بزرگی
لغتنامه دهخدا
بزرگی . [ ب ُ زُ ] (حامص ) عظمت . (ناظم الاطباء). ابهت . (وطواط). بزرگواری . مکرمة. ملک . ملکوت . کبر. کرامت . اکرومة. کساء. مجد. ذکر. جمخ . تجله . جلال . فخمه . نبل . بنلة. عظم . عظمه . عظامة. جاهه . جاه . (منتهی الارب ) (یادداشت بخط دهخدا) :
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه
یا چو مردانْت مرگ رویاروی .
بزرگی و شاهی و فرخندگی
توانائی و فر و زیبندگی .
کی کردار بر اورنگ بزرگی بنشین
می گردان که جهان یاوه و گردانستا.
چو تاج بزرگی بسر بر نهاد
از او شاد شد تاج و او نیز شاد.
بزرگی و دیهیم شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست ؟
بدو گفت گیو ای سر سرکشان
ز فر بزرگی چه داری نشان ؟
بزرگی و فیروزی و فرهی
بلندی و دیهیم شاهنشهی .
سخنهای بیداد گوید همی
بزرگی بشمشیر جوید همی .
او را سزد بزرگی و او را سزد شرف
او را سزد منی و هم او را سزد فخار.
هر کجا عنایت آفریدگار جل جلاله آمده همه هنرها و بزرگی ها ظاهر کرد. (تاریخ بیهقی ص 387). قوم را سخت ناخوش می آید وی را در درجه ای بدان بزرگی دیدن . (تاریخ بیهقی ). سستی بر اصالت رائی بدان بزرگی ... دست یافت . (تاریخ بیهقی ).
بزرگی ترا شاه مهراج داد
کِت اورنج و چتر و که ات تاج داد.
بزرگی یکی گوهر پربهاست
ورا جای در کام نر اژدهاست .
بیاد آمدم فر فرهنگ اوی
بزرگی و دیهیم و اورنگ اوی .
چیست بزرگی همه دنیاو دین
جز که مر او را نشد این هر دو نام .
گر بنزد توبپیری است بزرگی ، سوی من
جز علی نیست به شابی نه حکیم و نه کبیر.
اگر بزرگی و جاه و جلال در درمست
ز کردگار بر آن مرد کم درم ستمست .
حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی
هم بر آن سان که همی خلق جهان می طلبند.
گفتم از دولت تو آن بینم
که بزرگی تو سزا باشد.
خرد شاخی که شد درخت بزرگ
در بزرگیش سرسری منگر.
دلا تابزرگی نیاید بدست
بجای بزرگان نشاید نشست .
هرکه در کسب بزرگی مرد بلند همت را موافقت ننماید معذور است . (کلیله و دمنه ).
بزرگی بایدت بخشندگی کن
که دانه تا نیفشانی نروید.
یا رب قبول کن ببزرگی و لطف خویش
کآن را که رد کنی نبود هیچ التجا.
خدای راست بزرگی و ملک بی انباز
بدیگران که تو بینی بعاریت داده ست .
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد بهرچه رسد آشنای اوست .
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد بگزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی .
- امثال :
بزرگی بخدا می برازد و بس .
بزرگی بعقل است نه بسال . (سعدی ).
بزرگی خرج دارد .
بزرگی دست خود آدم است .
- بزرگی بخش ؛ بخشنده ٔ بزرگی و سروری و امارت :
رستمی کز فلک سواری رخش
هم بزرگست و هم بزرگی بخش .
- تاج بزرگی ؛ افسر شاهی و سروری :
سخنگوی دهقان چه گوید نخست
که تاج بزرگی بگیتی که جست .
همی رو چنین تا گه کیقباد
که تاج بزرگی بسر بر نهاد.
- فر بزرگی ؛ فر شاهنشهی . فر سروری :
بزرگان بر او گوهر افشاندند
که فر بزرگیش میخواندند.
|| مقابل خردی . مقابل صغر. عظم . کبر. بزادبرآمدگی . (یادداشت بخط دهخدا). کلانی . (ناظم الاطباء):
بخردی بخورد از بزرگان قفا
خدا دادش اندر بزرگی صفا.
هرکه در خردیش ادب نکنند
در بزرگی فلاح از او برخاست .
چو بر سر نشست از بزرگی غبار
دگر چشم عیش جوانی مدار.
ز لوح روی کودک بر توان خواند
که بد یا نیک باشد در بزرگی .
|| اندازه . (مهذب الاسماء). || ید. (یادداشت بخطدهخدا).
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه
یا چو مردانْت مرگ رویاروی .
حنظله ٔ بادغیسی .
بزرگی و شاهی و فرخندگی
توانائی و فر و زیبندگی .
دقیقی .
کی کردار بر اورنگ بزرگی بنشین
می گردان که جهان یاوه و گردانستا.
دقیقی .
چو تاج بزرگی بسر بر نهاد
از او شاد شد تاج و او نیز شاد.
فردوسی .
بزرگی و دیهیم شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست ؟
فردوسی .
بدو گفت گیو ای سر سرکشان
ز فر بزرگی چه داری نشان ؟
فردوسی .
بزرگی و فیروزی و فرهی
بلندی و دیهیم شاهنشهی .
فردوسی .
سخنهای بیداد گوید همی
بزرگی بشمشیر جوید همی .
فردوسی .
او را سزد بزرگی و او را سزد شرف
او را سزد منی و هم او را سزد فخار.
فرخی .
هر کجا عنایت آفریدگار جل جلاله آمده همه هنرها و بزرگی ها ظاهر کرد. (تاریخ بیهقی ص 387). قوم را سخت ناخوش می آید وی را در درجه ای بدان بزرگی دیدن . (تاریخ بیهقی ). سستی بر اصالت رائی بدان بزرگی ... دست یافت . (تاریخ بیهقی ).
بزرگی ترا شاه مهراج داد
کِت اورنج و چتر و که ات تاج داد.
اسدی .
بزرگی یکی گوهر پربهاست
ورا جای در کام نر اژدهاست .
اسدی .
بیاد آمدم فر فرهنگ اوی
بزرگی و دیهیم و اورنگ اوی .
(گرشاسب نامه ص 26).
چیست بزرگی همه دنیاو دین
جز که مر او را نشد این هر دو نام .
ناصرخسرو.
گر بنزد توبپیری است بزرگی ، سوی من
جز علی نیست به شابی نه حکیم و نه کبیر.
ناصرخسرو.
اگر بزرگی و جاه و جلال در درمست
ز کردگار بر آن مرد کم درم ستمست .
ناصرخسرو.
حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی
هم بر آن سان که همی خلق جهان می طلبند.
ناصرخسرو.
گفتم از دولت تو آن بینم
که بزرگی تو سزا باشد.
مسعودسعد.
خرد شاخی که شد درخت بزرگ
در بزرگیش سرسری منگر.
خاقانی .
دلا تابزرگی نیاید بدست
بجای بزرگان نشاید نشست .
نظامی .
هرکه در کسب بزرگی مرد بلند همت را موافقت ننماید معذور است . (کلیله و دمنه ).
بزرگی بایدت بخشندگی کن
که دانه تا نیفشانی نروید.
(گلستان ).
یا رب قبول کن ببزرگی و لطف خویش
کآن را که رد کنی نبود هیچ التجا.
سعدی .
خدای راست بزرگی و ملک بی انباز
بدیگران که تو بینی بعاریت داده ست .
سعدی .
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد بهرچه رسد آشنای اوست .
سعدی .
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد بگزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی .
حافظ.
- امثال :
بزرگی بخدا می برازد و بس .
بزرگی بعقل است نه بسال . (سعدی ).
بزرگی خرج دارد .
بزرگی دست خود آدم است .
- بزرگی بخش ؛ بخشنده ٔ بزرگی و سروری و امارت :
رستمی کز فلک سواری رخش
هم بزرگست و هم بزرگی بخش .
نظامی .
- تاج بزرگی ؛ افسر شاهی و سروری :
سخنگوی دهقان چه گوید نخست
که تاج بزرگی بگیتی که جست .
فردوسی .
همی رو چنین تا گه کیقباد
که تاج بزرگی بسر بر نهاد.
فردوسی .
- فر بزرگی ؛ فر شاهنشهی . فر سروری :
بزرگان بر او گوهر افشاندند
که فر بزرگیش میخواندند.
فردوسی .
|| مقابل خردی . مقابل صغر. عظم . کبر. بزادبرآمدگی . (یادداشت بخط دهخدا). کلانی . (ناظم الاطباء):
بخردی بخورد از بزرگان قفا
خدا دادش اندر بزرگی صفا.
(بوستان ).
هرکه در خردیش ادب نکنند
در بزرگی فلاح از او برخاست .
(گلستان ).
چو بر سر نشست از بزرگی غبار
دگر چشم عیش جوانی مدار.
سعدی .
ز لوح روی کودک بر توان خواند
که بد یا نیک باشد در بزرگی .
سعدی .
|| اندازه . (مهذب الاسماء). || ید. (یادداشت بخطدهخدا).