بساعت
لغتنامه دهخدا
بساعت . [ ب ِ ع َ ] (ق مرکب ) در ساعت . فوراً :
چو دید طلعت نورانی بهشتی تو
کند بساعت بر هستی خدای اقرار.
وگرنه هیبت آن تیغ اژدها پیکر
کند بساعت زنار بر میانش تار.
رجوع به ساعت شود.
چو دید طلعت نورانی بهشتی تو
کند بساعت بر هستی خدای اقرار.
مسعودسعد.
وگرنه هیبت آن تیغ اژدها پیکر
کند بساعت زنار بر میانش تار.
مسعودسعد.
رجوع به ساعت شود.