برومندی
لغتنامه دهخدا
برومندی . [ ب َ م َ ] (حامص مرکب ) برومند بودن . باروری . بارداری :
میوه دارانش از برومندی
کرده با خاک سجده پیوندی .
|| برخورداری و کامیابی . (ناظم الاطباء) :
درین گفتن ز دولت یاریت باد
برومندی و برخورداریت باد.
بگفتن تو دادی تنومندیم
تو ده زآنچه کشتم برومندیم .
میوه دارانش از برومندی
کرده با خاک سجده پیوندی .
نظامی .
|| برخورداری و کامیابی . (ناظم الاطباء) :
درین گفتن ز دولت یاریت باد
برومندی و برخورداریت باد.
نظامی .
بگفتن تو دادی تنومندیم
تو ده زآنچه کشتم برومندیم .
نظامی .