بزمی
لغتنامه دهخدا
بزمی . [ ب َ ] (اِخ ) (میر...) پسر میر ابوتراب علوی و سیدی صحیح النسب و در معاشرت ظاهرش از باطنش بهتر است . این ابیات ازوست :
میی خواهم کزو مست آنچنان در کوی یار افتم
که چون سر برزند صبح قیامت در خمار افتم .
ببزمش نانشسته خاطرش از من بتنگ آمد
بلب نابرده جامی شیشه ٔ عیشم بسنگ آمد.
میی خواهم کزو مست آنچنان در کوی یار افتم
که چون سر برزند صبح قیامت در خمار افتم .
ببزمش نانشسته خاطرش از من بتنگ آمد
بلب نابرده جامی شیشه ٔ عیشم بسنگ آمد.
(از مجمعالخواص ص 87).