ترجمه مقاله

برون آوردن

لغت‌نامه دهخدا

برون آوردن . [ ب ِ / ب ُ وَ دَ ] (مص مرکب ) بیرون آوردن . خارج کردن . ظاهر کردن :
چیست از گفتار خوش بهتر که او
مار را آرد برون از آشیان .

خفاف .


چند بُوی چند ندیم الندم
کوش و برون آر دل از غنگ غم .

منجیک .


به گرسیوز بد نهان شاه گفت
که او را برون آورید از نهفت .

فردوسی .


بدو گفت ای زن ترا این که گفت
که آورد رازم برون از نهفت ؟

فردوسی .


مگر با روان یارگردد خرد
کزین مهره بازی برون آورد.

فردوسی .


پس آنگاهی برون آور ز خمّم
چو کف ّ دست موسی در کُه ِ طور.

منوچهری .


وای بومسلم که مر سفاح را
او برون آورد از آن ویران قنات .

ناصرخسرو.


فسونگر به گفتار نیکو همی
برون آرد از دردمندان سقم .

ناصرخسرو.


گفت استاد احولی را کاندر آ
رو برون آر از وثاق آن شیشه را.

مولوی .


باری ز سنگ چشمه ٔ آب آورد برون
باری ز آب چشمه کند سنگ ذره سا.

سعدی .


چشمه از سنگ برون آرد و باران از میغ
انگبین از مگس نحل و دُر از دریابار.

سعدی .


- از غم برون آوردن ؛ آزاد ساختن از غم . رها کردن از غم :
بر قهر عدوی خود برون آر
مر حجت خویش را ازین غم .

ناصرخسرو.


|| استخراج کردن :
زر از سنگ خارا برون آورند
که با دوستان و عزیزان خورند.

سعدی .


|| عصیان دادن . برانگیختن :
به تدبیری چنین آن شیر کین خواه
رعیت را برون آورد بر شاه .

نظامی .


ترجمه مقاله