ترجمه مقاله

بسودن

لغت‌نامه دهخدا

بسودن . [ ب ِ دَ ] (مص ) پسودن . دست زدن و لمس کردن . (فرهنگ نظام ). لمس .(ترجمان القرآن ). مَس ّ. (ترجمان القرآن ) (تاج المصادربیهقی ). بزمین وادوسیدن . (تاج المصادر بیهقی ). مسح .(بحر الجواهر) (دهار). استلام . (تاج المصادر بیهقی ).جس ّ. (تاج المصادر بیهقی ). اجتساس . (تاج المصادر بیهقی ). دست نهادن و لمس کردن و سودن و مالیدن . (ناظم الاطباء). دست زدن . تمجیدن . مجیدن . ساییده کردن . مالیدن . مالش دادن . برماسیدن . بپسودن . برمچیدن . پرماسیدن .بپسودن . سودن . بساییدن . پرواسیدن . ساییدن . پساویدن .ملامسه کردن . دست مالیدن . دست سودن . پسودن و رجوع به سودن و پسودن و شعوری ج 1 ورق 219 شود :
کمندی بر آن کنگره درببست
گره زد برو چند و ببسود دست .

فردوسی .


جوانان به آواز گفتند زود
عنان در رکابت بباید بسود.

فردوسی .


بگاه بسودن [ جهان ] چو مارست نرم
ولیکن گه زهر دادنش گرم .

فردوسی .


جسم آن چیز است که یافته شود به بسودن . (التفهیم ). و بر نقطه های فلک البروج همی گذرند (مدارها) برخی به بریدن و برخی به بسودن . (التفهیم ).
مردمان آهن بسیار بسودند ولیک
نبود دود لطیف و خنک و ترّ و مطیر.

ناصرخسرو.


لیکن از نامه همه نغز بخواننده رسد
ورچه ببساودش از دست دبیر و نه دبیر.

ناصرخسرو.


گر تو نخواهی که زیر پای بسایدت
دست نبایدت با زمانه بسودن .

ناصرخسرو.


بعد از روزگار و بسودن مشرکان و زنان ناپاک [ حجرالاسود ] سیاه گشت . (مجمل التواریخ والقصص ).
گهی به مرکب پوینده قعر بحر شکافت
گهی برایت بررفته اوج چرخ بسود.

مسعودسعد.


لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز
می لیسم از حلاوت آن گربه واردست .

کمال اسماعیل (از فرهنگ نظام و سروری خطی ).


- حس بسودن ؛ حس لامسه : و حس ظاهر پنج است .. و حس بسودن و آن را به تازی لمس گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). طبیبان میگویند که معدن حس دماغست لکن حس دیدن و شنیدن و چشیدن و بسودن هر یک اندر اندامی دیگر پدید آمدست و درست این است . (ایضاً).
- قوت بسودن ، قوه ٔ بسودن ؛ قوه ٔ لامسه . (فرهنگ فارسی معین ).
|| سوراخ کردن و سفتن . || دور کردن . || بر پشت زدن . || باطل کردن . || از دست افکندن . || محو کردن . || حرکت دادن . || بلعیدن . || آمیختن . (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله