ترجمه مقاله

برون

لغت‌نامه دهخدا

برون . [ ب ِ / ب ُ ] (ص ، ق ، اِ) مخفف بیرون . (برهان ). ضددرون . (شرفنامه ٔ منیری ). خارج و ظاهر. (ناظم الاطباء). ظاهر، مقابل باطن . منظر، مقابل مخبر :
سر و بن چون سر و بن پنگان
اندرون چون برون باتنگان .

بوشکور.


فرستاد باید فرستاده ای
درون پر ز مکر و برون ساده ای .

فردوسی .


بنگر به ترنج ای عجبی دار که چونست
پستانی سختست و دراز است و نگونست
زرد است و سپید است و سپیدیش فزونست
زردیش برونست و سپیدیش درونست
چون سیم درونست و چو دینار برونست
آگنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار.

منوچهری .


برون سرمه ای هست بر هاون اما
ز سوی درون سرمه سایی نبینم .

خاقانی .


دل خاقانی از این درد، برون ، پوست بسوخت
وز درون غرقه ٔ خون گشت و خبر کس را نی .

خاقانی .


ای درونت برهنه از تقوی
کز برون جامه ٔ ریا داری .

سعدی .


من ار حق شناسم وگر خودنمای
برون با تو دارم درون با خدای .

سعدی .


تا خود برون پرده حکایت کجا رسد
چون از درون پرده چنین پرده میدری .

سعدی .


- برون آرای ؛ که ظاهر را آرایش دهد :
ای درون پرور برون آرای
وی خردبخش بی خردبخشای .

سنائی .


- برون دوست ؛ ظاهردوست :
چشم وزبانی که برون دوستند
از سر، مویند و ز تن ، پوستند.

نظامی .


- بی تکلف برون ؛ آنکه ظاهرش تکلفی ندارد :
نکوسیرت بی تکلف برون
به از پارسای خراب اندرون .

سعدی .


|| خارج . آن سو. برسو :
زین چرخ برون ، خرد همی گوید
صحراست یکی و بیکران صحرا.

ناصرخسرو.


|| خارج :
هرچ آن طلبی و چون نباشد
از مصلحتی برون نباشد.

نظامی .


|| خارج . بیرون از خانه :
به خانه نشستن بود کار زن
برون کار مردان شمشیرزن .

اسدی .


|| خارج . بیرون از شهر :
درون مردمی چون ملک نیک محضر
برون لشکری چون هزبران جنگی .

سعدی .


|| بجز. جز از :
عروس ملک گرامی تر است از آنکه بود
برون گوهر شمشیر شاه زیور او.

ظهیر.


- از برون ِ ؛ از ورای . از پشت : صورت بستن خط آسان شود به نگریستن از برون شیشه که اندرو آب و روغن کرده باشند. (التفهیم ).
- برون از ؛ خارج از. جز از. بجز از. علاوه بر. باستثنای .غیر از. بغیر. سوای :
دل نرم کن به آتش و از بابزن مترس
کز تخم مردمانْت برون است پرّ و بال .

کسائی .


بیاموزم این کودکان را همی
برون زین نیارم زدن خود دمی .

فردوسی .


شاه جهان محمد محمود کز خدای
هر فضل یافته ست برون از پیمبری .

فرخی .


برون از پی دینْش پیکار نیست
برون از غزاش آنچه کردار نیست .

اسدی .


برون از جهان تکیه جایی طلب کن
ورای خرد پیشوایی طلب کن .

خاقانی .


برون از کنیزان چابک سوار
غلامان شمشیرزن سی هزار.

نظامی .


برون از میانجی و از ترجمه
بدانست یک یک زبان همه .

نظامی .


برون زآنکه پیغام فرخ سروش
خبرهای نصرت رساندش بگوش .

نظامی .


برون زآنکه داد او جهانبانیت
به پیغمبری داشت ارزانیت .

نظامی .


یکی در بیابان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت .

سعدی .


فروماندم از چاره همچون غریق
برون از مدارا ندیدم طریق .

سعدی .


طبیب از من بجان آمد که سعدی قصه کوته کن
که دردت را نمیدانم برون از صبر درمانی .

سعدی .


مرا بی سر زلفت آرام نیست
برون از تو دل را دلارام نیست .

(همای و همایون ).


- برون از جنبش ؛ برتر از فلک . (هفت قلزم ).
- برون بودن حساب چیزی از چیزی ؛ در عداد آن نبودن . جزء آن نبودن . داخل آن نبودن :
خرد ما را بدانش رهنمونست
حساب عشق ازین دفتر برونست .

نظامی .


- برون ز اندازه ؛ بیش از اندازه . بیش از حد :
دادمش نقدهای روتازه
چیزهایی برون ز اندازه .

نظامی .


- برون ِ عید ؛ پیش از عید. (آنندراج ).
|| برای . بجهت . (برهان ). ازبهر :
جعدمویانْت جعد کنده همی
ببریده برون تو پستان .

رودکی .


|| وحشی . (یادداشت دهخدا). مقابل اِنسی . || برآمده . بیرون زده از موضع طبیعی بی آنکه منفصل شود. خارج شده ، چنانکه چشم از حدقه :
ای همچو پک پلید و چنو دیده ها برون
مانند آنکسی که مر او را کنی خپک .

دقیقی .


- برون خزیدگی ؛ برجستگی . بیرون زدگی عضوی از موضع طبیعی بدون انفصال از مبداء: رحی ؛ برون خزیدگی اشتر آنجا که بر زمین نشیند. (دهار).
ترجمه مقاله