بسرآمدن
لغتنامه دهخدا
بسرآمدن . [ ب ِ س َ م َ دَ ] (مص مرکب ) و برسرآمدن و در سرآمدن و با سرآمدن و سر آمدن و بسر شدن و درسر شدن و بسر رسیدن . کنایه از آخر شدن باشد. (آنندراج ). به انتها رسیدن . تمام شدن . (ناظم الاطباء). انقضاء. (ترجمان القرآن عادل بن علی ) (تاج المصادر بیهقی ). منقضی شدن مدت . سرآمدن مدت . انقراض . تمام شدن . رجوع به سرآمدن و مجموعه ٔ مترادفات ص 137 شود :
رنج و عنای جهان اگرچه دراز است .
با بد و با نیک بی گمان بسر آید.
هرگز بجهان دید کسی غم چو غم من
کز سر شودم تازه ، چو گویم بسرآید.
و اگر در عاقبت کارها و هجرت سوی گور فکرتی شافی واجب داری حرص و شره این عالم فانی بر تو بسر آید. (کلیله و دمنه ).
صاحب که ز سیر قلمش تیغ سکون یافت
حاتم که ز دست کرمش کان بسر آید.
... که این عقوبت بر من بیک نفس بسرآید و بزه آن بر تو جاوید بماند. (گلستان ).
- با سر آمدن ؛ به آخر رسیدن . تمام شدن . پایان یافتن :
چو روز زندگانی با سر آید
بداند کز کدامی در درآید.
و رجوع به بسر آمدن شود.
- بر سرآمدن ؛ به آخر رسیدن . تمام شدن . پایان یافتن :
برسر آمد عمر و در گلگشت بستانی هنوز
وقت طفلی رفت در سیر گلستانی هنوز.
وه کین چه عرش باشد نه مرده و نه زنده
نی بر سرم تو آیی نی عمر بر سر آید.
و رجوع به بسر آمدن شود.
- بر سر شدن ؛ آخر شدن . پایان آمدن . تمام شدن :
عمر بر سر شد ز رسوایی مرا
این هوس زین جان بی حاصل نرفت .
و رجوع به بسر آمدن شود.
- بسر آمدن یا اندرآمدن ؛ بر زمین خوردن سرنگون شدن :
بکردار شیری که هر گور نر
زند دست وگور اندر آید بسر.
تو ره مکر و حسد مپوی ازیراک
هر که براه حسد رود بسر آید.
- بسر رسیدن ؛ به آخر رسیدن . تمام شدن . پایان یافتن . خاتمه پیدا کردن :
خنجر بدست بر سرم آن سیمبررسید
گفتم که چیست گفت که عمرت بسر رسید.
و رجوع به بسرآمدن شود.
- بسر شدن ؛ بآخر رسیدن . تمام شدن . پایان یافتن :
بپای شوق گر این ره بسر شدی حافظ.
بدست هجر ندادی کسی عنان فراق .
و رجوع به بسرآمدن شود.
- بسر کسی آمدن ؛ بسر کسی رسیدن .
- بسر وقت کسی آمدن ، رسیدن ، افتادن ؛ بحال او وارسیدن . (آنندراج ):
رودم برون زتن جان چو تو زود خواهد آمد
چه بمدعا بگویم که بسر تو خواهی آمد.
رجوع به بسر کسی رسیدن ، بسروقت کسی آمدن ، بسر وقت کسی رفتن و بسر وقت کسی رسیدن شود.
- بسر نامده یا بسرنیامده ؛ به پایان نرسیده باتمام نیامده :
یک هجر بسرنامده هجری دگر افتاد
یک غم سپری ناشده غمی دگر آمده .
بسرنیامده طومار عمر جهدی کن
که چون قلم ز تو در هر قدم اثر مانده .
|| بر باد رفتن . (آنندراج ). || کنایه از جوش کردن و این محاوره است . (آنندراج ). به غلیان آمدن . (فرهنگ فارسی معین ) :
چرخ را آه شرربار من از جابر داشت
دیگ کم حوصلگان زودبسر می آید.
|| مردن . (ناظم الاطباء). به آخر رسیدن .
- عمر یا روزگار بسرآمدن ؛ درگذشتن . مردن :
مرا بود هم مادر و هم پدر
کنون روزگار وی آمد بسر.
|| اتفاق افتادن . رخ دادن . روی دادن . واقع شدن . پیش آمدن حوادث ناگوار :
نشستند و گفتند با یکدگر
که از بخت ، ما را چه آمد بسر.
همانا که آمد شما را خبر
که ما را چه آمد ز اختر بسر.
رنج و عنای جهان اگرچه دراز است .
با بد و با نیک بی گمان بسر آید.
ناصرخسرو.
هرگز بجهان دید کسی غم چو غم من
کز سر شودم تازه ، چو گویم بسرآید.
مسعودسعد.
و اگر در عاقبت کارها و هجرت سوی گور فکرتی شافی واجب داری حرص و شره این عالم فانی بر تو بسر آید. (کلیله و دمنه ).
صاحب که ز سیر قلمش تیغ سکون یافت
حاتم که ز دست کرمش کان بسر آید.
انوری (از آنندراج ).
... که این عقوبت بر من بیک نفس بسرآید و بزه آن بر تو جاوید بماند. (گلستان ).
- با سر آمدن ؛ به آخر رسیدن . تمام شدن . پایان یافتن :
چو روز زندگانی با سر آید
بداند کز کدامی در درآید.
امیرخسرو (از آنندراج ).
و رجوع به بسر آمدن شود.
- بر سرآمدن ؛ به آخر رسیدن . تمام شدن . پایان یافتن :
برسر آمد عمر و در گلگشت بستانی هنوز
وقت طفلی رفت در سیر گلستانی هنوز.
سعید اشرف (از آنندراج ).
وه کین چه عرش باشد نه مرده و نه زنده
نی بر سرم تو آیی نی عمر بر سر آید.
امیرخسرو (از آنندراج ).
و رجوع به بسر آمدن شود.
- بر سر شدن ؛ آخر شدن . پایان آمدن . تمام شدن :
عمر بر سر شد ز رسوایی مرا
این هوس زین جان بی حاصل نرفت .
امیرخسرو (از آنندراج ).
و رجوع به بسر آمدن شود.
- بسر آمدن یا اندرآمدن ؛ بر زمین خوردن سرنگون شدن :
بکردار شیری که هر گور نر
زند دست وگور اندر آید بسر.
فردوسی .
تو ره مکر و حسد مپوی ازیراک
هر که براه حسد رود بسر آید.
ناصرخسرو.
- بسر رسیدن ؛ به آخر رسیدن . تمام شدن . پایان یافتن . خاتمه پیدا کردن :
خنجر بدست بر سرم آن سیمبررسید
گفتم که چیست گفت که عمرت بسر رسید.
قاضی احمد (از آنندراج ).
و رجوع به بسرآمدن شود.
- بسر شدن ؛ بآخر رسیدن . تمام شدن . پایان یافتن :
بپای شوق گر این ره بسر شدی حافظ.
بدست هجر ندادی کسی عنان فراق .
حافظ (از آنندراج ).
و رجوع به بسرآمدن شود.
- بسر کسی آمدن ؛ بسر کسی رسیدن .
- بسر وقت کسی آمدن ، رسیدن ، افتادن ؛ بحال او وارسیدن . (آنندراج ):
رودم برون زتن جان چو تو زود خواهد آمد
چه بمدعا بگویم که بسر تو خواهی آمد.
محمد کاظم قمی (آنندراج ).
رجوع به بسر کسی رسیدن ، بسروقت کسی آمدن ، بسر وقت کسی رفتن و بسر وقت کسی رسیدن شود.
- بسر نامده یا بسرنیامده ؛ به پایان نرسیده باتمام نیامده :
یک هجر بسرنامده هجری دگر افتاد
یک غم سپری ناشده غمی دگر آمده .
مسعودسعد.
بسرنیامده طومار عمر جهدی کن
که چون قلم ز تو در هر قدم اثر مانده .
صائب .
|| بر باد رفتن . (آنندراج ). || کنایه از جوش کردن و این محاوره است . (آنندراج ). به غلیان آمدن . (فرهنگ فارسی معین ) :
چرخ را آه شرربار من از جابر داشت
دیگ کم حوصلگان زودبسر می آید.
صائب (از آنندراج ).
|| مردن . (ناظم الاطباء). به آخر رسیدن .
- عمر یا روزگار بسرآمدن ؛ درگذشتن . مردن :
مرا بود هم مادر و هم پدر
کنون روزگار وی آمد بسر.
فردوسی .
|| اتفاق افتادن . رخ دادن . روی دادن . واقع شدن . پیش آمدن حوادث ناگوار :
نشستند و گفتند با یکدگر
که از بخت ، ما را چه آمد بسر.
فردوسی .
همانا که آمد شما را خبر
که ما را چه آمد ز اختر بسر.
فردوسی .