ترجمه مقاله

بفج

لغت‌نامه دهخدا

بفج . [ ب َ ] (اِ) بفچ . آبی که در وقت سخن گفتن از دهن مردم بیرون افتد. (ناظم الاطباء). خیو دهان مردم باشد. (لغت فرس اسدی ) (از مؤید الفضلاء) (از سروری ) (حاشیه ٔ فرهنگ خطی اسدی نخجوانی ). آب دهان باشد که گاه سخن گویی بیرون ریزد. (انجمن آرا) (آنندراج ) (از جهانگیری ). آن خوی که بهنگام سخنان از دهن بیرون آید، و از خشم نیز. (شرفنامه ٔ منیری : بفنج ) :
قی اوفتد آنرا که سر و ریش تو بیند
زان خلم وز آن بفج چکان بر سر ورویت .

شهید (از لغت فرس اسدی ).


|| کف دهان . (برهان ) (ناظم الاطباء) (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ) (حاشیه ٔ فرهنگ خطی اسدی نخجوانی ) (سروری ). اللغام و الحبیر، بفج . (السامی فی الاسامی ). || شخصی را نیز گویند که در اثنای حرف زدن آب از دهنش بچکد. (برهان ) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از فرهنگ نظام ). کسی باشد که در وقت سخن گفتن آبش از دهان رود. (معیار جمالی ). کسی که بوقت سخن گفتن خدو از دهن می آیدش گویند بفجش همی شود. (حاشیه ٔفرهنگ اسدی ) (از سروری بنقل از شمس فخری ). || دهانی است که پیوسته آب از آن میریخته باشد. (از برهان ) (از ناظم الاطباء). || لب سطبری راگویند که از قهر و خشم فروهشته باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج ) (از مؤید الفضلاء) :
ستم راه عدم پرسان همی رفت
فروهشته ز بیمش چون شتر بفج .

شمس فخری (از آنندراج ) (فرهنگ نظام ).



ترجمه مقاله