بزدن
لغتنامه دهخدا
بزدن . [ ب ِ زَ دَ ] (مص ) (از: ب + زدن ) زدن . (یادداشت دهخدا). || نواختن سازی ؛ ضرب ، دهل ، طبل . دمیدن در ذوات الریح . (یادداشت بخط دهخدا) :
بزد نای روئین و روئینه خم
خروش آمد و ناله ٔ گاودم .
|| بزدن کاروان ؛ کالا و درم و دینار آنرا با زور و اعمال قوت در راه سفر دزدیده و بردن . (یادداشت بخط دهخدا). گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان را بزدی و این جماعت را بکشتی و قومی را به یسیری بیاوردی ؟ (ترجمه ٔ تفسیر طبری از یادداشت دهخدا). رجوع به زدن شود. || سکه کردن . ضرب : بفرمود [بهرام چوبینه ] تا به ری اندر، صدهزار درم بزدند و پیکر پرویز بدان نقش کردند. (ترجمه ٔتاریخ طبری ). صدهزار درم بزد بر نقش پرویز. (ترجمه ٔ تاریخ طبری از یادداشت بخط دهخدا). رجوع به زدن شود.
بزد نای روئین و روئینه خم
خروش آمد و ناله ٔ گاودم .
فردوسی (از فرهنگ اسدی ).
|| بزدن کاروان ؛ کالا و درم و دینار آنرا با زور و اعمال قوت در راه سفر دزدیده و بردن . (یادداشت بخط دهخدا). گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان را بزدی و این جماعت را بکشتی و قومی را به یسیری بیاوردی ؟ (ترجمه ٔ تفسیر طبری از یادداشت دهخدا). رجوع به زدن شود. || سکه کردن . ضرب : بفرمود [بهرام چوبینه ] تا به ری اندر، صدهزار درم بزدند و پیکر پرویز بدان نقش کردند. (ترجمه ٔتاریخ طبری ). صدهزار درم بزد بر نقش پرویز. (ترجمه ٔ تاریخ طبری از یادداشت بخط دهخدا). رجوع به زدن شود.