ترجمه مقاله

بشیز

لغت‌نامه دهخدا

بشیز. [ ب َ ] (اِ)پشیز. پشیزه . پولی باشد که از مس زنند و خرج کنند وبعضی گویند درم برنجین بود و چیزی که بجای درم ستانند. (اوبهی ). چیزی بود که بجای درم رود، گویند برنجین بود. (صحاح الفرس ). رجوع به پشیز شود :
چو فضل میرابوالفضل بر همه ملکان
چو فضل گوهر یاقوت بر نبهره بشیز

رودکی (از صحاح الفرس ).


بشیزی به از شهریاری چنین
که نه کیش دارد نه آیین و دین .

فردوسی (از صحاح الفرس ).


همی تا بود جان توان یافت چیز
چو جان شد نیرزد جهان یک بشیز.

اسدی (گرشاسب نامه ).


راضیم گر مرا بهر دینار
بدهد روزگار نیم بشیز.

مسعودسعد.


روز وشب است سیم سیاه و زر سپید
بیرون از این دو عمر ترا یک بشیز نیست .

خاقانی .


از حیاتش رمقی مانده برگ درختان خوردن گرفت ... سر در بیابان نهاد... تاتشنه و بی طاقت بچاهی برسید قومی برو گرد آمده هر شربتی به بشیزی همی آشامیدند. (گلستان ).
چنان روزگارش بکنجی نشاند
که بر یک بشیزش تصرف نماند.

سعدی (بوستان ).


مزن جان من آب زر بر بشیز
که صراف دانا نگیرد بچیز.

سعدی (بوستان ).


بچشم اندرش قدر چیزی نبود
ولیکن بدستش بشیزی نبود.

سعدی .


وگر یک بشیز آورد سر مپیچ
گران است اگر راست پرسی بهیچ .

سعدی (بوستان ).


|| مطهر. || ظرف آبی که از چرم ساخته باشند. (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله