ترجمه مقاله

برپای

لغت‌نامه دهخدا

برپای . [ ب َ] (ص مرکب ) برپا. قائم . ایستاده . سرپا :
ز خوردن همه روز بربسته لب
به پیش جهاندار برپای شب .

فردوسی .


دو اسب اندر آن دشت برپای بود
پر از گرد و رستم دگر جای بود.

فردوسی .


شگفت آمدش کانچنان جای دید
سپهر دل آرای برپای دید.

فردوسی .


همی بود برپای پردرد و خشم
پر از آرزو دل پر از آب چشم .

فردوسی .


همه ٔقوم برپای می بودندی . (تاریخ بیهقی ).
گفت ای بتو ملک عشق برپای
تا باشد عشق باش بر جای .

نظامی .


بر زمین بوسش آسمان برجای
و آفرینش زجاه او برپای .

نظامی .


نبینی زان همه یک خشت برپای
مدیح عنصری مانده ست بر جای .

نظامی عروضی .


ترجمه مقاله