بسیاران
لغتنامه دهخدا
بسیاران . [ ب ِ ] (ص ، اِ) جماعت . مردم . (آنندراج ). جماعت مردمان و مردمان انبوه . (ناظم الاطباء). کسان بسیار :
دارم آن سر که سری در قدمت اندازم
وین خیالیست که اندر سر بسیاران است .
بهر آنکه بسیاران خواسته اند که بنویسند داستانها که بدان خبیر بودیم . (دیاتسارون ص 6). و بسیاران در زایدن شادناک شوند. (ایضاً ص 8). و بسیاران از بنی اسرائیل پیش خدای خود بازگرداند. (ایضاً ص 8).
دارم آن سر که سری در قدمت اندازم
وین خیالیست که اندر سر بسیاران است .
سلمان (از آنندراج ).
بهر آنکه بسیاران خواسته اند که بنویسند داستانها که بدان خبیر بودیم . (دیاتسارون ص 6). و بسیاران در زایدن شادناک شوند. (ایضاً ص 8). و بسیاران از بنی اسرائیل پیش خدای خود بازگرداند. (ایضاً ص 8).