بلاجوی
لغتنامه دهخدا
بلاجوی . [ ب َ ] (نف مرکب ) بلاجوینده . بلاجو. جوینده ٔ بلا. جوینده ٔ بدبختی و فساد. فتنه جوی . تجسس بلا و فتنه کننده ، خواه به قصد دفع آن از خود یا دیگری و خواه به قصد متوجه ساختن به دیگری :
بجوئید گفت این بلاجوی را
بداندیش و بدکام و بدگوی را.
کسی کو بلاجوی گردان بود
شبیخون نه آیین مردان بود.
کسی کو بر شاه بدگوی بود
بر اندیشه ٔ بد بلاجوی بود.
بلاجوی باشد گرفتار آز
من و خانه من بعد نان و پیاز.
بلاجوی راه بنی طی گرفت
بکشتن جوانمرد را پی گرفت .
|| بمناسبت فتنه جویی بر معشوق ، صفت عاشق آید. از اسماء عاشق است .(آنندراج ).
بجوئید گفت این بلاجوی را
بداندیش و بدکام و بدگوی را.
فردوسی .
کسی کو بلاجوی گردان بود
شبیخون نه آیین مردان بود.
فردوسی .
کسی کو بر شاه بدگوی بود
بر اندیشه ٔ بد بلاجوی بود.
فردوسی .
بلاجوی باشد گرفتار آز
من و خانه من بعد نان و پیاز.
سعدی .
بلاجوی راه بنی طی گرفت
بکشتن جوانمرد را پی گرفت .
سعدی .
|| بمناسبت فتنه جویی بر معشوق ، صفت عاشق آید. از اسماء عاشق است .(آنندراج ).