریدن ؛ بی پرده و حجاب نمودن :
گر او برنکردی سر از طاق عرش
که برقع دریدی بر این سبز فرش ؟

نظامی .


- برقعدوز ؛ دوزنده ٔ برقع :
بر تن دشمنان برقعدوز
برق شمشیر اوست برقعسوز.

نظامی .


- برقع زدن ؛ برقع قرار دادن بر روی و پوشاندن آن :
حسن عبادات را برقع نسیان زدن
زشتی اعمال را لوح و قلم داشتن .

عرفی (از آنندراج ).


- برقع شکافتن ؛ برقع دریدن :
مگر دعای تو جوشد ز دل که حسن قبول
شکافت برقع و تا سرحد زبان آمد.

عرفی (از آنندراج ).


- برقع فروهشتن ؛ برقع فروافکندن :
همه برقع فروهشتند بر ماه
روان گشتند سوی خدمت شاه .

نظامی .


- برقع فروهلیدن ؛ برقع فروهشتن :
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد بجمال آفتاب را.

سعدی .


- برقعگشا، برقعگشای ؛ براندازنده ٔ پرده و نقاب .
- || حل کننده و برطرف کننده ٔ مشکل :
گزین فیلسوف جهان آزمای
سخن را چنین کرد برقعگشای .

نظامی .


هر کجا خاست شاهد مطلب
شوق برقعگشا فرستادی .

عرفی (از آنندراج ).


- برقعگشای هر مشکل ؛ گشاینده و حلال هر مشکل . (آنندراج ).
- مدنی برقع ؛ دارای برقع مدنی :
ای مدنی برقع و مکی نقاب
سایه نشین چند بود آفتاب ؟

نظامی .


ترجمه مقاله